به معنی همچنین و همچو آن باشد (برهان)، ظاهراً با ’چونین’ خلط و تصحیف شده، (دکتر معین حواشی برهان)، به معنی همچنین و همچو این باشد، (آنندراج)، همچو این، بدین طریق، مثل این و بنابر این، (ناظم الاطباء)
به معنی همچنین و همچو آن باشد (برهان)، ظاهراً با ’چونین’ خلط و تصحیف شده، (دکتر معین حواشی برهان)، به معنی همچنین و همچو این باشد، (آنندراج)، همچو این، بدین طریق، مثل این و بنابر این، (ناظم الاطباء)
مثل، مانند، آن چنان، آن سان، (حرف، قید) چنان که، همان سان که، برای مثال بجوی مهر من ای نوبهار حسن که من / به کارت آیم چونان به مهرگان آتش (رشیدوطواط - لغتنامه - چونان)
مثلِ، مانندِ، آن چنان، آن سان، (حرف، قید) چنان که، همان سان که، برای مِثال بجوی مهر من ای نوبهار حسن که من / به کارت آیم چونان به مهرگان آتش (رشیدوطواط - لغتنامه - چونان)
گنده ومقداری از خمیر آرد که جهت پختن یک قرص نان آماده شده باشد. (ناظم الاطباء). خمیری که برای پختن نان گلوله شده باشد. (فرهنگ نظام). واحدی برای خمیر آرد گندم یا جو بدان مقدار که یک قرص نان سازد. (از فرهنگ فارسی معین) ، گلوله ای از هر نوع خمیر
گنده ومقداری از خمیر آرد که جهت پختن یک قرص نان آماده شده باشد. (ناظم الاطباء). خمیری که برای پختن نان گلوله شده باشد. (فرهنگ نظام). واحدی برای خمیر آرد گندم یا جو بدان مقدار که یک قرص نان سازد. (از فرهنگ فارسی معین) ، گلوله ای از هر نوع خمیر
آهک باشد. (فرهنگ سروری). مأخوذ از هندی، آهک زنده. (ناظم الاطباء) : سرخی رویش ز سرخه منکرش چونه و فوفل شده رنگ آورش. خسرو (از فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی). ودر نسخۀ حسین وفائی به معنی یکبار آمده این معنی غریب است و ظاهراً با معنی چاره خلط شده است
آهک باشد. (فرهنگ سروری). مأخوذ از هندی، آهک زنده. (ناظم الاطباء) : سرخی رویش ز سرخه منکرش چونه و فوفل شده رنگ آورش. خسرو (از فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی). ودر نسخۀ حسین وفائی به معنی یکبار آمده این معنی غریب است و ظاهراً با معنی چاره خلط شده است
دهی است از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، در 31 هزارگزی شمال دشتیاری، کنار راه مالروقصر قند به موج، 250 تن سکنه دارد، آب آن از باران و چاه، محصولش ذرت و حبوبات و لبنیات، شغل اهالی کشاورزی و گله داری، راهش مالرو است، ساکنینش از طایفۀ سردارزائی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، در 31 هزارگزی شمال دشتیاری، کنار راه مالروقصر قند به موج، 250 تن سکنه دارد، آب آن از باران و چاه، محصولش ذرت و حبوبات و لبنیات، شغل اهالی کشاورزی و گله داری، راهش مالرو است، ساکنینش از طایفۀ سردارزائی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
نساج و حائک و جولاه، (ناظم الاطباء)، عنکبوت، (ناظم الاطباء)، بمناسبت شباهت در تنیدن تار، تار تنه، تار تنگ، ظاهراً تلفظی یا صورتی از جولاه است، در سایر فرهنگها دیده نشد
نساج و حائک و جولاه، (ناظم الاطباء)، عنکبوت، (ناظم الاطباء)، بمناسبت شباهت در تنیدن تار، تار تنه، تار تنگ، ظاهراً تلفظی یا صورتی از جولاه است، در سایر فرهنگها دیده نشد
از ’چون’ + ’آن’، (دکتر معین، حواشی برهان)، یعنی چنان، (فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی)، به معنی چنان و همچنان و همچو آن باشد، (برهان) (از آنندراج)، مخفف چون آن، به معنی مانند آن، (فرهنگ نظام)، کلمه تشبیه، یعنی مانند آن و همچو آن و چنان، (ناظم الاطباء) : چونانش بسختی همی کشیدم چون مور که گندم کشد به خانه، منطقی رازی، گشت قصر بندگانش قلعه های شاه هند قصرهای قیصران روم هم چونان بود، عنصری (از فرهنگ سروری)، بگرفت شکوفه به چمن برگذر باغ چونانکه ستاره گذر کاهکشان را، ابوالفرج رونی، قمر به نیمی از اورنگ داد و چونان داد که او نمود چو یک نیمه منکسف ز قمر، مختاری، غصه