جدول جو
جدول جو

معنی چکشه - جستجوی لغت در جدول جو

چکشه
(چَشِ)
دهی از دهستان میرده بخش مرکزی شهرستان سقز که در 12 هزارگزی شمال باختری سقز و 7 هزارگزی جنوب راه شوسۀ سقز به میاندوآب واقع است. کوهستانی وسردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چکه
تصویر چکه
قطره، آب اندک که از جایی یا چیزی بچکد، کنایه از مقدار کمی از مایع مثلاً یک چکه آب نمانده بود
چکه چکه: قطره قطره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکه
تصویر چکه
کوچک، خرد، حقیر، شخص لوده و مسخره، آنکه همیشه شوخی و مسخرگی کند و مردم را بخنداند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکشه
تصویر بکشه
زخم یا ورمی که در شکم یا گردن پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکره
تصویر چکره
چکّه، قطره، آب اندک که از جایی یا چیزی بچکد، مقدار کمی از مایع مثلاً یک چکه آب نمانده بود، برای مثال هفت دریا اندرو یک قطره ای / جمله هستی ها ز موجش چکره ای (مولوی - ۷۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکنه
تصویر چکنه
خرده مالک، آب، ملک یا گله ای که چند مالک داشته باشد، گله ای که هر یک از روستاییان چند گوسفند در آن داشته باشند، چوپانی که گلۀ گوسفند متعلق به روستاییان را بچراند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکسه
تصویر چکسه
کاغذی که عطار در آن مشک و عنبر یا داروی دیگر می پیچد، کاغذ در هم پیچیده و مچاله شده، برای مثال بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد / حاصل شده از کدیه به جوجو نه به مثقال (انوری - ۶۷۱)
چکس، نشیمن باز و شاهین، لانه و آشیانه ای که برای پرندگان شکاری درست می کنند، برای مثال عنان به مرکب توسن مده مگر به حساب / به چکسه بازنیاید چو اوج گیرد باز (نزاری - رشیدی - چکسه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکمه
تصویر چکمه
نوعی کفش ساقه بلند که ساقۀ آن تا زیر زانو می رسد، موزه
فرهنگ فارسی عمید
(چَ مَ /مِ)
در ترکی، موزه را گویند. (آنندراج) (غیاث). مأخوذ از ترکی، موزۀ ساقه بلند و کفش مسافر. (ناظم الاطباء). قسمی پوتین ساقه بلند چرمین. پوتین ساقه بلند مخصوصی که معمولاً افسران ارتش یا اشخاص دیگر در اسب سواری پوشند. پای پوش چرمین بلندساق که بیشتر در اسب سواری و چوگان بازی از آن استفاده کنند.
- چکمه به گردن، کنایه از عذرخواهی و زینهارجویی و پوزش طلبی. و چکمه به گردن انداختن یا چکمه به گردن پیش کسی رفتن نیز اشاره به تسلیم شدن و عذر گناه رفته خواستن است.
- چکمۀ مرحاج، کنایه از چکمۀ بسیار بزرگ و پاره پاره. مؤلف غیاث و صاحب آنندراج نویسند: ’... مرحاج مخفف میرحاج است که قافله سالار حاجیان باشد و این لقب شخصی بوده است که پاهای گنده و دراز داشته و موزۀ او اکثر پاره پاره میشده و در میان لوطیان این مثل مقرر شده که حریف را میگفته اند: از اینجا برو و گرنه کونت را چون چکمۀ مرحاج کنم. چنانکه میرنجات در شعر آورده است:
خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن
بزنش کفتگی و چکمۀ مرحاجش کن.
(از آنندراج و غیاث ذیل لغت چکمۀ مرحاج)
لغت نامه دهخدا
(عَ کِ شَ)
مؤنث عکش. رجوع به عکش شود.
