جدول جو
جدول جو

معنی کاتب - جستجوی لغت در جدول جو

کاتب
نویسنده، دبیر، کسی که از کتابی نسخه برداری می کند، استنساخ کننده
کاتب ازلی: خدای تعالی
کاتب وحی: هر یک از نویسندگان که آیاتی را که بر پیامبر اسلام نازل می شد می نوشتند مثلاً علی بن ابی طالب و عثمان بن عفان کاتب وحی بودند
تصویری از کاتب
تصویر کاتب
فرهنگ فارسی عمید
کاتب
(تِ)
احمد بن محمد بن فضل دینوری مکنی به ابی الفضل و مشهور به ابن خازن. رجوع به احمد بن محمد... در همین لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 330 و ج 5 ص 320 شود و رجوع به ’ابن خازن ابوالفضل’ شود
احمد بن عبدالله بن الحسن بن احمد بن یحیی بن عبدالله الانصاری المالقی. رجوع به احمد بن عبدالله و ریحانه الادب ج 3 ص 330 و ص 429 شود
محمد بن حسین بن عمید معروف به ابن العمید. رجوع به ابن عمید ابوالفضل محمد بن العمید در همین لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود
احمد بن حسین بن یحیی بن سعید ملقب به بدیع الزمان همدانی. رجوع باحمد بن حسین بن یحیی در این لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود
احمد بن ابی طاهر طیفورمروزی خراسانی بغدادی وراق کاتب مکنی به ابوالفضل. رجوع به ابن ابی طاهر و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود
احمد بن حسن مالقی مکنی به ابی جعفر. رجوع به احمد بن حسن مالقی در این لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود
عمر بن هبه الله معروف به ابن العدیم. رجوع به ابن العدیم در همین لغت نامه و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود
لغت نامه دهخدا
کاتب
(تِ)
نعت فاعلی از کتابت. نویسنده. (برهان) (منتهی الارب) (آنندراج). دبیر. (مهذب الاسماء) (آنندراج). منشی نثر. (آنندراج). منشی. مترسل. آنکه مطالب خویش فصیح و بلیغ نویسد. ج، کاتبین، کاتبون، کتّاب، کتبه: او کاتب ابن الکاتب و نقاب ابن النقاب و بحر ابن السحاب بود. (ترجمه تاریخ یمینی). کاتب باید که دراک بود واسرار کاتبی معلوم دارد. (قابوسنامه چ روبن لیوی ص 119). عبدالجبار خوجانی که خطیب خوجان بود قصه نیکو دانستی و ادیبی بود و کاتب جلد و زیرک و تمام رأی وبه همه کار کافی. (ایضاً ص 121). احمد رافع یعقوبی کاتب حضرت امیر خراسان بود. (ایضاً ص 121). کاشکی من هرگز کاتب نبودمی تا دوستی با چندین علم و فضل به خطّ من کشته نشدی. (ایضاً ص 121). هرگاه که معانی متابع الفاظ افتد سخن دراز شود و کاتب را مکثار خوانند و المکثار مهذار. (چهارمقاله چ لیدن ص 13). هر کاتب که این کتب دارد و مطالعۀ آن فرونگذارد خطر را تشحیذ کند و دماغ را صقال دهد و طبع را برافروزد و سخن را به بالا کشد و دبیر بدو معروف شود. (ایضاً ص 13).
از خط کاتب قدر بر سرحرف حکم تو
چرخ چو جزم نحویان حلقه شد از مدوری.
خاقانی.
، دانا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، استاد خیک دوز را نیز گویند. (برهان). مشک دوز. (مهذب الاسماء). دوزندۀ مشک. (ناظم الاطباء) ، آنکه نسخه های کتاب نویسد. مستنسخ، مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: کاتب (یاد آورنده) منصب اعلی درجه در بارگاه داود و سلیمان (دوم سموئل 8:16 و اول پادشاهان 4:3) و پادشاهان یهودا بوده است (دوم پادشاهان 18:18 و 26 و 37 و دوم تواریخ ایام 34:8 و 9) علاوه بر داشتن منصب وقایعنگاری چنان مینماید که کاتب مشیر پادشاه نیز بوده است. (اشعیا 37:3 و 22) و در اوقات جنگ و زمان تعمیرات هیکل هم مأمور امور مذکوره بوده
لغت نامه دهخدا
کاتب
نویسنده، منشی نثر، دبیر
تصویری از کاتب
تصویر کاتب
فرهنگ لغت هوشیار
کاتب
((تِ))
نویسنده
تصویری از کاتب
تصویر کاتب
فرهنگ فارسی معین
کاتب
نویسنده
تصویری از کاتب
تصویر کاتب
فرهنگ واژه فارسی سره
کاتب
ثبات، دبیر، صاحب قلم، قلمزن، کاغذنویس، مترسل، محرر، منشی، نامه نویس، نگارنده، نویسنده، وراق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کالب
تصویر کالب
کالبد، طرحی که چیزی در آن شکل می گیرد، قالب، تن، بدن، قالبی برای ساختن خشت و آجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکاتب
تصویر مکاتب
ویژگی غلامی که با رضای مالک خود کار می کند تا قیمت خود را متکلف شود و بعد از مدتی آزاد گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتاب
تصویر کتاب
نوشته، اوراق چاپ شدۀ جلد شده، کنایه از قرآن، نامه
کتاب مقدس: کتابی مشتمل بر عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) و کتاب های دیگر از پیامبران بنی اسرائیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاسب
تصویر کاسب
کسی که مغازه ای دارد و در آن کالایی را خرید و فروش می کند، کنایه از کسی که برای به دست آوردن چیزی می کوشد، کوشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاتد
تصویر کاتد
قطب منفی پیل الکتریکی، باطری و مانند آن ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتاب
تصویر کتاب
کاتب ها، نویسندگان، جمع واژۀ کاتب
دبستان، مکتب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکاتب
تصویر مکاتب
مکتب ها، مدرسه ها، جمع واژۀ مکتب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ وُ)
بیکدیگر نامه نوشتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بهای بنده بر وی بریده کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / مُ تِ)
آن بنده ای که خویشتن را بخرد. (دهار). آنکه خود را از خواجه بازخرد. (مهذب الاسماء). بندۀ بها بر خود بریده. (منتهی الارب). غلامی که به رضای مالک خود قیمت خود رامتکفل شود که از مزدوری خود به مالک خویش ادانماید و آزاد گردد. (غیاث) (آنندراج). بنده ای که با صاحب خود بهای خود را قطع کرده تا کم کم بپردازد. (ناظم الاطباء). بنده ای که مالک او با وی قرارداد بسته که اگر بهای خود را بپردازد آزاد گردد. (از اقرب الموارد). عبدی که قرارداد کتابت با مولای خود منعقد کرده باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جنید گفت بندۀ مکاتب هنوز بنده بود مادام که در می بر وی باقی بود. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 343 و 344). اگر... بندۀ مکاتب ما خواهی که باشی تا پس از کتابت رقم تحریر ما بر رقبۀ خودکشی هر چه زودتر ربقۀ طاعت را گردن بنه. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 202).
مکاتب را اگر یک جو بمانده ست
بدان جو جاودان در گو بمانده ست.
عطار (اسرارنامه چ گوهرین ص 59).
گرچه بر من رقم تحریر است
چون مکاتب ز تو خود را بخرم.
کمال الدین اسماعیل (چ حسین بحرالعلومی ص 253).
روز دیگر بهر ابناءالسبیل
روز دیگر مر مکاتب را کفیل.
مولوی.
ورجوع به کتابت و مکاتبه و ترکیب عبد مکاتب ذیل عبد شود.
- مکاتب مشروط، بنده ای است که با مولای خود عقدی بسته که در فلان مدت فلان مبلغ را بپردازد تا آزادشود، و شرط کرده است که اگر به پرداخت مبلغ قادر نبود به رقیت او بازگردد. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مکاتب مطلق، بنده ای است که با مولای خود عقد بسته و در آن عقد مدت و عوض را معین ساخته است که پس از پرداخت آن عوض در آن مدت آزاد باشد. و رجوع به ترکیب قبل شود.
، حدیثی است که حاکی از کتابت معصوم باشد اعم از آنکه به خط خود او باشد یا املاء او و خط دیگری. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
آن که با بندۀ خود قرارداد بندد که اگر بهای خود را بپردازد آزاد گردد. و اگر هر یک از آن دو را (یعنی مالک و بنده را) مکاتب یا مکاتب بگوئیم رواست زیرا هر یک از آن دو در معنی فاعل و مفعولند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نوعی از جامه که آستین آن کوتاه باشد و نیمۀ آستین و زنجیره از آن است. (آنندراج). نوعی از جامۀ آستین کوتاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
حسن. یکی از شاعران عثمانی در قرن دهم هجری قمری است در دربار نشو و نما یافته و به نیابت کاتب دیوان و رئیس الکتاب رسید. (قاموس الاعلام ترکی)
از شاعران عثمانی است که در قرن دهم هجری میزیسته و از اهالی بروسه بود و خطوط مختلف را در نهایت خوبی مینوشت. (قاموس الاعلام ترکی)
سیدی علی الغلطه وی متوفی 970. او را دیوانی است ترکی. رجوع به کشف الظنون چ 2 استانبول ج 1 ستون 807 شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
کتابت کردن. کاتب بودن
لغت نامه دهخدا
(مَ تِ)
جمع واژۀ مکتب. (دهار) (اقرب الموارد). مکتب ها و مدرسه ها. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکتب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از راتب
تصویر راتب
ثابت و بر جای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاذب
تصویر کاذب
دروغگو، جلب، خائن، کذاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکتب
تصویر اکتب
خوش خط تر، نویسنده تر
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی روشن، روشنگر، رده بندیک، شسته و رفته پوشنده، پوشیده نهفته پنهان کننده پوشنده، سرپوش رازدار، نهفته مستور: سرکاتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاتد
تصویر کاتد
قطب منفی یک پیل الکتریکی الکترد متصل بقطب منفی یک پیل فرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکاتب
تصویر مکاتب
مکتب ها و مدرسه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاتب
تصویر تکاتب
بیکدیگر نامه نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاتبی
تصویر کاتبی
سنخ جامه آستین کوتاه زنجیره دار، نویسساری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکاتب
تصویر مکاتب
((مَ تِ))
جمع مکتب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکاتب
تصویر تکاتب
((تَ تُ))
نامه نوشتن به یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کتاب
تصویر کتاب
نسک، ماتیکان، نوشتار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاسب
تصویر کاسب
سوداگر، پیشه ور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاذب
تصویر کاذب
دروغین
فرهنگ واژه فارسی سره
مکتب ها، مشرب ها، نحله ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد