جدول جو
جدول جو

معنی کاجری - جستجوی لغت در جدول جو

کاجری
(جَ ری ی)
ابومحمد عبدالرحمن بن لیث بن نصر بن یوسف بن ابراهیم بن ثابت. وی از پدر خود محمد بن ابی طالب بن زکریا وعبدالمؤمن بن خلق که هر دو نسفی هستند روایت دارد وابوجعفر عبدالملک ابن عبدالله الخزاعی الهروی و غیره از او روایت کرده اند. (انساب سمعانی ورق 470 الف)
لغت نامه دهخدا
کاجری
(جَ)
منسوب به کاجر. رجوع به کاجر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کالری
تصویر کالری
واحد اندازه گیری گرما، برابر با گرمایی که یک سانتی متر مکعب آب مقطر را یک درجۀ سانتی گراد گرم تر می کند، در علم زیست شناسی میزان گرما یا انرژی حاصل از سوخت و ساز مواد غذایی در داخل سلول های بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاری
تصویر کاری
کسی که زیاد کار می کند یا خوب از عهدۀ کاری برمی آید، کارکن، فعّال
کنایه از مؤثر
اثرگذار مثلاً تیر کاری، زخم کاری
کنایه از جنگ جو، دلیر و جنگاور
کنایه از نیکو، خوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجری
تصویر اجری
جیره، وظیفه، راتبه، مقرری، مستمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاجکی
تصویر کاجکی
کاشکی، ای کاش
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
ابوالمظفر ابراهیم بن ابی ابراهیم ادیب، وی از ابویعقوب یوسف بن عاصم روایت کند و المعی کاجغری از او سماع دارد. (انساب سمعانی ورق 470 الف)
عبدالغافر بن حسین المعی. وی از ابواسحاق ابراهیم بن یوسف کاجغری و گروهی دیگر روایت دارد. (ایضاً انساب سمعانی ورق 470 الف و ب)
ابواسحاق ابراهیم بن یوسف البهری. وی از ابوالطیب طاهر بن حسین روایت دارد و المعی از او روایت کند. (انساب سمعانی ورق 470 الف)
ابوموسی الیاس بن عبدالله المؤذن. وی از محمد بن یحیی بن سراقه حدیث کند والمعی از او سماع دارد. (انساب سمعانی ورق 470 ب)
ابوالفضل ادریس بن فلوح الحاج، وی از محمد بن عبدالله بن حسین روایت کند والمعی ازو روایت دارد. (انساب سمعانی ورق 470 ب)
ابوصابر ایوب بن ملال فقیه. وی از ابوالحرب محمد بن خلف روایت کند و المعی از او روایت دارد. (انساب سمعانی ورق 470 ب)
ابواسحاق ابراهیم بن یوسف البارانی. وی از ابوالحسن علی بن ابراهیم ادیب کاجری حدیث کند. (انساب سمعانی ورق 470 ب)
لغت نامه دهخدا
(جَ را)
ماجرا. رجوع به ماجرا و معنی دوم ’ما’ در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 263 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
ایل کرد از طوایف پشتکوه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 96)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
منسوب به کامجر. (لباب الانساب ج 2 ص 23)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
یا میلی ترمی. واحد مقدار حرارت. و آن عبارت است از حرارت لازم برای رسانیدن درجۀ حرارت یک کیلوگرم آب از 14/5 درجه سانتیگراد به 15/5 درجه سانتیگراد
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نام کوهی است در سمت جنوبی کله وار و قسمت شمالی بندر طاهری از بلوک سیراف
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
کافر شدن. کافر بودن:
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایۀ کافری است.
ناصرخسرو.
عشق را با کافری خویشی بود
کافری خود مغز درویشی بود.
عطار.
جوری که تو میکنی به اسلام
در ملت کافری ندیدم.
سعدی.
