خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند، چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، انگشتو، بشتره، بشتزه، بشنزه، بشنژه
خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند، چَنگال خوست، چَنگال خُست، چَنگال خوش، اَنگُشتو، بَشتِرَه، بَشتِزَه، بَشنِزَه، بُشنِژَه
تندال، فیزیکدان انگلیسی است که در سال 1820 میلادی در ایرلند متولد شد، وی روش استریل کردن را که به تیندالیزاسیون شهرت یافته است کشف کرد و در سال 1893 میلادی درگذشت، (از لاروس)، رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ فارسی معین ذیل کلمه تیندل شود
تندال، فیزیکدان انگلیسی است که در سال 1820 میلادی در ایرلند متولد شد، وی روش استریل کردن را که به تیندالیزاسیون شهرت یافته است کشف کرد و در سال 1893 میلادی درگذشت، (از لاروس)، رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ فارسی معین ذیل کلمه تیندل شود
یا کوکونور، ایالتی در شمال غربی چین، به وسعت 647500 هزار گز مربع و جمعیت 1676534 نفر، کرسی آن سینینگ، از جنوب غربی به تبت محدود است، بیشتر آن فلاتی مرتفع است، دریاچۀ کوکونور در آن قرار دارد، صادرات عمده اش پشم و پوست دباغی نشده است، این پهنه در حدود سال 1724م، تحت استیلای چین درآمد، (از دائره المعارف فارسی)
یا کوکونور، ایالتی در شمال غربی چین، به وسعت 647500 هزار گز مربع و جمعیت 1676534 نفر، کرسی آن سینینگ، از جنوب غربی به تبت محدود است، بیشتر آن فلاتی مرتفع است، دریاچۀ کوکونور در آن قرار دارد، صادرات عمده اش پشم و پوست دباغی نشده است، این پهنه در حدود سال 1724م، تحت استیلای چین درآمد، (از دائره المعارف فارسی)
مرکّب از: چنگ + آل، پسوند، پنجۀ مردم. پنجۀ دست. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دست. مشت. پنجۀ آدمی چون کمی خم کنند: چو دیوان بدیدند کوپال اوی بدرید دلشان ز چنگال اوی. فردوسی. بکوهم درانداز تا ببر و شیر ببینند چنگال مرد دلیر. فردوسی. بدین کتف و این قوت یال او شود کشته رستم بچنگال او. فردوسی. فرنگیس را دید چون بیهشان گرفته ورا روزبانان کشان بچنگال هر یک یکی تیغ تیز ز درگاه برخاسته رستخیز. فردوسی. مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال. فرخی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی. - آهنین چنگال، قوی پنجه: درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی (از فرهنگ اسدی). سست بازو بجهل میفکند پنجه با مرد آهنین چنگال. سعدی (گلستان). رجوع به آهنین چنگ شود. - از چنگال رها کردن،آزاد کردن. خلاصی دادن: سرت از دوش به شمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم. منوچهری. - از چنگال کسی جستن، از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن: ای کرۀ جهنده ز چنگال مرگ روگر ز حیله جست توانی بجه. ناصرخسرو. - از چنگال کسی خلاص طلبیدن، از آزار و تسلط وی رهایی خواستن: یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). - از چنگال کسی رستن، از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن: بدین رست آخر از چنگال دنیا بتقدیر خدای فرد قهار. ناصرخسرو. - بچنگال کسی اسیر بودن، در دست کسی گرفتار بودن: که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر بچنگال دشمن اسیر. سعدی (بوستان). - چنگال دراز کردن، پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن: هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال. غضایری. - چنگال کند شدن، از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن: بچنگال و دندان جهان را گرفتی ولیکن شدت کند چنگال و دندان. ناصرخسرو. ، هر یک از انگشتان آدمی: چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان. ناصرخسرو. ، پنجۀ جانوران. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب. (دهار). چنگ. چنگل. برثن. مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان. چنگال ببر، شیر، گرگ، عقاب، باز و غیره. (یادداشت مؤلف) : از آن مرغ کس روی هامون ندید جز اندام و چنگال پرخون ندید. فردوسی. چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و بجنگ. فردوسی. مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لالۀ حمرا گرفته در چنگال. معزی. آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال. ازرقی. در مرغ همچو چرغ به چنگالان می کاود و جغاره نمی یابد. سوزنی. بفر دولت او شیر فرش ایوانش تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال. انوری. پیش زلفت چو کبک خسته جگر زیر چنگال باز می غلطم. خاقانی. جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331). کز گله دور داشتی همه سال دزد را چنگ و گرگ را چنگال. نظامی. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. دو بدین چنگ و دو بدان چنگال یک بدندان چو شیر غرانا. عبید زاکانی. - بچنگال برآوردن، کندن. برکندن. بیرون آوردن: نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. - تیزچنگال، جانور قوی پنجه. پرندۀ تیزچنگ. چنگال تیز: چنان اندیشد او از دشمن خویش چو باز تیزچنگال از کراکا. دقیقی. نباید که گیرد بتن زود جنگ شود تیزچنگال همچون پلنگ. فردوسی. عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی. سعدی (طیبات). رجوع به چنگال تیز و چنگال تیز و چنگال تیز کردن شود. - چنگال شیر، پنجۀ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است: یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. ایا باد بگذر به ایران زمین پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)... بگویش که بیژن به سختی در است تنش زیر چنگال شیر نر است. فردوسی. چنین گفت هومان بطوس دلیر که آهو چه باشد بچنگال شیر. فردوسی. - چنگال شیرخاریدن، کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن: با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری. منوچهری. - چنگال گرگ، پنجۀ گرگ: بدرد دل و گوش غرم سترگ اگر بشنود نام چنگال گرگ. فردوسی. که در سینۀ اژدهای بزرگ بگنجد بماند بچنگال گرگ. فردوسی. که از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی. سعدی. رجوع به چنگال شود. - چنگال یوز، پنجۀ یوز: ز چنگال یوزان همه دشت غرم. فردوسی. - در چنگال گرفتن، به پنجه گرفتن: تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال. معزی. ، قلاب: کلب، چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کلاّب، چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان. (منتهی الارب). رجوع به قلاب شود. ، نشانه باشد چون سوراخی. (فرهنگ اسدی). بمعنی هدف و نشانۀ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال) هم گفته اند. (برهان). هدف و نشانۀ تیر. (ناظم الاطباء) ، نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ’ال’ برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجۀ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خردۀ نان تازه و شیرۀ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک. دلیکه. غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف). حلوای آرد گندم. (یادداشت مؤلف) : آردی روغن برم لال آمده ست نام من از غیب چنگال آمده ست. بسحاق اطعمه. افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم. (مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است) بسحاق اطعمه (از انجمن آرا). این زمان در چنگ چنگالم اسیر میخورم مالش ز هر برنا و پیر. بسحاق اطعمه. ، افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجۀ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق. آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است. (حواشی برهان چ معین)
مُرَکَّب اَز: چنگ + آل، پَسوَند، پنجۀ مردم. پنجۀ دست. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دست. مشت. پنجۀ آدمی چون کمی خم کنند: چو دیوان بدیدند کوپال اوی بدرید دلشان ز چنگال اوی. فردوسی. بکوهم درانداز تا ببر و شیر ببینند چنگال مرد دلیر. فردوسی. بدین کتف و این قوت یال او شود کشته رستم بچنگال او. فردوسی. فرنگیس را دید چون بیهشان گرفته ورا روزبانان کشان بچنگال هر یک یکی تیغ تیز ز درگاه برخاسته رستخیز. فردوسی. مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال. فرخی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی. - آهنین چنگال، قوی پنجه: درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی (از فرهنگ اسدی). سست بازو بجهل میفکند پنجه با مرد آهنین چنگال. سعدی (گلستان). رجوع به آهنین چنگ شود. - از چنگال رها کردن،آزاد کردن. خلاصی دادن: سرت از دوش به شمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم. منوچهری. - از چنگال کسی جستن، از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن: ای کرۀ جهنده ز چنگال مرگ روگر ز حیله جست توانی بجه. ناصرخسرو. - از چنگال کسی خلاص طلبیدن، از آزار و تسلط وی رهایی خواستن: یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). - از چنگال کسی رستن، از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن: بدین رست آخر از چنگال دنیا بتقدیر خدای فرد قهار. ناصرخسرو. - بچنگال کسی اسیر بودن، در دست کسی گرفتار بودن: که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر بچنگال دشمن اسیر. سعدی (بوستان). - چنگال دراز کردن، پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن: هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال. غضایری. - چنگال کند شدن، از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن: بچنگال و دندان جهان را گرفتی ولیکن شدت کند چنگال و دندان. ناصرخسرو. ، هر یک از انگشتان آدمی: چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان. ناصرخسرو. ، پنجۀ جانوران. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب. (دهار). چنگ. چنگل. برثن. مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان. چنگال ببر، شیر، گرگ، عقاب، باز و غیره. (یادداشت مؤلف) : از آن مرغ کس روی هامون ندید جز اندام و چنگال پرخون ندید. فردوسی. چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و بجنگ. فردوسی. مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لالۀ حمرا گرفته در چنگال. معزی. آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال. ازرقی. در مرغ همچو چرغ به چنگالان می کاود و جغاره نمی یابد. سوزنی. بفر دولت او شیر فرش ایوانش تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال. انوری. پیش زلفت چو کبک خسته جگر زیر چنگال باز می غلطم. خاقانی. جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331). کز گله دور داشتی همه سال دزد را چنگ و گرگ را چنگال. نظامی. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. دو بدین چنگ و دو بدان چنگال یک بدندان چو شیر غرانا. عبید زاکانی. - بچنگال برآوردن، کندن. برکندن. بیرون آوردن: نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. - تیزچنگال، جانور قوی پنجه. پرندۀ تیزچنگ. چنگال تیز: چنان اندیشد او از دشمن خویش چو باز تیزچنگال از کراکا. دقیقی. نباید که گیرد بتن زود جنگ شود تیزچنگال همچون پلنگ. فردوسی. عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی. سعدی (طیبات). رجوع به چنگال ِ تیز و چنگال ْتیز و چنگال تیز کردن شود. - چنگال شیر، پنجۀ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است: یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. ایا باد بگذر به ایران زمین پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)... بگویش که بیژن به سختی در است تنش زیر چنگال شیر نر است. فردوسی. چنین گفت هومان بطوس دلیر که آهو چه باشد بچنگال شیر. فردوسی. - چنگال شیرخاریدن، کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن: با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری. منوچهری. - چنگال گرگ، پنجۀ گرگ: بدرد دل و گوش غرم سترگ اگر بشنود نام چنگال گرگ. فردوسی. که در سینۀ اژدهای بزرگ بگنجد بماند بچنگال گرگ. فردوسی. که از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی. سعدی. رجوع به چنگال شود. - چنگال یوز، پنجۀ یوز: ز چنگال یوزان همه دشت غرم. فردوسی. - در چنگال گرفتن، به پنجه گرفتن: تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال. معزی. ، قلاب: کلب، چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کَلاّب، چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان. (منتهی الارب). رجوع به قلاب شود. ، نشانه باشد چون سوراخی. (فرهنگ اسدی). بمعنی هدف و نشانۀ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال) هم گفته اند. (برهان). هدف و نشانۀ تیر. (ناظم الاطباء) ، نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ’ال’ برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجۀ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خردۀ نان تازه و شیرۀ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک. دلیکه. غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف). حلوای آرد گندم. (یادداشت مؤلف) : آردی روغن برم لال آمده ست نام من از غیب چنگال آمده ست. بسحاق اطعمه. افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم. (مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است) بسحاق اطعمه (از انجمن آرا). این زمان در چنگ چنگالم اسیر میخورم مالش ز هر برنا و پیر. بسحاق اطعمه. ، افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجۀ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق. آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است. (حواشی برهان چ معین)
مرادف چمنزار و چمنستان. آنجا که چمن روید. مرغزار و سبزه زار: که در پایان این کوه گرانسنگ چمنگاهی است گردش بیشۀ تنگ. نظامی. وآن سرو رونده زآن چمنگاه شد روی گرفته سوی خرگاه. نظامی. رجوع به چمن زار و چمنستان شود
مرادف چمنزار و چمنستان. آنجا که چمن روید. مرغزار و سبزه زار: که در پایان این کوه گرانسنگ چمنگاهی است گردش بیشۀ تنگ. نظامی. وآن سرو رونده زآن چمنگاه شد روی گرفته سوی خرگاه. نظامی. رجوع به چمن زار و چمنستان شود
طعامی که چنگال نیز گویند. (ناظم الاطباء). حلوایی است از کعک و شیره و جز آن. چنگال. (یادداشت مؤلف) ، مالیده گر. (آنندراج). چنگال مال. (شرفنامۀ منیری). رجوع به چنگال شود
طعامی که چنگال نیز گویند. (ناظم الاطباء). حلوایی است از کعک و شیره و جز آن. چنگال. (یادداشت مؤلف) ، مالیده گر. (آنندراج). چنگال مال. (شرفنامۀ منیری). رجوع به چنگال شود
نام دو رشته کوه در آسیای شرقی است یکی خینگان بزرگ که از رود آمور وارگون تا رود لیائو امتداد دارد و دیگر خینگان کوچک که شاخه ای از خینگان بزرگ است و عمده در امتداد رود آمور واقع است
نام دو رشته کوه در آسیای شرقی است یکی خینگان بزرگ که از رود آمور وارگون تا رود لیائو امتداد دارد و دیگر خینگان کوچک که شاخه ای از خینگان بزرگ است و عمده در امتداد رود آمور واقع است
دهی است از بخش سلماس شهرستان خوی. جمعیت آن 188 تن. آب از رود خانه دره عاشق. صنایع دستی آن جاجیم بافی است. آبادی در دو محل به فاصله یکهزار گز بنام شینطال بالا و پایین مشهور است و سکنۀ شینطال پایین 660 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) یکی از دهستانهای هفتگانه بخش سلماس شهرستان خوی. کوهستانی و سردسیر و ییلاقی. آب مزروعی از باران و رودخانه. تعداد آبادی 14. جمعیت آن در حدود 1380 تن. دیه های مهم آن شینطال بالا، حاجی جفان، کوزه رش. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از بخش سلماس شهرستان خوی. جمعیت آن 188 تن. آب از رود خانه دره عاشق. صنایع دستی آن جاجیم بافی است. آبادی در دو محل به فاصله یکهزار گز بنام شینطال بالا و پایین مشهور است و سکنۀ شینطال پایین 660 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) یکی از دهستانهای هفتگانه بخش سلماس شهرستان خوی. کوهستانی و سردسیر و ییلاقی. آب مزروعی از باران و رودخانه. تعداد آبادی 14. جمعیت آن در حدود 1380 تن. دیه های مهم آن شینطال بالا، حاجی جفان، کوزه رش. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)