- ، شجرۀ عکشه، درخت بسیارشاخ درهم پیچیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ شَ / شِ)
خارپشت را گویند. (از برهان) (از انجمن آرا). خارپشت. (ناظم الاطباء). چکاسه و ریکاسه و سیخول. و رجوع به چکاسه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
سر کوه را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). چکاد و چکاده و تیغ کوه و قلۀ کوه. رجوع به چکاد و چکاده شود، میان سر و فرق سر آدمی را نیز گفته اند. (برهان). میان سر و فرق آدمی. (ناظم الاطباء). تارک و چکاد و چکاده و فرق. و رجوع به چکاد و چکاده و تارک شود، موضعی از گوشۀ کمان که گره در آنجا واقع شود. (از انجمن آرا ذیل چکاو) (آنندراج). رجوع به چکاوگاه و چکاوه گاه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ رَ / رِ)
قطره و ریزه های آب که وقت ریختن آب از جایی، آنهابر اطراف و جوانب بجهند و آن را به عربی ’رشحه’ خوانند. (برهان). قطره ریزه را گویند که از ریختن آب بجهد و آن را به تازی رشحه خوانند. (جهانگیری). قطره ریزه که از آب جهد و آن را به عربی رشحه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). قطره و رشحه یعنی ترشح آب و جز آن بر اطراف و جوانب. (ناظم الاطباء). به معنی رشحه یعنی آبی که قطره قطره بچکد. (غیاث). مرادف چکله. (از انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). در این ایام بین العوام به چکه معروف است. (انجمن آرا). (آنندراج). پشینگ (در اصطلاح اهالی خراسان) :
هفت دریا اندر او یک قطره ای
جملۀ هستی ز موجش چکره ای.
مولوی (از انجمن آرا).
و رجوع به چکله و چکه شود، مطلق آنچه از چیزی بچکد. (برهان). و رجوع به چکله شود، حباب و کف آب و جز آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ سَ / سِ)
پارچۀ کاغذی را گویند که عطاران در آن مشک و عنبر و سفوف و سنون و زرو دارو وامثال آن پیچیده باشند و آن درهم شکسته شده باشد. (برهان). کاغذی را گویند که در میان آن مشک و عنبر و زرو دارو و سفوف و سنون و امثال آن نهاده بپیچند و آن را بهندی ’پری’ خوانند. (جهانگیری). پارچۀ کاغذی که مشک و عنبر و زر و دارو در آن پیچند. و به هندی ’بری’ گویند. (رشیدی). پارچه و کاغذ، برگ درخت که در آن دوا بسته و پیچیده باشند و به هندی آن را ’بوریه’گویند. (آنندراج). کاغذی که زر و عنبر و مشک در آن پیچند. (انجمن آرا) (غیاث). پارچۀ کاغذی که در آن دوا و چیزهای دیگر پیچند. (ناظم الاطباء) :
بنشست و یکی کاغذک چکسه برون کرد
گرد آمده از کدیه به جوجو نه بمثقال.
انوری (از جهانگیری).
، نشیمن باز و باشه را نیز گفته اند. (برهان). نشینۀ باز را نامند و آن را چکس نیز گویند. (از جهانگیری) نشینۀ باز، مرادف چکس. (رشیدی). نشینۀ باز و باشه وچکس نیزگفته اند. (انجمن آرا ذیل لغت چکس). نشمین باز و باشه را نیز گفته اند. (آنندراج). نشیمن باز و و چرغ و شاهین و جز آن. (ناظم الاطباء) :
عنان بمرکب توسن مده مگر به حساب
به چکسه باز نیاید چو اوج گیرد باز.
نزاری (از جهانگیری).
نزاری اگر دیده باشی کسی
که غماز را محرم راز کرد
چنان دان که از قوم نصرانیان
چلیپا کسی چکسۀ باز کرد.
نزاری.
