جدول جو
جدول جو

معنی ژزف - جستجوی لغت در جدول جو

ژزف
(ژُ زِ)
نام رئیس سرخ پوستان قبیلۀ هندیان ’نزپرسه’ مولد بسال 1831 و وفات در واشنگتن بسال 1904 میلادی او را ناپلئون هندیان می گفتند
فردریک ارنست ژرژ شارل. نام دوک ’ساکس -آلتنبورگ’. مولد بسال 1789 و وفات در آلتنبورگ بسال 1868 م
شارل لوئی. نام آرشیدوک و زبانشناس مجارستانی. مولد بسال 1833 و وفات بسال 1905 میلادی در فیوم
آرشیدوک و پالاتن اتریش پسر لئوپلد دوّم. مولد فلورانس بسال 1776 و وفات در پست بسال 1872 م
نام آرشیدوک اتریش. مولد بسال 1872 میلادی وی در جنگ بین المللی نخستین شرکت داشته است
لغت نامه دهخدا
ژزف
(ژُ زِ)
نام جاثلیقی بعهد خسرواول، انوشیروان. (ایران در زمان ساسانیان ص 299)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خزف
تصویر خزف
سفالی، آنچه از جنس سفال باشد مثلاً کوزۀ سفالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژرف
تصویر ژرف
گود، عمیق، دور و دراز، برای مثال به دریای ژرف آنکه جوید صدف / ببایدش جان برنهادن به کف (اسدی - لغت نامه - ژرف)، هر آن کاو به ره برکند ژرف چاه / سزد گر نهد در بن چاه گاه (فردوسی - ۳/۳۱۳) ویژگی کلام یا نوشته ای که معنای بسیار داشته باشد، برای مثال جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری / کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب (خاقانی - ۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نزف
تصویر نزف
کشیدن آب چاه تا خشک شود، در پزشکی گرفتن خون از بدن به وسیلۀ فصد یا حجامت
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
آبی است ازآن بنی نصر بن معاویه، که بین آن و شعفین مسافت چهار میل است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
عمیق است مطلقاً خواه دریا باشد و خواه چاه و خواه رودخانه و حوض و امثال آن. (برهان). دورتک. دوراندرون. نغل. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گود. بعیدهالقعر. قعیر. چال. دور. (فرهنگ اسدی). دورفرود. سخت گود. بغایت عمیق. دوراندر بود چون مغاکی و چاهی. (لغت نامۀ اسدی) :
چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر و تخت شاه.
فردوسی.
گهی چاه ژرف و گهی بندگی
به ذل و به خواری سرافکندگی.
فردوسی.
که بیچاره بیژن در آن ژرف چاه
نبیند شب و روز و خورشید و ماه.
فردوسی.
کسی کو بره برکند ژرف چاه
سزد گر کند خویشتن را نگاه.
فردوسی.
بر آن رای واژونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره بر بکند.
فردوسی.
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسپرد راه.
فردوسی.
وزان پس بپرسید فرخنده شاه
از آن ژرف دریا و تاریک چاه.
فردوسی.
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید.
فردوسی.
تو نشنیده ای داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ.
فردوسی.
ز شهر برهمن به جائی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید.
فردوسی.
سوی ژرف دریا همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
فردوسی.
چو چشمه بر ژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری.
فردوسی.
ز پستی بیامد به کوهی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید.
فردوسی.
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف.
فردوسی.
سپهدار چون پیش لشکر کشید
یکی ژرف دریای بی بن بدید.
فردوسی.
که از مرغ آن کشته نشناختند
به گرداب ژرف اندر انداختند.
فردوسی.
بویژه دلیری چو من روز جنگ
که از ژرف دریا برآرم نهنگ.
فردوسی.
چو بگذشت از آن آب جائی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید.
فردوسی.
سوی ژرف دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر بود ره بادرنگ.
فردوسی.
فریدون چو بشنید شد خشمناک
از آن ژرف دریا نیامدش باک.
فردوسی.
اگر سلم در ژرف دریا شود
وگر بر فلک چون ثریا شود
به چنگ آرمش سر ببرّم ز تن
بسازم ورا کام شیران کفن.
فردوسی.
به جائی یکی ژرف دریا بدید
همی کوه بایست پیشش برید.
فردوسی.
به دریای ژرف اندر انداختش
چنان چون شنیدش دگر ساختش.
فردوسی.
چنین تا بنزدیکی ژرف رود
رسیدند با جوشن و درع و خود.
فردوسی.
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراکنده بی تاروپود.
فردوسی.
دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین.
فرخی.
آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبرشود.
فرخی.
بگذرانیدی سپاه از روی دریا بی قیاس
ژرف دریا باشد اندر جنب آن هر یک قلیل.
فرخی.
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از او ژرف چهی را رسن.
فرخی.
تکاوری که به یک شربت آب ماند راست
به دستش اندر دریای ژرف پهناور.
منشوری.
گمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمد مجرّه ز گردون فرود.
اسدی.