کاهلی کافری بود. (جامعالتمثیل)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بارمعدن، بخش سرولایت شهرستان نیشابور، واقع در 18هزارگزی جنوب باختری چکنه بالا، کوهستانی، معتدل، سکنۀ آن 76 تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت مالداری، ابریشم بافی، راه مالرو، مزرعۀ اردلان جزء این ده احصا شده است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان نقاب بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 240هزارگزی شمال خاوری جغتای سر راه شوسۀ عمومی سبزوار، جلگه، معتدل، سکنه 374 تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، کنجد، زیره، شغل اهالی زراعت، کسب، راه: اتومبیل رو، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور، 24هزارگزی جنوب خاوری چکنه بالا، کوهستانی، معتدل، سکنۀ آن 77تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
کاپره، جزیره دریای ’تیرنین’ در خلیج ناپل، که ’تیبر’ سالهای آخر عمر خود را بدانجا گذرانید، خاطرۀ حیات شهوی وتوأم با لذائذی که تیبر در ’کاپره’ سپری کرد سبب شده است که این کلمه اغلب برای تعیین محل لذائذ استعمال و علی الخصوص به مکانی اطلاق شود که اختصاص به خوشگذرانیها و عیش و عشرت و التذاذ نفسانی داشته باشد
لغت نامه دهخدا
اسم هندی زردک است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به کاجر شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب است به کاجغر. رجوع به کاجغر شود
لغت نامه دهخدا
بمعنی کاشکی است مرکب از کاج و که = کی، (آنندراج) :
که ای کاجکی دیده بودی مرا
که یزدان رخ خود نمودی مرا،
فردوسی،
خردمندان پیشین راست گفتند
مرا خود کاجکی مادر نزادی،
سعدی
لغت نامه دهخدا
امیر کاجوی از دلاوران درگاه دانشمند بهادر، دانشمند بهادر رااین کلمات خوش آمد به رفتن حصار راغب و مایل گشت پسر خود لاغری را پیش خواند و گفت با بیست تن از شجعان سپاه و مبارزان درگاه بحصار رود و در عقب او کاجوی را با ده مرد دیگر بفرستاد و پس از وی منکوی را با جماعتی دیگر روانۀ حصار گردانید چون امیرزاده لاغری بحصار درآمد جمال الدین محمد سام به بشاشت تمام او را به بارگاه ملک فخرالدین درآورد و متعاقب کاجوی و منکوی، در مدت یک ساعت قریب هشتاد مرد دلاور دانشمند حاضرشدند شراب و نقل و مایحتاج مجلس مهیا گردانیده بودند ایشان را بشراب مشغول گردانید ساعت بساعت جمال الدین سام پیش ایشان آمد و نعمتی دیگر می آورد و خدمتی میکرد لاغری و کاجوی او را میستودند و او کاسه میداشت ودر اثنای آن حال کاجوی نیم مست از خرگاه بیرون آمد و به اسم تفرج مناظره بر ابراج حصار به هر طرفی می افکند ناگاه چهارتن از دلاوران غوری را دید که با سلاح تمام در پس خم گردش دیوار در کمین نشسته بودند جمال الدین محمد را گفت ای پهلوان این طایفه چه کسانند مگر بجهت گرفتن ما مرد در کمین نشانده، جمال الدین محمدسام گفت هرگز مباد که من با خاندان شما بد اندیشم چماقی بگرفت و حمله به آن مردان کرد و ایشان را باده مرددیگر بفرمود تا از حصار بیرون کردند و این خبر بدانشمند بهادر رسید که جمال الدین محمد سام جماعتی را که سلاح پوشیده بودند بزخم چماق از حصار بیرون کرد دانشمند بهادر از آن معنی شادمان گشت و مطمئن خاطر شد ... (ذیل جامعالتواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 32)
لغت نامه دهخدا
ابوعبداﷲ محمد بن ابراهیم وزیر خوارزم، در یتیمهالدهر چ دمشق ج 4 ص 156 اشعاری از وی نقل شده است
لغت نامه دهخدا
(جِ)
عیسی بن سنجربن بهرام بن جبریل بن خمار تکین بن طاش تکین الاربلی، مکنی به ابی یحیی و ابی الفضل، ملقب به حسام الدین و معروف به حاجری. رجوع به عیسی بن سنجر... و وفیات الاعیان ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 435 و 436 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
