خشم آلود بود چون شیر و دد و دام و آنچه بدین ماند. (لغت نامۀ اسدی). ددان تند را خوانند. سباع درندۀ جنگی. خشم آلود بود چون دد و پیل و اژدها و مانند اینها. تند (در ددان). (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). خشمین. خشمگین. خشم آلود. خشم آلوده. خشمناک. تند و خشمناک و قهرآلود و درنده را گویند از انسان و هر یک از حیوانات دیگر از چرنده و پرنده و درنده که در ایشان صفت غضب و خشمناکی باشد. (برهان). خشمناک وتندخو و اطلاق این لفظ بر جمیع درندگان و طائر شکاری کنند و بعضی انسان را نیز داخل کرده اند. (غیاث). (در صفت اژدها) ، اژدهای ژیان: تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر اژدهای ژیان. فردوسی. (در صفت ببر) ، ببر ژیان: در این بیشه زین بیش مگذار گام که ببر ژیان دارد اندر کنام. اسدی (از دقائق الحقائق) (از شعوری). (در صفت پلنگ) ، پلنگ ژیان: بسان پلنگ ژیان بد بع خوی نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی. فردوسی. پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر نیارد شدن پیش چنگال شیر. فردوسی. نباشد جز از راستی در میان نباید بدن چون پلنگ ژیان. فردوسی. از آن هرکه بستی یکی بر میان نکردی پلنگ ژیانش زیان. اسدی (گرشاسب نامه). (در صفت پیل) ، پیل ژیان: ز پای اندرآمد نگون گشت طوس تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس. فردوسی. بیفکند گوری چو پیل ژیان جدا کرد از او چرم و پای و میان. فردوسی. برآورد خرطوم پیل ژیان بدان تا به رستم رساند زیان. فردوسی. درآمد بکردار پیل ژیان به بازو کمان و کمر بر میان. فردوسی. زدم بر زمینش چو پیل ژیان که او را همه خرد شد استخوان. فردوسی. از این دو هنرمند پیل ژیان بباید ببندد به مردی میان. فردوسی. بیفکند پیل ژیان را به خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک. فردوسی. فکندی بدان گرز پیل ژیان که جاوید بادی تو ای پهلوان. فردوسی. تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. چو پیل ژیان شاهزاده دو شاه براندند هر دو ز قلب سپاه. فردوسی. همی رفت بر سان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان. فردوسی. به بندی ببستش دو دست و میان که نگشاید آن بند پیل ژیان. فردوسی. که ساسان به پیل ژیان برنشست گرفته یکی تیغ هندی به دست. فردوسی. هزار پیل ژیان پیش کرد وز پس کرد ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار. فرخی. نیامد گزندی به گرد دلیر همانگه ز پیل ژیان جست زیر. اسدی (گرشاسب نامه). (در صفت دیو) : جهانی نظاره بدیدار گرگ چه گرگ، آن ژیان نرّه دیو سترگ. فردوسی. (در صفت شیر) : کویر، شیر ژیان. (لغت نامۀ اسدی) : چو خسرو چنان دید با اندیان چنین گفت کای نره شیر ژیان بر آن پیل بر تیرباران کنید کمان را چو ابر بهاران کنید. فردوسی. ز بیشه دو شیر ژیان آوریم همه تاج را در میان آوریم. فردوسی. ببندیم شیر ژیان بر دو سوی کسی را که شاهی کند آرزوی. فردوسی. سیاوش بیامد کمر بر میان سخن گفت با من چو شیر ژیان. فردوسی. کنون نزد او جنگ شیر ژیان همان است و نخجیر و آهو همان. فردوسی. هنر نزد ایرانیان است و بس ندارند شیر ژیان را بکس. فردوسی. ببستند گردان رومی میان بر آن جنگ یکسر چو شیر ژیان. فردوسی. شهنشاه ایران چو تنها بماند چو شیر ژیان سوی لشکر براند. فردوسی. بدینسان بود فر و برز کیان به نخجیر آهنگ شیر ژیان. فردوسی. دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید کمان را بزه کرد و اندرکشید. فردوسی. کنون سال چون پانصد اندرگذشت سر و تاج ساسانیان سرد گشت کنون تخت و دیهیم را روز ماست سر و کار با بخت پیروز ماست چو بینیم چهر تو (چهر بهرام چوبینه) وبخت تو سپاه و کلاه تو