چونان شد که تو بر تو نشست گریه چونان شد که نم در نم نماند، سیدحسن غزنوی، بجوی مهر من ای نوبهار حسن که من بکارت آیم چونان به مهرگان آتش، رشید وطواط، - چونانک (از: چون + آن + ک)، مانند آنکه، مثل آنکه: غم گریزد ز پیش ما چونانک خان و قیصر ز پیش شاهنشاه، زینبی علوی، چونانک دهان ماهی خرد آنگه که کند ز تشنگی باز، بزرجمهر قاینی، -، پس از چه طریق، (ناظم الاطباء)، -، در وقتی که، (ناظم الاطباء)، - چونانکه (از: چون + آن + که) : زیبابود ار مرو بنازد به کسائی چونانکه سمرقند به استاد سمرقند، کسائی مروزی، زیر لگد بجمله همی کشتشان بزور چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید، بشار مرغزی، کجا شریف بود چون غضایری بر تو بطبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال، غضائری رازی، چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن ستارگان را گوئی فرود اوست مقر، فرخی، فرخنده بود بر متنبی بساط سیف چونانکه بر حکیم دقیقی چغانیان، معزی، چو پردۀ حرم حرمت از میان برخاست دهن ببستم چونانکه عادت حکماست، عمعق بخاری، به حرص خواسته ورزیم تا شود بر ما وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب، سوزنی، چوباد میگذری بر من و مرا در راه همی گذاری چونانکه کاروان آتش، رشید وطواط، چونانکه عنکبوت لعاب دهن تند خون جگر ز دیده به تن بر همی تنم، عمادی شهریاری، مرغزاری شود اکنون فلک و ابر در او راست چونانکه تو گوئی همه ناقه ست و جمل، انوری، چونانکه روح و راحت و شادی به جان خلق ازفرظل رایت سلطان همی رسد، عبدالرافع هروی
از ’چون’ + ’آن’، (دکتر معین، حواشی برهان)، یعنی چنان، (فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی)، به معنی چنان و همچنان و همچو آن باشد، (برهان) (از آنندراج)، مخفف چون آن، به معنی مانند آن، (فرهنگ نظام)، کلمه تشبیه، یعنی مانند آن و همچو آن و چنان، (ناظم الاطباء) : چونانش بسختی همی کشیدم چون مور که گندم کشد به خانه، منطقی رازی، گشت قصر بندگانش قلعه های شاه هند قصرهای قیصران روم هم چونان بود، عنصری (از فرهنگ سروری)، بگرفت شکوفه به چمن برگذر باغ چونانکه ستاره گذر کاهکشان را، ابوالفرج رونی، قمر به نیمی از اورنگ داد و چونان داد که او نمود چو یک نیمه منکسف ز قمر، مختاری، غصه چونان شد که تو بر تو نشست گریه چونان شد که نم در نم نماند، سیدحسن غزنوی، بجوی مهر من ای نوبهار حسن که من بکارت آیم چونان به مهرگان آتش، رشید وطواط، - چونانک (از: چون + آن + ک)، مانند آنکه، مثل آنکه: غم گریزد ز پیش ما چونانک خان و قیصر ز پیش شاهنشاه، زینبی علوی، چونانک دهان ماهی خرد آنگه که کند ز تشنگی باز، بزرجمهر قاینی، -، پس از چه طریق، (ناظم الاطباء)، -، در وقتی که، (ناظم الاطباء)، - چونانکه (از: چون + آن + که) : زیبابود ار مرو بنازد به کسائی چونانکه سمرقند به استاد سمرقند، کسائی مروزی، زیر لگد بجمله همی کشتشان بزور چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید، بشار مرغزی، کجا شریف بود چون غضایری بر تو بطبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال، غضائری رازی، چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن ستارگان را گوئی فرود اوست مقر، فرخی، فرخنده بود بر متنبی بساط سیف چونانکه بر حکیم دقیقی چغانیان، معزی، چو پردۀ حرم حرمت از میان برخاست دهن ببستم چونانکه عادت حکماست، عمعق بخاری، به حرص خواسته ورزیم تا شود بر ما وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب، سوزنی، چوباد میگذری بر من و مرا در راه همی گذاری چونانکه کاروان آتش، رشید وطواط، چونانکه عنکبوت لعاب دهن تند خون جگر ز دیده به تن بر همی تنم، عمادی شهریاری، مرغزاری شود اکنون فلک و ابر در او راست چونانکه تو گوئی همه ناقه ست و جمل، انوری، چونانکه روح و راحت و شادی به جان خلق ازفرظل رایت سلطان همی رسد، عبدالرافع هروی