شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)، خوش گذران، برای مثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مِثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)، خوش گذران، برای مِثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گوبرای مثال تامل کنان در خطا و صواب / به از ژاژخایان حاضرجواب (سعدی۱ - ۱۵۴)
کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوِه گو، بیهودِه گو، یاوِه سُرا، هَرزِه گو، هَرزِه خا، خیرِه دَرا، ژاژدَرای، هَرزِه لاف، هَرزِه لای، یافِه دَرای، مِهذار، هَرزِه دَرای، اَفسانِه پَرداز، اَفسانِه گوبرای مِثال تامل کنان در خطا و صواب / بِه از ژاژخایان حاضرجواب (سعدی۱ - ۱۵۴)
ژاژخای، بیهوده گوی، بیهده گوی، ول گوی، هرزه درای، هرزه گوی، هرزه سرای، هرزه لای، لک درای، خام درای، کسی که سخن بی معنی و بی فایده گوید، یافه گو، یاوه سرای، یاوه گو، مهذار، هذر، پرگوی، پرچانه، درازنفس، پرنفس، مکثار، ورّاج (در تداول عوام) : گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای، لبیبی، وی از خشم برآشفت و مردکی پرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود، (تاریخ بیهقی ص 337)، گاو خاموش نزد مرد خرد به از آن ژاژخای صد بار است، ناصرخسرو، ز بهر چیز بیحاصل نرنجی به بود ایرا بسی بهتر سوی دانا ز مردژاژخا ابکم، ناصرخسرو، پاک مردان چو ماهیندخموش ژاژخایان خلق چون عصفور، ناصرخسرو، ز خوشه چینی کشت نیاز هست عدوت خمیده پشت و شکم خوار و ژاژخای چو داس، کمال اسماعیل، این سیاه اسرار تن اسپید را بت پرستانه بگیر ای ژاژخا، مولوی، جمع آمد صدهزاران ژاژخا حلقه کرده پشت پا بر پشت پا، مولوی، تأمل کنان در خطا و صواب به از ژاژخایان حاضرجواب، سعدی (بوستان)، روشن درون و تفته دل و گرم و ژاژخای آتش نهاد و خاکی و معمور دودمان، خواجو (در وصف حمام)
ژاژخای، بیهوده گوی، بیهده گوی، ول گوی، هرزه درای، هرزه گوی، هرزه سرای، هرزه لای، لک درای، خام درای، کسی که سخن بی معنی و بی فایده گوید، یافه گو، یاوه سرای، یاوه گو، مِهْذار، هَذر، پرگوی، پرچانه، درازنفس، پُرنفس، مِکْثار، ورّاج (در تداول عوام) : گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای، لبیبی، وی از خشم برآشفت و مردکی پُرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود، (تاریخ بیهقی ص 337)، گاو خاموش نزد مرد خرد به از آن ژاژخای صد بار است، ناصرخسرو، ز بهر چیز بیحاصل نرنجی به بود ایرا بسی بهتر سوی دانا ز مردژاژخا ابکم، ناصرخسرو، پاک مردان چو ماهیندخموش ژاژخایان خلق چون عصفور، ناصرخسرو، ز خوشه چینی کشت نیاز هست عدوت خمیده پشت و شکم خوار و ژاژخای چو داس، کمال اسماعیل، این سیاه اسرار تن اسپید را بت پرستانه بگیر ای ژاژخا، مولوی، جمع آمد صدهزاران ژاژخا حلقه کرده پشت پا بر پشت پا، مولوی، تأمل کنان در خطا و صواب به از ژاژخایان حاضرجواب، سعدی (بوستان)، روشن درون و تفته دل و گرم و ژاژخای آتش نهاد و خاکی و معمور دودمان، خواجو (در وصف حمام)
مارخور. خورندۀ مار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف) : یزدجرد گفت این چندین تن خلق که اندر جهانند بدیدم از ترک و دیلم و سقلاب و هند و سند و هرچند در جهان خلق است بدبخت تر از شما (عرب) نیست که شما همه موش خوارید و مارخوار. (ترجمه طبری بلعمی). همانا که آمد شما را خبر که ما را چه آمد ز اختر بسر ازین مارخوار اهرمن چهرگان ز دانائی و شرم بی بهرگان. فردوسی. رجوع به مارخور شود، {{اسم مرکّب}} گاوکوهی باشد و آنرا گوزن خوانند. گویند مار را می گیرد و می خورد. بعضی گویند نوعی از گوسفند کوهیست چون سوراخ مار را بیند بینی و دهن خود بر آن نهد و دم دردمد مار بمجرد شنیدن بوی نفس او بی تحاشی از سوراخ برآید و آن گوسفند او را بخورد.اگر پوست این گوسفند را بر در سوراخ مار بسوزانند همین که بوی دود به مار برسد، شوریده شده از سوراخ برآید. گویند کف دهن این گوسفند پازهر است. (برهان). گاو کوهی که مار می خورد. (فرهنگ رشیدی). گاو کوهی است زیرا که مار می خورد. (آنندراج) (از جهانگیری) (انجمن آرا). ایّل (گاو کوهی). مارخور قسمی از بز کوهی است. در سامی نیست. رجوع به مارخور شود. (از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا). واسرائیل را به هندوستان فرستاد و به قلعۀ کالنجار که ایّل مارخوار برآنجا نتواند رفت... مقید و محبوس فرمود. (از العراضه)
مارخور. خورندۀ مار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف) : یزدجرد گفت این چندین تن خلق که اندر جهانند بدیدم از ترک و دیلم و سقلاب و هند و سند و هرچند در جهان خلق است بدبخت تر از شما (عرب) نیست که شما همه موش خوارید و مارخوار. (ترجمه طبری بلعمی). همانا که آمد شما را خبر که ما را چه آمد ز اختر بسر ازین مارخوار اهرمن چهرگان ز دانائی و شرم بی بهرگان. فردوسی. رجوع به مارخور شود، {{اِسمِ مُرَکَّب}} گاوکوهی باشد و آنرا گوزن خوانند. گویند مار را می گیرد و می خورد. بعضی گویند نوعی از گوسفند کوهیست چون سوراخ مار را بیند بینی و دهن خود بر آن نهد و دم دردمد مار بمجرد شنیدن بوی نفس او بی تحاشی از سوراخ برآید و آن گوسفند او را بخورد.