و تخت تو برآریم سر کار ساسانیان چو آهخته شیری که گردد ژیان. فردوسی. پس پشت شاه اندر ایرانیان دلیران و هریک چو شیر ژیان. فردوسی. بران تا از این هر دو شیر ژیان کرا پیشتر خواهد آمد زیان. فردوسی. شما هر دو بر سان شیر ژیان به کینه ببندید یکسر میان. فردوسی. دو شیر ژیان چون دمور و گروی که بودند گردان پرخاشجوی. فردوسی. برخنه درآورد یکسر سپاه چو شیرژیان رستم کینه خواه. فردوسی. به کین سیاوش کمر بر میان ببست و بیامد چو شیر ژیان. فردوسی. به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو به صید گیرد، گیردچه چیز، شیر ژیان. فرخی. از پشه عنا و الم پیل بزرگ است وز مور فساد بچۀ شیر ژیان است. منوچهری. بر آن چشمه کاسب من افشاند گرد نیارد ژیان شیر از آن آب خورد. اسدی (گرشاسب نامه). چو شیر ژیان جست از افراز تخت گرفتش گلوبند وبفشارد سخت. اسدی (گرشاسب نامه). این دهر باستیزه چو بستیزد شیر ژیان به دام درآویزد. ناصرخسرو. به انصاف او شاخ آهوبره ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب. سوزنی. گوزنی بر ره شیر آشیان کرد رسن در گردن شیر ژیان کرد. نظامی. سگ کیست روباه نازورمند که شیر ژیان را رساند گزند. نظامی. یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت بر سر شیر ژیان خواهم فشاند. خاقانی. زادۀ طبع منند اینان که خصمان منند آری آری گربه است از عطسۀ شیر ژیان. خاقانی (از جهانگیری). در یک سر ناخن از دو دستش صد شیر نر ژیان ببینم. خاقانی. از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند. خاقانی. گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام. خاقانی. مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست. سعدی. (در صفت عقاب) ، عقاب ژیان: همی تا نسوزد به آب اندر آذر نگیرد عقاب ژیان را کبوتر جهان گیر و کینه کش از بدسگالان ملک باش و از نعمت ملک برخور. عنصری. (در صفت غرم) ، غرم ژیان: که با آهوئی گفت غرم ژیان که گر دشت گردد همه پرنیان ز دامی که پای من آزاد گشت نپویم بدین سو ترا باددشت. فردوسی. مرا گر بخواهی زشاه جهان چو غرم ژیان با تو آیم دمان. فردوسی. بیاورد فرزند راچون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند. فردوسی. (در صفت گرگ) ، گرگ ژیان: پس آنگه درآمدچو گرگ ژیان زریر سپهبد جهان پهلوان. دقیقی. (در صفت گور) ، گور ژیان: کسی را که بگرفت از ایشان میان چو شیری که یازد به گور ژیان. فردوسی. همی مژده دادش که جنگی پلنگ ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ. فردوسی. بیامد هم اندر زمان اردوان بدیدار افکنده گور ژیان. فردوسی. نبد شیر درنده را خوابگاه نه گور ژیان یافت بر دشت راه. فردوسی. گرفت اوبه تندی یکی را میان چو شیری که یازد به گور ژیان. فردوسی. یکی گور دید اندر آن مرغزار کز آن خوب تر کس نبیند نگار پس اندر همی راند بهرام نرم بر او بارگی را نکرد ایچ گرم در آن بیشه بد جای نخجیرگاه به پیش اندر آمد یکی تنگ راه زتنگی چو گور ژیان برگذشت پدید آمد آنجای باغی بدشت. فردوسی. بودم ژیان گور بدشت فساد و فسق تازنده و مراغه گر و بارناپذیر. سوزنی. جهد باد صبا بر کوهساران چردگور ژیان در مرغزاران. ؟ (در صفت گوزن) ، گوزن ژیان: بدان ایزدی فر و جاه کیان ز نخجیر گور و گوزن ژیان جدا کرد گاو و خر و گوسفند بورز آورید آنچه بد سودمند. فردوسی. (در صفت مرغ) ، مرغ ژیان: چو مرغ ژیان (سیمرغ) باشد آموزگار چنین کام دل خواهد از روزگار. فردوسی. (در صفت هزبر) ، هزبر ژیان: برفت از پس شاه غسانیان سرافراز طایر هزبر ژیان. فردوسی. بکوشید و اندر میان آورید خروش هزبر ژیان آورید. فردوسی. شکیبا و با هوش و رای و خرد هزبر ژیان را بدام آورد. فردوسی. زمین پر ز جوش و هوا پرخروش هزبر ژیان را بدرید گوش. فردوسی. بیامد (منوچهر) کنون چون هزبر ژیان بکین پدر تنگ بسته میان. فردوسی. بدو گفت شاه ای هزبر ژیان از این آزمایش ندارم زیان. فردوسی. به گرشاسب گفت ای هزبر ژیان چه گوئی بدین جنگ بندی میان. اسدی (گرشاسب نامه)