یکی چاه تاریک ژرف است آز
بنش ناپدید و سرش پهن باز.
اسدی.
درخشنده شمعی است این جان پاک
فتاده در این ژرف جای مغاک.
اسدی.
جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
از او کوش تا تن کشی بر فراز.
اسدی.
به دریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف.
اسدی.
وگرنه بدان سر نداند رسید
در این ژرف دریاشود ناپدید.
اسدی.
چو از دامن ژرف دریای قار
سپیده برآمد چو سیمین بخار.
اسدی.
دست خدای گیر و از این ژرف چه برآی
گر با هزار جور و جفا و مظالمی.
ناصرخسرو.
بر سایش ما را ز جنبش آمد
ای پور در این زیر ژرف دریا.
ناصرخسرو.
هر روز به مذهبی دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی
گر ناصبیت برد عمر باشی
ور شیعی خواندت علی نامی.
ناصرخسرو.
خرد پرّ جان است اگر نشکنیش
بدو جانت زین ژرف چه برپرد.
ناصرخسرو.
آبی است جهان تیره و بس ژرف بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا.
ناصرخسرو.
یکی دریای ژرف است اینکه هرگز
نرستست از هلاکش یک سفینه.
ناصرخسرو.
چون بغم معده درافتاده ای
معده ترا ژرف چه بیژن است.
ناصرخسرو.
ای بحر نبوده چون دلت ژرف
ای ابر نبوده چون کفت راد.
مسعودسعد.
یکی آنکه جویها ژرف نبود... و دیگر آنکه جویها (درشمشیر) ژرف باشد. (نوروزنامه). غلامانش چاهی ژرف کندند. (مجمل التواریخ والقصص).
فرخا اقبال یاری کو در این دریای ژرف
ترک جان گفت و سر آن نفس حیوان برگرفت.
عطار.
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید.
عطار.
کشتی هرکس از این دریای ژرف
هیچ کس را جست تا اکنون جهد.
عطار.
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف.
نظامی.
چون برآیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب درّ شگرف.
مولوی.
این همه جوها ز دریائی است ژرف
جزء را بگذار و بر کل دار طرف.
مولوی.
صدهزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی درّی شگرف.
مولوی.
هرآنچ آفریدی در این جوی ژرف
نهفتی در آن کیمیای شگرف.
امیرخسرو.
بحر لجی، دریای ژرف. (دهار). جمهالماء، جای ژرف از آب. جوائف النفس، درون ژرف قرارگاه روح. (منتهی الارب). تعمیق، ژرف گردانیدن. تعمق، ژرف شدن. (مقدمه الادب). قعاره، ژرف شدن چاه. دورتک گردیدن چاه. عماقه، ژرف شدن. دورتک و دراز گردیدن. (منتهی الارب). اقعار، ژرف کردن. اعماق، ژرف کردن. (تاج المصادر)، بسیار. بی نهایت:
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شگرف.
مولوی.
زین حسن تا آن حسن فرقی است ژرف.
مولوی.
زانکه درویشان و رای گنج و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال.
مولوی.
، مهم ّ. مشکل:
بدل گفت پیران که ژرف است کار
ز توران شدن پیش آن شهریار.
فردوسی.
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب.
خاقانی.
، بزرگ. عظیم. کبیر:
اگر پیل ژرف است و گر گرگ و شیر
قراری کند چون شکم گشت سیر.
؟
، دور:
کدام است مرد پژوهنده راز
که پیماید این ژرف راه دراز.
فردوسی.
،
{{اسم}} عمق. گودی. قعر:
ز ژرف زمین تا به چرخ بلند
ز خورشید تا تیره خاک نژند.
فردوسی.
به سنگ و به گچ باید از ژرف آب
برآورد تا چشمۀ آفتاب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ / کَ زِ / کُ)
قیر باشد و آن دارویی است سیاه و بدبوی که بیشتر بر شتران گرگین مالند. (برهان). قیر باشد که بر کشتیها مالند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی قیر است. (فهرست مخزن الادویه). قیر. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، نقره و سیم سوخته را نیز گویند. (برهان). بعضی گفته اند سیم سیاه وسوخته است و این اصح است. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
سوادی که زرگران بکار برند. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
کبوتر طورانی. (منتهی الارب). حمام و کبوتر طورانی، یعنی وحشی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آواز پری، و آن جرسی است که شبانه در صحراها شنیده میشود. (از منتهی الارب). صوت جن. (اقرب الموارد).
