جدول جو
جدول جو

معنی کاد - جستجوی لغت در جدول جو

کاد
(پسرانه)
نام پسر یعقوب (ع)
تصویری از کاد
تصویر کاد
فرهنگ نامهای ایرانی
کاد
نام یکی از دوازده پسر یعقوب از کنیزکی بنام فلهه، (از حبیب السیرچ خیام ج 1 ص 59)، اولادصلبی او (کاد) شش تن بودند و اعقاب ایشان به وقت شمارۀ مذکور چهل و یکهزار و پنجاه مرد مبارز بقلم آمدو مقتدای ایشان یاساف بن اعوائیل بود، (ایضاً ج 1 ص 76)، این نام در تاریخ گزیده بصورتهای ’حاد’ و ’هاده’و در تفسیر ابوالفتوح رازی بصورت ’جاد’ آمده است
لغت نامه دهخدا
کاد
حرص و شره باشد، (جهانگیری) (برهان)، جایگاه تخت، (اوبهی، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه لغت نامه)، ظاهراً معنی ’گاه’ در این کتاب به کادداده شده است و بنظر میرسد لغت ’کاد’ که بین لغت ’کلوند’ و ’کنند’ در اوبهی ذکر شده محرف ’گاه’ باشد
لغت نامه دهخدا
کاد
رنجور، (مهذب الاسماء)، محنت کشیده و سختی دیده در طلب چیزی، (ناظم الاطباء)،
مشقت و رنج
لغت نامه دهخدا
کاد
اندوهگینی شکسته دلی درختی است از تیره بقولات بارتفاع 10 تا 15 متر که در برمه و سراندیب (سیلان) و نواحی خشک بنگال و همچنین در جنگلهای افریقای شرقی روییده میشود. پوست ساقه این درخت تانن فراوان دارد و برنگ قرمز قهوه یی است. گلهای آن سفیدرنگ میوه اش راست و بدون خمیدگی و مسطح و بی کرک است. بمناسبت تانن فراوانی که در پوست درخت است در دباغی از آن استفاده میکنند. از چوب این گیاه ماده قابضی استخراج میشود بنام کاشو که علاوه بر مصارف صنعتی درتداوی بعنوان قابض و مقوی بکار میرود و در موارد اسهال و حتی خونریزیهای جزوی و رفع بوی دهان نیز استعمال میشود. کاشو بدون بو است ولی طعم آن ابتدا تند و قابض و سپس شیرین و کمی تلخ میشود و بعلاوه بزبان نمیچسبد و بزاق را نیز برنگ قرمز در نمیاورد. از کاشو ماده قرمز رنگی بنام قرمز کاشو استخراج میکنند که قرمز مایل به تیره است و در نقاشی و رنگرزی مورد استعمال دارد کاد هندی درخت کاد خیرا درخت کاشو کهیر هندی
فرهنگ لغت هوشیار
کاد
آکاسیاکاچو
تصویری از کاد
تصویر کاد
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چکاد
تصویر چکاد
(پسرانه)
بالای کوه، قله
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چکاد
تصویر چکاد
جلو سر، پیش سر، میان سر، تارک، بالای پیشانی، سرچکاد، برای مثال شب وروز غرقه در احسان اویم / که تاجی ست احسان او بر چکادم (سنائی۲ - ۲۰۰)
سرکوه، بالای کوه، قله، برای مثال بیامد دوان دیده بان از چکاد / که آمد ز ایران سواری چو باد (فردوسی - لغت فرس)
فرهنگ فارسی عمید
خط یا خطوطی که نوشته یا تصویر را برای مشخص و متمایز شدن در درون آن قرار می دهند، چهارچوبی از جنس چوب، فلز یا پلاستیک که عکس، تابلو یا آینه را در آن قرار می دهند، قاب، گروهی از افراد که با تخصص ها و وظایف یکسان در خدمت سازمان معینی هستند مثلاً کادر مهندسی، کادر آموزشی، کنایه از چهارچوب، محدوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کادو
تصویر کادو
آنچه برای ابراز دوستی، تشکر یا تبریک به کسی داده می شود، پیشکش، هدیه
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
فال بد که به عطسه دادن گیرند از عطاس و جز آن. (منتهی الارب). آنچه بدان تطیر کنند و به فال بد گیرند از فال و عطسه و جز آن. (ناظم الاطباء) ، آهو که از پس پشت درآید و آن را شوم دارند. ج، کوادس. (منتهی الارب). آن صید که از بالا درآید. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عُکْ کا)
کوهی است نزدیک زبید، زبان باشندۀ آن بر لغت فصیح باقی است. (منتهی الارب). کوهی است در نزدیکی زبید، و اهالی آنجا در روزگار مجد و بزرگی، بر زبان فصیح بوده اند. (از اقرب الموارد) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مبدل ’چکاد’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سرکوه. (برهان) ، فرق آدمی. (برهان). مبدل چکاد است که تارک سر باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَکْ کا)
