بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، آیبک، بغ، فغ، جبت، ایبک، صنم، بد، وثن، شمسه، طاغوت
بُت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، آیبَک، بَغ، فَغ، جِبت، ایبَک، صَنَم، بُد، وَثَن، شَمسِه، طاغوت
نگونسار. (لغت فرس اسدی) (انجمن آرا) (آنندراج). آویخته. سرازیر. (انجمن آرا) (آنندراج). سرنگون. (ناظم الاطباء). سرته. آونگان. به پای آویخته. (یادداشت مؤلف) : آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی را ز دریا برآرد به ماه یکی را نگون اندرآرد به چاه. فردوسی. از آن پس نگون اندرافکن به چاه که بی بهره گردد ز خورشید و ماه. فردوسی. بنگر به ترنج ای عجبی دار که چون است پستانی سخت است و دراز است و نگون است. منوچهری. به چنگال هریک سری پر ز خون سری دیگر از گردن اندر نگون. اسدی. ، نگونسار. به سر درافتاده. فرودافتاده. به خاک افتاده. سرنگون شده: سپه چون سپهبد نگون یافتند عنان یکسر از رزم برتافتند. فردوسی. همه رزمگه سربه سر جوی خون درفش سپهدار توران نگون. فردوسی. همه میمنه شد چو دریای خون درفش سواران ایران نگون. فردوسی. ای چتر ظلم از تو نگون وز آتش عدلت کنون بر هفت چتر آبگون نور مجزا ریخته. خاقانی. ، سر در زیر فکنده. (برهان قاطع). منکس. (یادداشت مؤلف). سربه زیر: درفش خجسته به دست اندرون گرازان و شادان ودشمن نگون. فردوسی. وآن بنفشه چون عدوی خواجۀ سید نگون سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز. منوچهری. ، وارونه. معکوس: ببرد و فکندش به چاه اندرون نهادش یکی کوه بر سر نگون. فردوسی. همی دید زینش بر او برنگون رکیب و کمندش همه پر ز خون. فردوسی. ، مقابل ستان. به روی افتاده. دمر. دمرو. مکب ّ علی وجهه. (یادداشت مؤلف) : مر او را به چاره ز روی زمین نگونش برافکند بر پشت زین. فردوسی. فکنده سر نیزۀ جانستان یکی را نگون و یکی را ستان. اسدی. قدح لاله را نگون بینید قمع یاسمین ستان نگرید. سیدحسن غزنوی. وز زلزلۀ حمله چنان خاک بجنبد کز هم نشناسند نگون را و ستان را. انوری. ، به زیر افتاده. خم شده. فروافتاده: که بارش کبست آید و برگ خون به زودی سر خویش بینی نگون. فردوسی. گیاهی که روید ازآن بوم و بر نگون دارد از شرم خورشید سر. فردوسی. ، کوز. (برهان قاطع). خم شده. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). خمیده: منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون. رودکی
نگونسار. (لغت فرس اسدی) (انجمن آرا) (آنندراج). آویخته. سرازیر. (انجمن آرا) (آنندراج). سرنگون. (ناظم الاطباء). سرته. آونگان. به پای آویخته. (یادداشت مؤلف) : آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی را ز دریا برآرد به ماه یکی را نگون اندرآرد به چاه. فردوسی. از آن پس نگون اندرافکن به چاه که بی بهره گردد ز خورشید و ماه. فردوسی. بنگر به ترنج ای عجبی دار که چون است پستانی سخت است و دراز است و نگون است. منوچهری. به چنگال هریک سری پر ز خون سری دیگر از گردن اندر نگون. اسدی. ، نگونسار. به سر درافتاده. فرودافتاده. به خاک افتاده. سرنگون شده: سپه چون سپهبد نگون یافتند عنان یکسر از رزم برتافتند. فردوسی. همه رزمگه سربه سر جوی خون درفش سپهدار توران نگون. فردوسی. همه میمنه شد چو دریای خون درفش سواران ایران نگون. فردوسی. ای چتر ظلم از تو نگون وز آتش عدلت کنون بر هفت چتر آبگون نور مجزا ریخته. خاقانی. ، سر در زیر فکنده. (برهان قاطع). منکس. (یادداشت مؤلف). سربه زیر: درفش خجسته به دست اندرون گرازان و شادان ودشمن نگون. فردوسی. وآن بنفشه چون عدوی خواجۀ سید نگون سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز. منوچهری. ، وارونه. معکوس: ببرد و فکندش به چاه اندرون نهادش یکی کوه بر سر نگون. فردوسی. همی دید زینش بر او برنگون رکیب و کمندش همه پر ز خون. فردوسی. ، مقابل ستان. به روی افتاده. دمر. دمرو. مکب ّ علی وجهه. (یادداشت مؤلف) : مر او را به چاره ز روی زمین نگونش برافکند بر پشت زین. فردوسی. فکنده سر نیزۀ جانستان یکی را نگون و یکی را ستان. اسدی. قدح لاله را نگون بینید قمع یاسمین ستان نگرید. سیدحسن غزنوی. وز زلزلۀ حمله چنان خاک بجنبد کز هم نشناسند نگون را و ستان را. انوری. ، به زیر افتاده. خم شده. فروافتاده: که بارش کبست آید و برگ خون به زودی سر خویش بینی نگون. فردوسی. گیاهی که روید ازآن بوم و بر نگون دارد از شرم خورشید سر. فردوسی. ، کوز. (برهان قاطع). خم شده. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). خمیده: منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون. رودکی