خشم آلود بود چون شیر و دد و دام و آنچه بدین ماند. (لغت نامۀ اسدی). ددان تند را خوانند. سباع درندۀ جنگی. خشم آلود بود چون دد و پیل و اژدها و مانند اینها. تند (در ددان). (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). خشمین. خشمگین. خشم آلود. خشم آلوده. خشمناک. تند و خشمناک و قهرآلود و درنده را گویند از انسان و هر یک از حیوانات دیگر از چرنده و پرنده و درنده که در ایشان صفت غضب و خشمناکی باشد. (برهان). خشمناک وتندخو و اطلاق این لفظ بر جمیع درندگان و طائر شکاری کنند و بعضی انسان را نیز داخل کرده اند. (غیاث). (در صفت اژدها) ، اژدهای ژیان: تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر اژدهای ژیان. فردوسی. (در صفت ببر) ، ببر ژیان: در این بیشه زین بیش مگذار گام که ببر ژیان دارد اندر کنام. اسدی (از دقائق الحقائق) (از شعوری). (در صفت پلنگ) ، پلنگ ژیان: بسان پلنگ ژیان بد بع خوی نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی. فردوسی. پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر نیارد شدن پیش چنگال شیر. فردوسی. نباشد جز از راستی در میان نباید بدن چون پلنگ ژیان. فردوسی. از آن هرکه بستی یکی بر میان نکردی پلنگ ژیانش زیان. اسدی (گرشاسب نامه). (در صفت پیل) ، پیل ژیان: ز پای اندرآمد نگون گشت طوس تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس. فردوسی. بیفکند گوری چو پیل ژیان جدا کرد از او چرم و پای و میان. فردوسی. برآورد خرطوم پیل ژیان بدان تا به رستم رساند زیان. فردوسی. درآمد بکردار پیل ژیان به بازو کمان و کمر بر میان. فردوسی. زدم بر زمینش چو پیل ژیان که او را همه خرد شد استخوان. فردوسی. از این دو هنرمند پیل ژیان بباید ببندد به مردی میان. فردوسی. بیفکند پیل ژیان را به خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک. فردوسی. فکندی بدان گرز پیل ژیان که جاوید بادی تو ای پهلوان. فردوسی. تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. چو پیل ژیان شاهزاده دو شاه براندند هر دو ز قلب سپاه. فردوسی. همی رفت بر سان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان. فردوسی. به بندی ببستش دو دست و میان که نگشاید آن بند پیل ژیان. فردوسی. که ساسان به پیل ژیان برنشست گرفته یکی تیغ هندی به دست. فردوسی. هزار پیل ژیان پیش کرد وز پس کرد ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار. فرخی. نیامد گزندی به گرد دلیر همانگه ز پیل ژیان جست زیر. اسدی (گرشاسب نامه). (در صفت دیو) : جهانی نظاره بدیدار گرگ چه گرگ، آن ژیان نرّه دیو سترگ. فردوسی. (در صفت شیر) : کویر، شیر ژیان. (لغت نامۀ اسدی) : چو خسرو چنان دید با اندیان چنین گفت کای نره شیر ژیان بر آن پیل بر تیرباران کنید کمان را چو ابر بهاران کنید. فردوسی. ز بیشه دو شیر ژیان آوریم همه تاج را در میان آوریم. فردوسی. ببندیم شیر ژیان بر دو سوی کسی را که شاهی کند آرزوی. فردوسی. سیاوش بیامد کمر بر میان سخن گفت با من چو شیر ژیان. فردوسی. کنون نزد او جنگ شیر ژیان همان است و نخجیر و آهو همان. فردوسی. هنر نزد ایرانیان است و بس ندارند شیر ژیان را بکس. فردوسی. ببستند گردان رومی میان بر آن جنگ یکسر چو شیر ژیان. فردوسی. شهنشاه ایران چو تنها بماند چو شیر ژیان سوی لشکر براند. فردوسی. بدینسان بود فر و برز کیان به نخجیر آهنگ شیر ژیان. فردوسی. دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید کمان را بزه کرد و اندرکشید. فردوسی. کنون سال چون پانصد اندرگذشت سر و تاج ساسانیان سرد گشت کنون تخت و دیهیم را روز ماست سر و کار با بخت پیروز ماست چو بینیم چهر تو (چهر بهرام چوبینه) وبخت تو سپاه و کلاه تو و تخت تو برآریم سر کار ساسانیان چو آهخته شیری که گردد ژیان. فردوسی. پس پشت شاه اندر ایرانیان دلیران و هریک چو شیر ژیان. فردوسی. بران تا از این هر دو شیر ژیان کرا پیشتر خواهد آمد زیان. فردوسی. شما هر دو بر سان شیر ژیان به کینه ببندید یکسر میان. فردوسی. دو شیر ژیان چون دمور و گروی که بودند گردان پرخاشجوی. فردوسی. برخنه درآورد یکسر سپاه چو شیرژیان رستم کینه خواه. فردوسی. به کین سیاوش کمر بر میان ببست و بیامد چو شیر ژیان. فردوسی. به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو به صید گیرد، گیردچه چیز، شیر ژیان. فرخی. از پشه عنا و الم پیل بزرگ است وز مور فساد بچۀ شیر ژیان است. منوچهری. بر آن چشمه کاسب من افشاند گرد نیارد ژیان شیر از آن آب خورد. اسدی (گرشاسب نامه). چو شیر ژیان جست از افراز تخت گرفتش گلوبند وبفشارد سخت. اسدی (گرشاسب نامه). این دهر باستیزه چو بستیزد شیر ژیان به دام درآویزد. ناصرخسرو. به انصاف او شاخ آهوبره ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب. سوزنی. گوزنی بر ره شیر آشیان کرد رسن در گردن شیر ژیان کرد. نظامی. سگ کیست روباه نازورمند که شیر ژیان را رساند گزند. نظامی. یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت بر سر شیر ژیان خواهم فشاند. خاقانی. زادۀ طبع منند اینان که خصمان منند آری آری گربه است از عطسۀ شیر ژیان. خاقانی (از جهانگیری). در یک سر ناخن از دو دستش صد شیر نر ژیان ببینم. خاقانی. از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند. خاقانی. گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام. خاقانی. مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست. سعدی. (در صفت عقاب) ، عقاب ژیان: همی تا نسوزد به آب اندر آذر نگیرد عقاب ژیان را کبوتر جهان گیر و کینه کش از بدسگالان ملک باش و از نعمت ملک برخور. عنصری. (در صفت غُرم) ، غُرم ژیان: که با آهوئی گفت غُرم ژیان که گر دشت گردد همه پرنیان ز دامی که پای من آزاد گشت نپویم بدین سو ترا باددشت. فردوسی. مرا گر بخواهی زشاه جهان چو غُرم ژیان با تو آیم دمان. فردوسی. بیاورد فرزند راچون نوند چو غُرم ژیان سوی کوه بلند. فردوسی. (در صفت گرگ) ، گرگ ژیان: پس آنگه درآمدچو گرگ ژیان زریر سپهبد جهان پهلوان. دقیقی. (در صفت گور) ، گور ژیان: کسی را که بگرفت از ایشان میان چو شیری که یازد به گور ژیان. فردوسی. همی مژده دادش که جنگی پلنگ ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ. فردوسی. بیامد هم اندر زمان اردوان بدیدارِ افکنده گور ژیان. فردوسی. نبد شیر درنده را خوابگاه نه گور ژیان یافت بر دشت راه. فردوسی. گرفت اوبه تندی یکی را میان چو شیری که یازد به گور ژیان. فردوسی. یکی گور دید اندر آن مرغزار کز آن خوب تر کس نبیند نگار پس اندر همی راند بهرام نرم بر او بارگی را نکرد ایچ گرم در آن بیشه بد جای نخجیرگاه به پیش اندر آمد یکی تنگ راه زتنگی چو گور ژیان برگذشت پدید آمد آنجای باغی بدشت. فردوسی. بودم ژیان گور بدشت فساد و فسق تازنده و مراغه گر و بارناپذیر. سوزنی. جهد باد صبا بر کوهساران چردگور ژیان در مرغزاران. ؟ (در صفت گوزن) ، گوزن ژیان: بدان ایزدی فر و جاه کیان ز نخجیر گور و گوزن ژیان جدا کرد گاو و خر و گوسفند بورز آورید آنچه بد سودمند. فردوسی. (در صفت مرغ) ، مرغ ژیان: چو مرغ ژیان (سیمرغ) باشد آموزگار چنین کام دل خواهد از روزگار. فردوسی. (در صفت هزبر) ، هزبر ژیان: برفت از پس شاه غسانیان سرافراز طایر هزبر ژیان. فردوسی. بکوشید و اندر میان آورید خروش هزبر ژیان آورید. فردوسی. شکیبا و با هوش و رای و خرد هزبر ژیان را بدام آورد. فردوسی. زمین پر ز جوش و هوا پرخروش هزبر ژیان را بدرید گوش. فردوسی. بیامد (منوچهر) کنون چون هزبر ژیان بکین پدر تنگ بسته میان. فردوسی. بدو گفت شاه ای هزبر ژیان از این آزمایش ندارم زیان. فردوسی. به گرشاسب گفت ای هزبر ژیان چه گوئی بدین جنگ بندی میان. اسدی (گرشاسب نامه)
