جدول جو
جدول جو

معنی چیزلیز - جستجوی لغت در جدول جو

چیزلیز
از اتباع است و معنی آن کالای کم و اندک بود، (جهانگیری)، چیز کم و اندک که به عربی بضاعت مزجات خوانند، (برهان) (غیاث اللغات) :
چون به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیزلیز،
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

عمل جدا کردن کلوئیدهای داخل یک محلول از سایر مواد با کمک عشای نیمه تراوا، در پزشکی جدا کردن مواد سمی و زائد از خون با کمک دستگاهی ویژه، برای بیمارانی که نارسایی کلیوی دارند یا مسموم شده اند
فرهنگ فارسی عمید
در شیمی طریقه ای برای جدا ساختن یک کولوئید ازجسمی که بحالت محلول واقعی است بوسیلۀ استعمال غشائی (طبیعی یا مصنوعی) که فقط نسبت به یکی از دو جسم قابل نفوذ است و جسم دیگر از آن عبور نمیکند، ذرات مادۀ محلول از غشاء میگذرند ولی ذرات کولوئید بعلت درشتی بوسیلۀ غشاء متوقف میشوند مثلا بدین وسیله میتوان محلول نمک یا قند را از محلول نشاسته (کولوئید) جدا کرد، اسباب اجرای دیالیز را دیالیزگر خوانند، (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
مرکب از چهل + م ماقبل مضموم، پسوند عددی، مرتبۀ چهل که در میان مرتبۀ سی و نهم و چهل و یکم واقع است
لغت نامه دهخدا
تره ای است برگ آن پهن و به تازی جرجیر گویند، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 188)، کیکیز:
چون با شعرا مرد بکاود و ستیزد
چون بر کس و کون زن خود کارد کیلیز،
؟ (از لغت فرس ایضاً ص 188)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ لا)
نوعی از رفتار با تبختر که در آن تفکک اعضاء باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خیزل
لغت نامه دهخدا
(چَ)
درد زائیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پیت، بشکه، چلیک: یک چلیک نفت، یک پیت نفت، رجوع به چلیک شود
لغت نامه دهخدا
ریزپیز، مال اندک و قدرت اندک، (ناظم الاطباء)، قدری از سامان، (آنندراج) :
ای فلک تاچند از این عرض و تجمل شرم دار
بود یک روزی که ما هم ریزپیزی داشتیم،
شیخ کاشی (از آنندراج)،
، خردمرد، تراشه و خاشاک، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
چیزلیز:
چون چیزلیزکی بهم افتاده بارزو
گفتی بنزد ما به امانت نهاده بود.
انوری
لغت نامه دهخدا
پاره پاره، قطره قطره، خردخرد، (ناظم الاطباء)، ریزه ریزه، پاره پاره، (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری)، به قطعات سخت خرد، ذره ذره، (یادداشت مؤلف) :
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز،
کسایی،
بریده بود جوشن از تیغ تیز
زره پاره و ترکها ریزریز،
اسدی،
زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز
زین غم عمود چرا نیست لخت لخت،
خاقانی،
برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من،
خاقانی،
زر سوده را گر بود ریزریز
به سیماب جمع آورد خاک بیز،
نظامی،
- ریزریزباران، قسمی دوختن، (یادداشت مؤلف)،
- ریزریز شدن، خرد گشتن، ریزه ریزه شدن، ذره ذره گشتن، به قطعات سخت خرد درآمدن، (از یادداشت مؤلف) :
به زخم اندرون تیغ شد ریزریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز،
فردوسی،
چوگردان مرا روی بینند تیز
زره برتنانشان شود ریزریز،
فردوسی،
به کوهم زند تا شوم ریزریز
بدان تا برآید ز من رستخیز،
فردوسی،
بر آن سنگ زد شاه شمشیر تیز
نبرید و شمشیر شد ریزریز،
نظامی،
ز بس زخم کوپال خاراستیز
زمین را شده استخوان ریزریز،
نظامی،
- ریزریز کردن،خردخرد کردن، (ناظم الاطباء)، به پاره های خرد بریدن یا شکستن، (یادداشت مؤلف) :
دلت تیره بینم سرت پرستیز
کنون جامه برتن کنم ریزریز،
فردوسی،
منم بندۀ هردو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزریز،
فردوسی،
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریزریز،
فردوسی،
پر تیز و منقار پیکان تیز
کنند از شغب جعبه را ریزریز،
نظامی،
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز،
نظامی،
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز،
نظامی (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ / عَ زَ عَ زَ)
کلمه ای است مبنی بر فتح که بدان میش را زجر کنند. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پرشتاب:
باد چون بشنید آمد تیزتیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز،
مولوی،
، بخشم، غضبناک: چون برمک بر تخت نشست سلیمان یکی تیزتیز در وی نگریست، (تاریخ بخارا)،
نگه کرد قاضی بر او تیزتیز
معرف گرفت آستینش که خیز،
(بوستان)،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تیزتک، تند، تندرو:
ترسم کآن وهم تیزخیزت روزی
وهم همه هندوان بسوزد بسخون،
اسدی (از گنج بازیافته ص 58)،
تیز چو گوش فرس تیزخیز
صورت و معنی به صفت هر دو تیز،
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نوعی از پیاز دشتی باشد و آن را به عربی بصل الزیز خوانند، منفعت آن بسیار است، (برهان)، بصل زیز
لغت نامه دهخدا
(یَزَ لی ی)
جاوید. (ناظم الاطباء). منسوب به لم یزل که یاء آن به همزه بدل شود و آن را ازلی گویند. (منتهی الارب ذیل مادۀ ازل). و رجوع به ازل شود
لغت نامه دهخدا
در شیمی طریقه ای برای جدا ساختن یک کولرئیداز جسمی که بحالت محلول واقعی است بوسیله استعمال غشائی که فقط نسبت به یکی از دو جسم قابل نفوذ است و جسم دیگر از آن عبور نمیکند دیالیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تحریک وسوسه، خارش بدن، درد مفاصل
فرهنگ گویش مازندرانی