فال نیک. تفأل خیر. فال میمون و مبارک. (ناظم الاطباء) (از برهان). طیره. آغال. اغور. (یادداشت مؤلف). تفأل گرفتن به آواز و پرواز و جز آن و به صورت شگن هم آمده و این مشترک است در هندی و با لفظ نهادن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج) : صباح هفته اگر جام لاله گون باشد تمام هفته به عیش و طرب شگون باشد. (از فرهنگ جهانگیری). - شگون بد، تطیر. طیره. تشأم. (از یادداشت مؤلف). - شگون بد یا خوب زدن، فال بد یا خوب زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون زدن، فال زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون کردن، به فال نیک داشتن: یک نوبرم ز نخل مراد تو آرزوست تلخی بگو که تا به قیامت شگون کنم. باقر کاشی (از آنندراج). آسیبی از خمار نیابد تمام عمر هر کس که ازکف تو ایاغی شگون کند. علی خراسانی (از آنندراج). - شگون گرفتن، فال گرفتن. تفأل کردن: بگرفته ام شگون طپشی تازه در دل است شاید که آب رفته بیاید به جوی ما. واله هروی (از آنندراج). - شگون گیر، آنکه به شگون کار کند. (آنندراج) : درگذشتن نتواند نگه از کشتۀ او تا تسلی ندهد چشم شگون گیر مرا. ظهوری (از آنندراج). - شگون نهادن، فال گرفتن. تفأل: فال زدم که از هوس کشته شوم به یک نفس هم ز لب تو این سخن به که شگون نهد کسی. بابافغانی (از آنندراج). - بدشگونی کردن، فال بد زدن. تطیر. (یادداشت مؤلف)
فال نیک. تفأل خیر. فال میمون و مبارک. (ناظم الاطباء) (از برهان). طیره. آغال. اغور. (یادداشت مؤلف). تفأل گرفتن به آواز و پرواز و جز آن و به صورت شگن هم آمده و این مشترک است در هندی و با لفظ نهادن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج) : صباح هفته اگر جام لاله گون باشد تمام هفته به عیش و طرب شگون باشد. (از فرهنگ جهانگیری). - شگون بد، تطیر. طیره. تشأم. (از یادداشت مؤلف). - شگون بد یا خوب زدن، فال بد یا خوب زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون زدن، فال زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون کردن، به فال نیک داشتن: یک نوبرم ز نخل مراد تو آرزوست تلخی بگو که تا به قیامت شگون کنم. باقر کاشی (از آنندراج). آسیبی از خمار نیابد تمام عمر هر کس که ازکف تو ایاغی شگون کند. علی خراسانی (از آنندراج). - شگون گرفتن، فال گرفتن. تفأل کردن: بگرفته ام شگون طپشی تازه در دل است شاید که آب رفته بیاید به جوی ما. واله هروی (از آنندراج). - شگون گیر، آنکه به شگون کار کند. (آنندراج) : درگذشتن نتواند نگه از کشتۀ او تا تسلی ندهد چشم شگون گیر مرا. ظهوری (از آنندراج). - شگون نهادن، فال گرفتن. تفأل: فال زدم که از هوس کشته شوم به یک نفس هم ز لب تو این سخن به که شگون نهد کسی. بابافغانی (از آنندراج). - بدشگونی کردن، فال بد زدن. تطیر. (یادداشت مؤلف)
بر وزن و معنی وارون یعنی نگون باشد، چه سراگون سرنگون را گویند، (برهان)، واژون، واژگون، سرنگون، معلق، سراشیب، و ظاهراً این کلمه جز در حال ترکیب مستعمل نیست
بر وزن و معنی وارون یعنی نگون باشد، چه سراگون سرنگون را گویند، (برهان)، واژون، واژگون، سرنگون، معلق، سراشیب، و ظاهراً این کلمه جز در حال ترکیب مستعمل نیست
فرانسوی تنوک (گویش کردی) پولک توپالی یا استخوانی که در منگیاکده ها به کار می رود پولک استخوانی یا فلزی که در قمار و جشنها و در بعضی موسسات بجای پول بکار رود
فرانسوی تنوک (گویش کردی) پولک توپالی یا استخوانی که در منگیاکده ها به کار می رود پولک استخوانی یا فلزی که در قمار و جشنها و در بعضی موسسات بجای پول بکار رود