دهی از بخش صالح آباد شهرستان ایلام واقع در 15هزارگزی باختری صالح آباد و هشت هزارگزی باختری راه شوسۀ ایلام به همدان. کوهستانی و گرمسیر. دارای 85 تن سکنه. آب آن از چشمۀ شور. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. اهالی زمستان برای تعلیف احشام خود به حدود کولک نزدیک مرز عراق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از بخش صالح آباد شهرستان ایلام واقع در 15هزارگزی باختری صالح آباد و هشت هزارگزی باختری راه شوسۀ ایلام به همدان. کوهستانی و گرمسیر. دارای 85 تن سکنه. آب آن از چشمۀ شور. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. اهالی زمستان برای تعلیف احشام خود به حدود کولک نزدیک مرز عراق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
پسر ازن پادشاه یلکس. وی بیاری سانتور شیرون رفعت و مقام یافت و سپس به دست پلیاس از تخت سلطنت که از پدر بمیراث برده بود خلع شد. او آرگونوت ها را به گشادن گنج های کلشید راهنمائی کرد و از این ممالک دور مدئه را همراه آورد و او را بزنی گرفت، سپس وی را طلاق گفت و با کروز دختر سی زیف ازدواج کرد. کروز از ژازن دو فرزند آورد. ژازن سرانجام تخت سلطنت یلکس را مجدداً به دست آوردو پس از حادثۀ دیگری در سرگردانی و بدبختی بمرد
پسر اِزُن پادشاه یلکس. وی بیاری سانتور شیرون رفعت و مقام یافت و سپس به دست پلیاس از تخت سلطنت که از پدر بمیراث برده بود خلع شد. او آرگونوت ها را به گشادن گنج های کلشید راهنمائی کرد و از این ممالک دور مدئه را همراه آورد و او را بزنی گرفت، سپس وی را طلاق گفت و با کروز دختر سی زیف ازدواج کرد. کروز از ژازن دو فرزند آورد. ژازُن سرانجام تخت سلطنت یلکس را مجدداً به دست آوردو پس از حادثۀ دیگری در سرگردانی و بدبختی بمرد
ابن معاویه العبید السلیحی القضاعی. فرمانروای شهر خضر در میان دجله و فرات بعهد شاپور پسر اردشیر. صاحب مجمل التواریخ و القصص در ذکر پادشاهی شاپور پسر اردشیر آرد:... او را [شاپور را] با ضیزن ملک عرب حرب افتاد و او از دشت رومیان بود. اندر حصار رفت از شاپور تا دخترش بر شاپور شیفته شد و حصار به دست شاپور اندر نهاد و ضیزن کشته [شد] و [شاپور] این دختر را به زن کرد و باز بکشتش چنانکه گفته شود، و اندر شاهنامۀ فردوسی چنانست که این حادثه شاپور ذوالاکتاف را افتاد و نام ضیزن طایر گوید، در سیرالملوک چنانست که شاپور اردشیر بود، و اﷲ اعلم. ابن البلخی در فارسنامه گوید: و از سرگذشت او [شاپور پسر اردشیر] یکی آن است که امیری بوده ست از امرای عرب ضیزن نام از قبیلۀ بنی قضاعه و خلقی بسیار بر وی جمع شده بود ودر کوهها که بحدود تکریت است قلعه ای داشت محکم و دروقتی که شاپور بخراسان بود بی ادبیها و دست درازیها کرد، پس چون شاپور بازآمد قصد او کرد و مدتی حصار او می داد و قلعۀ او نمی شایست [ظ: نمیتانست، یا نمیدانست، یا نمی یارست] ستدن و این ضیزن دختری داشت نضیره نام شاپور را بدید و بر وی عاشق شد و در سر پیغام داد به شابور کی اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز تو را بنمایم تا بستانی، شاپور بر این جملت عهد بست و دختر راه گشادن آن بدو نمود و قلعه بستد و ضیزن