اگر پوست این گوسفند را بر در سوراخ مار بسوزانند همین که بوی دود به مار برسد، شوریده شده از سوراخ برآید. گویند کف دهن این گوسفند پازهر است. (برهان). گاو کوهی که مار می خورد. (فرهنگ رشیدی). گاو کوهی است زیرا که مار می خورد. (آنندراج) (از جهانگیری) (انجمن آرا). اُیَّل (گاو کوهی). مارخور قسمی از بز کوهی است. در سامی نیست. رجوع به مارخور شود. (از یادداشتهای به خط مرحوم دهخدا). واسرائیل را به هندوستان فرستاد و به قلعۀ کالنجار که اُیَّل مارخوار برآنجا نتواند رفت... مقید و محبوس فرمود. (از العراضه)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار. فرخی (از فرهنگ جهانگیری). دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار. فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین. فرخی. مستی کنی و باده خوری سال و سالیان شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار. منوچهری. به پیری و بخواری باز گردد به آخر هر جوان شاد خواری. ناصرخسرو. تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار. اسدی. شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا. ابوالفرج رونی. تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک باشیم شادمان و نشینیم شادخوار. مسعودسعد. به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی. مسعودسعد. باده شناس مایۀ شادی و خرمی بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار. مسعودسعد. رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار. امیرمعزی (از آنندراج). عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا. عبدالواسع جبلی (از آنندراج). دشمن شادخوار بسیار است دوستی غمگسار بایستی. عمادی شهریاری. گر بگهر بازرفت جان براهیم احمد مختار شادخوار بماناد. خاقانی. تو شادی کن ار شادخواران شدند تو با تاجی ار تاجداران شدند. نظامی. ز سرسبزی او جهان شادخوار جهان را ز چندین ملک یادگار. نظامی. شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب ز بامداد خوش و شادخوار می آید. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام). کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد. حافظ. ، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : جهان چون شادخواری بود لیکن بماند آن شادخوار اکنون ز شادی. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). ، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) : آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار. قطران (از انجمن آرای ناصری). در بوستان نهند به هر جای مجلسی چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار. ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار. فرخی (از فرهنگ جهانگیری). دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار. فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین. فرخی. مستی کنی و باده خوری سال و سالیان شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار. منوچهری. به پیری و بخواری باز گردد به آخر هر جوان شاد خواری. ناصرخسرو. تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار. اسدی. شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا. ابوالفرج رونی. تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک باشیم شادمان و نشینیم شادخوار. مسعودسعد. به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی. مسعودسعد. باده شناس مایۀ شادی و خرمی بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار. مسعودسعد. رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار. امیرمعزی (از آنندراج). عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا. عبدالواسع جبلی (از آنندراج). دشمن شادخوار بسیار است دوستی غمگسار بایستی. عمادی شهریاری. گر بگهر بازرفت جان براهیم احمد مختار شادخوار بماناد. خاقانی. تو شادی کن ار شادخواران شدند تو با تاجی ار تاجداران شدند. نظامی. ز سرسبزی او جهان شادخوار جهان را ز چندین ملک یادگار. نظامی. شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب ز بامداد خوش و شادخوار می آید. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام). کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد. حافظ. ، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : جهان چون شادخواری بود لیکن بماند آن شادخوار اکنون ز شادی. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). ، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) : آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار. قطران (از انجمن آرای ناصری). در بوستان نهند به هر جای مجلسی چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار. ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
باج گیر. (ناظم الاطباء). باجبان. (شرفنامۀ منیری). گمرکچی. (یادداشت مؤلف). گذربان. (شرفنامۀ منیری) : یکی بانگ زد تند بر باژخواه که چون یافت آن دیو بر آب راه. فردوسی. بدانگه که ما را بفرمود شاه برفتیم نزدیک او باژخواه. فردوسی. کنون او به هر کشوری باژخواه فرستاد و خواهد همی تخت و گاه. فردوسی. براهت من همیشه دیده بانم تو گویی باژخواه کاروانم. (ویس و رامین). نشان بر فزونی گنج و سپاه همین بس که هست او ز تو باژخواه. اسدی (گرشاسب نامه). و آن دگر مشرف ممالک بود باژ خواه همه مسالک بود. نظامی
باج گیر. (ناظم الاطباء). باجبان. (شرفنامۀ منیری). گمرکچی. (یادداشت مؤلف). گذربان. (شرفنامۀ منیری) : یکی بانگ زد تند بر باژخواه که چون یافت آن دیو بر آب راه. فردوسی. بدانگه که ما را بفرمود شاه برفتیم نزدیک او باژخواه. فردوسی. کنون او به هر کشوری باژخواه فرستاد و خواهد همی تخت و گاه. فردوسی. براهت من همیشه دیده بانم تو گویی باژخواه کاروانم. (ویس و رامین). نشان بر فزونی گنج و سپاه همین بس که هست او ز تو باژخواه. اسدی (گرشاسب نامه). و آن دگر مشرف ممالک بود باژ خواه همه مسالک بود. نظامی