- عزف الریاح، آوازهای باد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
، بازی و لعب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ جَ)
پائیدن بر اکل و شرب. (از منتهی الارب). ادامه دادن به خوردن و آشامیدن. (از اقرب الموارد) ، جهیدن نای گلوی شتر وقت مرگ. (از منتهی الارب) : عزف البعیر، حنجرۀشتر هنگام مردن جهید، زهد پیشه کردن نفس از چیزی و منصرف شدن از آن، و یا روی گردان شدن ازچیزی. (از اقرب الموارد). عزوف. رجوع به عزوف شود، آواز دادن قوس و کمان. (از اقرب الموارد). عزیف. رجوع به عزیف شود، طنبور زدن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تَ شُ)
دست اندازان رفتن. یقال: خزف فی مشیه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). بدست و پا راه رفتن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
مصدر به معنی رزیف. (ناظم الاطباء). بانگ کردن. (آنندراج). بانگ کردن شتر. (منتهی الارب). رجوع به رزیف شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُ)
قیر و آن صمغی است سیاه که بر کشتی و جهاز مالند، سیم سوخته، سواد زرگری. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ زَف ف)
شترمرغ گران سنگ تیزرو یا گریزنده یا درازپر یا جافی تناور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
سبک یافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُزْ زَ)
عروق نزّف، رگهائی که خون از آنها روان نگردد. (ناظم الاطباء). غیرسائله. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). مفرد آن نازف است. (از اقرب الموارد). رجوع به نازف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ زُ)
ریچالی باشد که از کشک سازند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به معنی تری و تازگی هم گفته اند، نعمت و آسایش را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باین معنی ظاهراً مصحف ترف عربی بمعنی ناز ونعمت و به ناز زیستن است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَف ف)
هیق ٌ ازف، شترمرغ نر بسیار پرریزه دار. شترمرغ بسیارزف بهم پیچیده. (منتهی الارب) ، بیاد دادن حدیث کسی را، بچه زادن زن. (از منتهی الارب). زائیدن
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
سفال. (منتهی الارب) :
لعلت دهد مگیر که این لعل است
نعل و خزف بود همه ایثارش.
ناصرخسرو.
تا بزیر فلک چنبری اندر همه وقت
گل به ازخار و گهر به ز شبه در ز خزف
فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد
ور نه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف.
سوزنی.
سران همه صدفند اوست همچو لؤلؤبحر
مهان همه خزفند اوست همچو گوهر کان.
سوزنی.
هست بجای تحف طبع من
در شبه و سیم، سرب زر خزف.
سوزنی.
ستایش کنی مر مرا در سخن
گهر می دهی مر مرا در خزف.
مسعودسعد.
وقت بازی کودکان از اختلال
می نمایند آن خزفها زر و بال.
(مثنوی).
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
بر میان بند او چه زر چه خزف.
سعدی.
دانه ای درّ آب دار به کف
قیمتی تر ز صد هزار خزف.
مکتبی.
به فارسی سفال گویند. بسیار خشک و با اندک حرارت و ضماد او جهت ورم های نرم و قروح اعضاء یابس المزاج مثل غضروف و وتر و جهت انسلاخ جلد و سفال سبو با مرهمها جهت التیام جراحت و با سرکه جهت حکه و جوششها و سعفه و جرب و نقرس و با موم روغن جهت ورمهای مزمن و خنازیر و سفال چینی جهت جلای دندان و تقویت لثه و قطع خون آن و جلای بیاض طبقۀ قرنیه مفید و مضر اعصاب دماغی و مصلحش روغن بنفشه است و روغن نیلوفر. (از تحفۀ حکیم مؤمن) ، سبو. (ناظم الاطباء) ، سفالینه. (یادداشت بخطمؤلف). هر چیز گلی که در آتش پخته شده باشد. (ناظم الاطباء).
- خزف ریزه، پاره سفال، تیکه شکسته. (از ناظم الاطباء).
- ساباطالخزف، نام محله ای بوده به بغداد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نزدیک رسیدن وقت کاری. ازوف. نزدیک آمدن. (زوزنی). نزدیک شدن کوچ. قوله تعالی: ازفت الاّزفه (قرآن 57/53) ، نزدیک رسید قیامت.
لغت نامه دهخدا
(اَ زُ)
ازو. شهری در اوکرانی، واقع در کنار دریای ازف، در مصب دن، دارای 17000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(نُ زَ)
جمع واژۀ نزفه. رجوع به نزفه شود
لغت نامه دهخدا
خشک شدن چاه، بیهوشی، سرمستی، خون رفتن، خون گرفتن کشیدن آب چاه، خون گرفتن بافصد و حجامت. یانزف دم: نزف الدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزف
تصویر عزف
آواز پری، آوا ساز کبوتر پدرام کبوتر تورانی از پرند گان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزف
تصویر خزف
سفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژرف
تصویر ژرف
عمیق، گود، خواه دریا باشد و خواه چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزف
تصویر رزف
بانگیدن بانگ کردن، پیش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزف
تصویر آزف
شتابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزف
تصویر نزف
((نَ))
کشیدن آب از چاه، خون گرفتن با فصد و حجامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کزف
تصویر کزف
((کُ))
کرف، قیر، شبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژرف
تصویر ژرف
((ژَ))
گود، عمیق، دور، دراز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خزف
تصویر خزف
((خَ زَ))
سفال، هر چیز گلی که در آتش پخته شده باشده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژرف
تصویر ژرف
عمیق
فرهنگ واژه فارسی سره