اکد. قوم و کشور باستانی واقع در شمال عراق. (یادداشت مؤلف). اکادیها اصلاً سامی نژاد بوده اند در شمال عراق سلطنت داشته اند بعدها بابلیها جای آنان را گرفته کلیه تمدن شان را اخذ کرده اند. (از یشتها ج 1 ص 279). و رجوع به فهرست همان مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مفرد اکائد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوالی که بدان قربوس زین را با پهلوی زین بندند. ج، اکائد. (منتهی الارب) (آنندراج). دوال پالان بند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اکائد شود، خوی گیرفروش. (از اقرب الموارد) ، پالان گر را گویند. (آنندراج). پالان دوز. ج، اکافون. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بالای سر را گویند عموماً. چه به لغت پهلوی ’دوخ چکاد’ بمعنی اصلع باشد. (برهان). به معنی تارک سر است. (انجمن آرا) (آنندراج). تارک سر را گویند عموماً. (جهانگیری) (رشیدی). مرادف هباک و کلال، بمعنی میان سرباشد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). میانۀسر که تار و تارک و هپاک و کاج هم گویند. (شرفنامۀمنیری). فرق سر. (ناظم الاطباء). چکاده:
گر خیو را برآسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل (از حاشیۀ فرهنگ اسدی).
شب و روز غرقه در احسان اویم
که تاجیست احسان او بر چکادم.
سنائی.
خلاف نیست که تاج پرندگان باز است
اگر چه تاج وطن بر چکاد پوپو سود.
اثیراخسیکتی.
و رجوع به چکاده و چکاد و دوخ و روخ چکاد شود، بالای پیشانی را گویند عموماً. (برهان). جبهه. (نصاب الصبیان). برآمدگی پیشانی. (ناظم الاطباء). پیشانی. (شرفنامۀ منیری). چکاک و ناصیه. و رجوع به چکاک شود، سرکوه را گویند خصوصا. (برهان). چنانکه پیشانی را چکاد گویند، سر کوه را نیز چکاد خوانند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). قلۀ کوه خصوصاً. (رشیدی). سر کوه. (شرفنامۀ منیری). قلۀ کوه. (ناظم الاطباء). کوه سر. تیغ کوه. چکاده:
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سپاهی چو باد.
فردوسی.
رجوع به چکاده شود.
، به معنی سپرهم هست که به عربی جنه خوانند. (برهان). سپر. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چکاده. و رجوع به چکاده شود.
لغت نامه دهخدا
(دِءْ)
دیر رویاننده. (ناظم الاطباء). دیرروینده از نبات بر اثر رسیدن سرما بدان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قاب، چهارچوب، چوب یا فلزی که دور عکس یا آئینه قرار دهند، در تداول ایرانیان بهیئت اداره کننده یک اداره یا یک بنگاه اطلاق میشود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کارکننده و کوشش کننده. (منتهی الارب) : یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه. (قرآن 6/4)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
در منطقۀ سنجار و نصیبین ظاهراً یک طایفه از هفتالیان بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 372). کادیش
لغت نامه دهخدا
(دُ)
هدیه. تحفه. سوقات که بدوستان دهند
لغت نامه دهخدا
(وِ)
اکاد. دوال پالان بند، رسن که وقت دوشیدن بر ماده گاو بندند. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، وکائد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کادر
تصویر کادر
حدود، قاب، چوب یا فلزی که دور عکس یا آئینه قرار دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاد
تصویر چکاد
فرق سر، میان سر، قله، تارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکاد
تصویر حکاد
زاد گرایی بازگشت به زاد خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کادو
تصویر کادو
تحفه، سوغات، هدیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاد
تصویر چکاد
((چَ))
تارک سر، بالای پیشانی، سر کوه، قله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کادو
تصویر کادو
((دُ))
پیشکش، هدیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کادر
تصویر کادر
شکلی هندسی یا زینتی که نوشته یا تصویری را برای مشخص یا متمایز شدن در داخل آن قرار می دهند، اشخاص آموزش دیده یا دارای تخصص لازم برای کار در یک سازمان معین، پایوران (واژه فرهنگستان)، چهارچوب، قالب، محدوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کادو
تصویر کادو
ارمغان، پیشکش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چکاد
تصویر چکاد
قله
فرهنگ واژه فارسی سره
چارچوب، قاب، پرسنل، کارمند، مستخدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارمغان، تحفه، هدیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زالو
فرهنگ گویش مازندرانی
اتاق
فرهنگ گویش مازندرانی