را و هر کی در آن قلعه بودند بکشت و این دختر رابیاورد و زن کرد، و سخت پاکیزه و باجمال بود، و گویند یک شب با شاپور بهم در جامۀ خواب خفته بود، می نالید، شاپور پرسید که از چه می نالی، این دختر گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند، چون بدیدند ورق موری (؟) بر پهلوی او سخت شده بود و آن را مجروح کرده و خون روان شده، شاپور از آن در تعجب ماند و او را گفت پدرت تو را چه غذا می داد که چنین نازک برآمده ای، دختر گفت مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی و شراب مروّق بجای آب. شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی که تو را بدین سان پرورید بدیگری چگونه شایی. بفرمود تا گیسوهای او را در دنبال اسب توسن بستند تا می دوید و او را پاره پاره گردانید. زرکلی صاحب الاعلام گوید:آثاری از ضیزن بجای مانده که از آنجمله عریسات است (در میان کوفه و قادسیه) و طیزناباد که محرف ضیزن آباد است نام داشته. در حبیب السیر نیز سرپیچی ضیزن و کشته شدن وی به دست شاپور مشروح آمده است. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 79 و مجمل التواریخ و القصص ص 63 و الاعلام زرکلی ج 2 ص 441 و فارسنامه ص 61 و 62 شود
ابن معاویه العبید السلیحی القضاعی. فرمانروای شهر خضر در میان دجله و فرات بعهد شاپور پسر اردشیر. صاحب مجمل التواریخ و القصص در ذکر پادشاهی شاپور پسر اردشیر آرد:... او را [شاپور را] با ضیزن ملک عرب حرب افتاد و او از دشت رومیان بود. اندر حصار رفت از شاپور تا دخترش بر شاپور شیفته شد و حصار به دست شاپور اندر نهاد و ضیزن کشته [شد] و [شاپور] این دختر را به زن کرد و باز بکشتش چنانکه گفته شود، و اندر شاهنامۀ فردوسی چنانست که این حادثه شاپور ذوالاکتاف را افتاد و نام ضیزن طایر گوید، در سیرالملوک چنانست که شاپور اردشیر بود، و اﷲ اعلم. ابن البلخی در فارسنامه گوید: و از سرگذشت او [شاپور پسر اردشیر] یکی آن است که امیری بوده ست از امرای عرب ضیزن نام از قبیلۀ بنی قضاعه و خلقی بسیار بر وی جمع شده بود ودر کوهها که بحدود تکریت است قلعه ای داشت محکم و دروقتی که شاپور بخراسان بود بی ادبیها و دست درازیها کرد، پس چون شاپور بازآمد قصد او کرد و مدتی حصار او می داد و قلعۀ او نمی شایست [ظ: نمیتانست، یا نمیدانست، یا نمی یارست] ستدن و این ضیزن دختری داشت نضیره نام شاپور را بدید و بر وی عاشق شد و در سِر پیغام داد به شابور کی اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز تو را بنمایم تا بستانی، شاپور بر این جملت عهد بست و دختر راه گشادن آن بدو نمود و قلعه بستد و ضیزن را و هر کی در آن قلعه بودند بکشت و این دختر رابیاورد و زن کرد، و سخت پاکیزه و باجمال بود، و گویند یک شب با شاپور بهم در جامۀ خواب خفته بود، می نالید، شاپور پرسید که از چه می نالی، این دختر گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند، چون بدیدند ورق موری (؟) بر پهلوی او سخت شده بود و آن را مجروح کرده و خون روان شده، شاپور از آن در تعجب ماند و او را گفت پدرت تو را چه غذا می داد که چنین نازک برآمده ای، دختر گفت مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی و شراب مروّق بجای آب. شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی که تو را بدین سان پرورید بدیگری چگونه شایی. بفرمود تا گیسوهای او را در دنبال اسب توسن بستند تا می دوید و او را پاره پاره گردانید. زرکلی صاحب الاعلام گوید:آثاری از ضیزن بجای مانده که از آنجمله عُریسات است (در میان کوفه و قادسیه) و طیزناباد که محرف ضیزن آباد است نام داشته. در حبیب السیر نیز سرپیچی ضیزن و کشته شدن وی به دست شاپور مشروح آمده است. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 79 و مجمل التواریخ و القصص ص 63 و الاعلام زرکلی ج 2 ص 441 و فارسنامه ص 61 و 62 شود