و رجوع به چکس شود، هرچیز که آن خرد و کوچک باشد. (برهان) (آنندراج). هر چیز خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکس شود، وقت اندک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکس شود
لغت نامه دهخدا
(چَ لَ / لِ)
مطلق آنچه از جایی بچکد. (برهان). هر چه از جایی بیفتد. (ناظم الاطباء) ، قطره و چکیدن را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). چک و چکره و چکه. چیکله. (در لهجۀ روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چک و چکره و چکه شود، ناصیه. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاک شود
لغت نامه دهخدا
(چُ لَ / لِ)
نام مرغی شکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چِ نَ / نِ)
در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی خرده مالک است، چنانکه گویند: آب چکنه یا ملک چکنه یا گلۀ چکنه به معنی آب یاملک یا رمه ای که متعلق به چندین مالک و صاحب است
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ/ شِ)
ریشی باشد که بر شکم و گردن مردم برآید و آن را بعربی نکفه گویند. (برهان) (آنندراج). ریشی که برشکم و گردن مردم برآید. (ناظم الاطباء) (از سروری) ، ظرفی باشد که آن را بصورت حیوانی ساخته باشند و بدان شراب خورند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). رجوع به بکول شود، ظرف و جام شرابخوری را نیز گفته اند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(چَ نَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’دو قریه است در سر ولایت نیشابور که یکی را چکنه علیا و دیگری را چکنه سفلی نامند و این دو قریه خالصۀ دیوانی و قدیم النسق اند و هوایی سردسیری دارند و از آب چشمه مشروب میشوند’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 352). و رجوع به چکنه بالا و چکنه پائین شود
لغت نامه دهخدا
(چَ شَ / شِ)
چشمه باشد و آن جایی است که آب از آنجا جوشد و روان شود. (برهان). چشمه بود. (جهانگیری). مقلوب چشمه میباشد که معروفست. (از انجمن آرا). مقلوب چشمه است و آن جایی است که آب از آنجا میجوشد و روان میشود. (آنندراج). چشمه. (ناظم الاطباء) :
عدو چون تیغ او بیند تنش را جان زیان دارد
اگرچه چمشۀ حیوان عدو را در دهان آید.
فرخی (از جهانگیری).
و رجوع به چشمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چکره
تصویر چکره
قطره آب رشحه، حباب کف آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکشه
تصویر بکشه
زخمی که در روی شکم یا گردن پیدا شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکش
تصویر چکش
افزاری باشد برای زرگران و آهنگران و مسگران
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ای که برای متوقف ساختن خر و استر گویند، (در زبان کودکان شیر خوار) خر الاغ، کلمه ای که عوام بصورت تحقیر یا دشنام گویند چون خواهند کسی را از تند رفتن باز دارند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی زرنگ، شوخ آب اندک که از جای یا چیزی بچکد قطره چک چکله. کوچک خرد حقیر، شوخ مسخره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکمه
تصویر چکمه
قسمی پوتین ساقه بلند چرمی، ساقه بلند و کفش مسافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکله
تصویر چکله
قطره آب رشحه، حباب کف آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکره
تصویر چکره
((چَ کَ رِ))
قطره آب، رشحه، حباب، کف آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکسه
تصویر چکسه
پارچه کاغذی که در آن دوا و چیزهای دیگر پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکسه
تصویر چکسه
((چَ س))
چکس، آشیانه باز و مرغان شکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکمه
تصویر چکمه
((چَ یا چِ مِ))
کفش ساق بلند که تا زیر زانو می رسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکه
تصویر چکه
قطره
فرهنگ واژه فارسی سره
به طور معمول گوسفندان کمتر از پنج رأس را گویند، کم، گوسفندی
فرهنگ گویش مازندرانی
بی سر و پا، حبه، یک حبه سیر، مغز گردویی که کامل و بدون آنکه خرد شود، بیرون آید
فرهنگ گویش مازندرانی
فاصله ی بین زانو تا انتهای ران، فاصله ی زانو و مچ پا
فرهنگ گویش مازندرانی