منسوب به حاجر، ابن خلکان گوید: ’هذه النسبه الی حاجر و کانت بلده بالحجاز لم یبق منها سوی الآثار...’ از کسانی که بدین نسبت معروف اند عیسی بن سنجربن بهرام... آتی الذکر است. رجوع به وفیات الاعیان ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 436 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فاجری
تصویر فاجری
بد کاری جهمرزی تردامنی بدکاری تبهکاری، زناکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاجکی
تصویر کاجکی
کاشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاجغری
تصویر کاجغری
منسوب به کاجغر اهل کاجغر کاشغری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالری
تصویر کالری
واحد مقدار حرارت
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است یکساله یا دوساله از تیره مرکبان که دارای ساقه ای بارتفاع 50 سانتیمتراست. منشااولیه این گیاه را عربستان ذکر کرده اند ولی امروزه در نقاط دیگر نیز کشت میشود. برگهای این گیاه نرم و دندانه دار و پوشیده از تیغهای ظریف و نازک است. در سطح پهنک آن (مخصوصا سطح تحتانی پهنک) رگبرگهای بر جسته مشاهده میشود. گلهایش منفرد و شامل برگه های خاردار در پایین کاسه و گلهای لوله یی برنگ زرد یا ارغوانی بر روی نهنج است. میوه اش فندقه و دارای دسته تار نازک در قسمت انتهایی است. از گلبرگهای این گیاه ماده ای برنگ زرد زیبا و محلول در آب و ماده دیگری برنگ قرمز بنام کارتامین که آن نیز در آب محلول است بدست آورده اند. دانه این گیاه که به کافشه موسوم است شامل تا 30 تا 37 درصد از مواد پروتیدی و 45 تا 46 درصد از مواد چربی است که پس از تصفیه میتواند مورد مصرف قرار گیرد. گل و مخصوصا دانه های کاجی دارای اثر مسهلی است که بصورت جوشانده 12 تا 24 در هزار مصرف میشود. از دانه های این گیاه روغنی استخراج میکنند که دارای اثر مسهلی است و سابقا بصورت مالیدن بر روی عضو در روماتیسم و فلج مورد استفاده قرار میگرفت. این گیاه در اکثر نقاط جنوبی اروپا و مناطق بحرالرومی و آسیای صغیر و شمال افریقا و ایران میروید (در خراسان و تبریز و تفرش فراوان است) قرطم عصفر احریض بهرام بهرم بهرمان بهرامه سکری خریع مریق کازیره کاژیره کاجره اصبور اصفور زعفران کاذب پالان زعفران فنیفس خسک دانه کافشه کافیشه قنطادوس کابیج گل زردک گل رنگ تاقالا اطرقطوس بهرامن خسک. توضیح دانه این گیاه را خسک دانه و حب العصفر نیز نامند و آن بعنوان مسهل در طب قدیم مصرف میشده است و در بازار بنام تخم کاجیره نیز عرضه میشود. توضیح، ماده رنگی که از گلبرگهای این گیاه استخراج میشود بنام زردج و ما العصفر مشهوراست. یا تخم کاجیره. دانه کاجیره. یا کاجیره صحرایی. یکی از گونه های کاژیره که بطور خود رو در مزارع میروید و برگهایش دارای کرک میباشند زعفران بیابانی قرطم بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماجری
تصویر ماجری
ماجرا در فارسی سر گذشت هنگامه پیشامد آنچه رفت آنچه گذشت، گفت وگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاجری
تصویر هاجری
جوانمرد، لادگر (بنا)، مهراز (معمار)، گرامی دلخواه، شهر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاری
تصویر کاری
شخصی که از او کارها آید، مفید، زرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالری
تصویر کالری
((لُ))
واحد اندازه گیری حرارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاری
تصویر کاری
آکتیو
فرهنگ واژه فارسی سره
خط ریش، موی سر، با حرارت کم
فرهنگ گویش مازندرانی
کاریاری ارابه ی کار بدون چشم داشت دستمزد
فرهنگ گویش مازندرانی