طفیلی. طفیل. (مهذب الاسماء) ، نگاهبان معتمد. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، فرزندان مرد و عیال و انبازان او. (منتهی الارب). اولاد و عیال مرد و شریکان او. (منتخب اللغات) ، آب ده چالاک. (منتهی الارب) ، بازرگانی که متاع را نگاه دارد تا گران فروشد. (منتهی الارب). محتکر، مس و مانند آن که میان سوراخ بکره یا تیر بکره باشد. (منتهی الارب). چوبی که بکره را بگیرد. چوبی که سوراخ بکره را تنگ کند اگر فراخ گردد، فرزندکه مزاحم پدر خود باشد درباره زن وی. (منتهی الارب). آنکه پدر را مزاحمت رساند و با زن پدر یکی باشد. (منتخب اللغات) ، آنکه بر سر چاه زحمت دهد و انبوهی کند. (منتهی الارب). آنکه بر سر چاه هنگام آب خوردن زحمت دهد و انبوهی کند. (منتخب اللغات)
طفیلی. طفیل. (مهذب الاسماء) ، نگاهبان معتمد. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، فرزندان مرد و عیال و انبازان او. (منتهی الارب). اولاد و عیال مرد و شریکان او. (منتخب اللغات) ، آب ده چالاک. (منتهی الارب) ، بازرگانی که متاع را نگاه دارد تا گران فروشد. (منتهی الارب). محتکر، مس و مانند آن که میان سوراخ بکره یا تیر بکره باشد. (منتهی الارب). چوبی که بکره را بگیرد. چوبی که سوراخ بکره را تنگ کند اگر فراخ گردد، فرزندکه مزاحم پدر خود باشد درباره زن وی. (منتهی الارب). آنکه پدر را مزاحمت رساند و با زن پدر یکی باشد. (منتخب اللغات) ، آنکه بر سر چاه زحمت دهد و انبوهی کند. (منتهی الارب). آنکه بر سر چاه هنگام آب خوردن زحمت دهد و انبوهی کند. (منتخب اللغات)
گیبن. ادوارد. نام مورّخ انگلیسی مؤلف ’تاریخ انحطاط و سقوط امپراطوری روم’. متولد در پوتنی بسال 1737 و متوفی در لندن بسال 1794 میلادی و نیز او را کتابی است درباره اساس سلطنت عثمانی
گیبن. ادوارد. نام مورّخ انگلیسی مؤلف ’تاریخ انحطاط و سقوط امپراطوری روم’. متولد در پوتنی بسال 1737 و متوفی در لندن بسال 1794 میلادی و نیز او را کتابی است درباره اساس سلطنت عثمانی
در تداول مردم مصر، قطعه ای پوست است که برای زدن بکار برند. (از محیطالمحیط). نوعی تازیانه را گویند. (از المعجم الوسیط) ، زخمه السرج، (در تداول عامه) دستگیره ای است که کنار زین قرار دهند تا دلو از آن بیاویزند و بهنگام سوار شدن آنرا دست آویز کنند. ج، زخمات. (از محیط المحیط) (از قاموس عصری، عربی - انگلیسی)
در تداول مردم مصر، قطعه ای پوست است که برای زدن بکار برند. (از محیطالمحیط). نوعی تازیانه را گویند. (از المعجم الوسیط) ، زخمه السرج، (در تداول عامه) دستگیره ای است که کنار زین قرار دهند تا دلو از آن بیاویزند و بهنگام سوار شدن آنرا دست آویز کنند. ج، زخمات. (از محیط المحیط) (از قاموس عصری، عربی - انگلیسی)
مخفف بیزنده: بادبیزن. (یادداشت مؤلف). ممکن است ’بیزن’ در کلمه بادبیزن (در تداول عامه) در اصل بادبزن (از زدن) باشد یعنی بادزننده که در لهجۀ عامیانه ’بزن’ مبدل به بیزن شده است. و رجوع به بادبزن شود
مخفف بیزنده: بادبیزن. (یادداشت مؤلف). ممکن است ’بیزن’ در کلمه بادبیزن (در تداول عامه) در اصل بادبزن (از زدن) باشد یعنی بادزننده که در لهجۀ عامیانه ’بزن’ مبدل به بیزن شده است. و رجوع به بادبزن شود
رودباری است و نام ذویزن پادشاه حمیر از آن است زیرا از آن رودبار حمایت و نگهداری کرد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام وادیی. (ناظم الاطباء). نام وادیی است در یمن. (از معجم البلدان). وادیی است به یمن که ’ذو’ بدان اضافه شود و به سبب وزن فعل غیرمنصرف است. ابن جنی گوید اصل آن یزأن است به دلیل اینکه گویند: رمح یزأنی. عبد بنی الحسحاس گوید: فان تضحکی منی فیارب لیله ترکتک فیها کالقباء مفرجا رفعت برجلیها و طامنت رأسها و سبسبت فیها الیزأنی المحدرجا. و یزأنی و ازأنی و آزنی هم گفته اند. صاغانی در تکلمه آن را منصرف دانسته و گفته است مادۀ ’زأن’ نامعروف است و ذو به اسماء جنس اضافه نشود و سیبویه گوید از خلیل پرسیدم هرگاه کسی را ’ذومال’ بنامند آیا تغییر می پذیرد؟ خیلی گفت: نه. نمی بینی ’ذویزن’ را استعمال کرده اند و تغییری نیافته است ؟ و ذویزن، بطنی از حمیر است که گروهی بدان منسوبند مانند: ابوالخیر مرثدبن عبداﷲ تابعی مصری که از عمرو و پسر او عبداﷲ و عقبه بن عامر و ابی ایوب انصاری رضی اﷲ عنهم روایت کرده و عبدالرحمان شماسه و یزید بن حبیب از او روایت کرده اند. او به سال 90 هجری قمری درگذشته است ابوالبقا (ابوالتقی) هشام بن عبدالملک یزنی حمصی از اسماعیل بن عیاش و بقیه حدیث کرده و ابوداود و نسائی و ابن ماجه و فریابی و پسر او عمرویه از وی روایت کرده اند. محدثی ثقه است و به سال 251 هجری قمری درگذشته و حسن بن تقی نوادۀ اوست. و ذویزن یکی از پادشاهان حمیر است از این رو بدین نام خوانده شده است که این وادی را حمایت کرده چنانکه گفته اند ذورعین و ذوجدن نام دو قصر در یمن، و نام ذویزن عامربن غوث بن سعد بن عوف بن عدی بن مالک بن زید بن سددبن زرعه بن سبای اصغر است. و شراحیل پسر اوست و ذویزن را به سبب شجاعتی که داشت سیف می نامیدند و زرعه بن عامربن سیف بن نعمان بن عفیر الاوسطبن زرعه بن عفیر الاکبربن الحرث بن نعمان بن قیس بن عبدبن سیف بن ذی یزن از نسل اوست. رسول (ص) به وی نامه نوشت. (از تاج العروس)
رودباری است و نام ذویزن پادشاه حمیر از آن است زیرا از آن رودبار حمایت و نگهداری کرد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام وادیی. (ناظم الاطباء). نام وادیی است در یمن. (از معجم البلدان). وادیی است به یمن که ’ذو’ بدان اضافه شود و به سبب وزن فعل غیرمنصرف است. ابن جنی گوید اصل آن یزأن است به دلیل اینکه گویند: رمح یزأنی. عبد بنی الحسحاس گوید: فان تضحکی منی فیارب لیله ترکتک فیها کالقباء مفرجا رفعت برجلیها و طامنت رأسها و سبسبت فیها الیزأنی المحدرجا. و یزأنی و ازأنی و آزنی هم گفته اند. صاغانی در تکلمه آن را منصرف دانسته و گفته است مادۀ ’زأن’ نامعروف است و ذو به اسماء جنس اضافه نشود و سیبویه گوید از خلیل پرسیدم هرگاه کسی را ’ذومال’ بنامند آیا تغییر می پذیرد؟ خیلی گفت: نه. نمی بینی ’ذویزن’ را استعمال کرده اند و تغییری نیافته است ؟ و ذویزن، بطنی از حمیر است که گروهی بدان منسوبند مانند: ابوالخیر مرثدبن عبداﷲ تابعی مصری که از عمرو و پسر او عبداﷲ و عقبه بن عامر و ابی ایوب انصاری رضی اﷲ عنهم روایت کرده و عبدالرحمان شماسه و یزید بن حبیب از او روایت کرده اند. او به سال 90 هجری قمری درگذشته است ابوالبقا (ابوالتقی) هشام بن عبدالملک یزنی حمصی از اسماعیل بن عیاش و بقیه حدیث کرده و ابوداود و نسائی و ابن ماجه و فریابی و پسر او عمرویه از وی روایت کرده اند. محدثی ثقه است و به سال 251 هجری قمری درگذشته و حسن بن تقی نوادۀ اوست. و ذویزن یکی از پادشاهان حمیر است از این رو بدین نام خوانده شده است که این وادی را حمایت کرده چنانکه گفته اند ذورعین و ذوجدن نام دو قصر در یمن، و نام ذویزن عامربن غوث بن سعد بن عوف بن عدی بن مالک بن زید بن سددبن زرعه بن سبای اصغر است. و شراحیل پسر اوست و ذویزن را به سبب شجاعتی که داشت سیف می نامیدند و زرعه بن عامربن سیف بن نعمان بن عفیر الاوسطبن زرعه بن عفیر الاکبربن الحرث بن نعمان بن قیس بن عبدبن سیف بن ذی یزن از نسل اوست. رسول (ص) به وی نامه نوشت. (از تاج العروس)