جدول جو
جدول جو

معنی چینگاله - جستجوی لغت در جدول جو

چینگاله
یک مشت گیاه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چنگله
تصویر چنگله
چنگال، پنجۀ درندگان و پرندگان، چنگک، قلاب، در موسیقی چنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگالی
تصویر چنگالی
خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند، چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، انگشتو، بشتره، بشتزه، بشنزه، بشنژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنگاله
تصویر دنگاله
آبی که در زمستان در سر ناودان یا در جای دیگر یخ بسته و آویزان شده باشد، درگاله، دنگداله، گلفهشنگ، گلفخشنگ
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بِ لَ / لِ)
بنگال:
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود.
حافظ.
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد گاه به بغداد مرا.
سلیم (از آنندراج).
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
کینه گاه، عرصۀ کارزار، رزمگاه، دشت کین، رجوع به کینه گاه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ / لِ)
آبی را گویند که از جای بلندی تا به زمین یخ بسته باشد یا از ناودان تا به زمین آویخته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گلفهشنگ. رجوع به گلفهشنگ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ / لِ)
به فارسی خوشۀ گندم است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مرادف چمنزار و چمنستان. آنجا که چمن روید. مرغزار و سبزه زار:
که در پایان این کوه گرانسنگ
چمنگاهی است گردش بیشۀ تنگ.
نظامی.
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه.
نظامی.
رجوع به چمن زار و چمنستان شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
جای جشن. محل سور و مهمانی. جشنگه. جای جشن و ضیافت. و رجوع به چشن و جشن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
طعامی که چنگال نیز گویند. (ناظم الاطباء). حلوایی است از کعک و شیره و جز آن. چنگال. (یادداشت مؤلف) ، مالیده گر. (آنندراج). چنگال مال. (شرفنامۀ منیری). رجوع به چنگال شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
ترکی شدۀ کلمه اروپائی تزیکان یا تسیگان سوزمانی. غربال بند. فیج. فیوج. غره چی. قرشمال. کولی. لوری. لولی. کوچ وبلوچ. (یادداشت مؤلف). رجوع به لوری و لولی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ گُ لِ)
نام یکی از پاسگاههای گمرک و مرزبانی بخش مهران شهرستان ایلام است. در 54 هزارگزی جنوب خاور مهران و 4 هزارگزی جنوب راه شوسۀ مهران به دهلران واقعاست. کوهستانی و گرمسیر است. پاسگاه در درۀ کنار رود خانه چنگوله واقع شده است. آب قنات مخصوص پاسگاه است و آب رودخانه شور و تلخ و گوگردی است. این پاسگاه در حدود 18 هزارگز با مرز عراق فاصله دارد. سکنۀ آن را افراد پاسگاه و یک خانوار محلی تشکیل میدهد. در زمستان از ایلات پشتکوه برای تعلیف احشام خود به نزدیکی مرز میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ لَ)
نام قلعه ای در هندوستان. صاحب مجمل التواریخ در این باره آورده است: ’... در سال 1170 برای مرتبۀ پنجم احمدشاه بجانب لاهور رفت... در آنجا خبر شورش طایفۀ سیک را شنید که قلعه چنداله را در محاصره افکنده و کار بر مسلمانان سخت گرفته اند. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 306)
لغت نامه دهخدا
(چَ وَ)
نام قهرمانی است در گرشاسبنامه:
ز گشتی بکشتی همی شد چو گرد
همی کوفت گرز و همی کشت مرد
چنین تا بچنگاوۀ جنگ جوی
رسید و کمین کرد از کین بر اوی.
اسدی (گرشاسبنامه ص 123)
لغت نامه دهخدا
(چَ لَ / لِ)
بهمه معانی چنگال آمده است. (شعوری) رجوع به چنگال شود
لغت نامه دهخدا
آبی که در زمستان در بالای ناودان یا محلی دیگر یخ بسته آویزان گردد دنگداله گلفهشنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگال
تصویر چنگال
پنجه دست و پنجه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگله
تصویر چنگله
منقار مرغان، نونک سنان و پیکان و مانند آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگالی
تصویر چنگالی
در هم مالیده، چنگال چنگالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنگاله
تصویر دنگاله
((دَ لِ))
قندیل، آبی که به علت سرمای زمستان، در هنگام چکیدن یخ زده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اینگاه
تصویر اینگاه
حالا، حال
فرهنگ واژه فارسی سره
دو آلت چوبی به شکل عدد هفت که بر دو طرف پالان اسب یا الاغ
فرهنگ گویش مازندرانی
مقداری از دسته شالی گندم یا جوکه در مشت جا گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
حجمی به اندازه ی یک مشت، مقدار خوشه ی شالی یا جو یا گندمی
فرهنگ گویش مازندرانی
سوخته، زغال شده
فرهنگ گویش مازندرانی
زغال، گاو ماده ی سیاه رنگ با پاهای سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
خرده چوب هایی که برای روشن کردن اجاق، زیر چوب های بزرگتر
فرهنگ گویش مازندرانی
بزکوهی کوچک، یک مشت، شالی درو شده
فرهنگ گویش مازندرانی
خط الراس جغرافیایی، برآمدگی و گردنه، قله ی بلند، برآمده
فرهنگ گویش مازندرانی
گوشه ی گره زده ی روسری و پارچه
فرهنگ گویش مازندرانی
کاملا سوخته، جزغاله، مفلس، بی چیز ندار
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته ی شالی درو شده ای که در یک مشت جای گیرد، چنگال، واحد مقیاس حبوبات و به اندازه ی یک مشت
فرهنگ گویش مازندرانی
یک مشت از هر گیاه که در دست جای گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگدان پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی