جدول جو
جدول جو

معنی چهیل - جستجوی لغت در جدول جو

چهیل(چِ)
صورتی از چهل: پادشاهی نوشیروان چهیل و هشت سال بود و بروایتی چهیل و هفت سال. (مجمل التواریخ والقصص). و بدین حساب از گاه کیومرث با سی سال اوتا ملک بعرب رسیدن چهار هزار و چهیل و نه سال و دو ماه... (مجمل التواریخ والقصص). رجوع به چهل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سهیل
تصویر سهیل
(پسرانه)
روشنترین ستاره صورت فلکی سفینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آهیل
تصویر آهیل
(پسرانه)
مرغ انجیرخوار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صهیل
تصویر صهیل
شیهه، آواز اسب، بانگ اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیل
تصویر هیل
هل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، لاچی، هال، خیربوا، قاقله، شوشمیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهل
تصویر چهل
عدد ۴۰، چهار برابر ده
فرهنگ فارسی عمید
ستاره ای در صورت فلکی سفینه که پس از شعرای یمانی درخشان ترین ستارگان است و در خاورمیانه در شب های آخر تابستان دیده می شود، سهیل یمن، سهیل یمان، پرک، اگست. قدما گمان می کردند سرخی و خوش رنگی سیب و همچنین خوشبویی ادیم از اثر تابش سهیل است، برای مثال بر همه عالم همی تابد سهیل / جایی انبان می کند جایی ادیم (سعدی - ۱۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهیل
تصویر مهیل
هولناک، برای مثال چو بیرون شد از کازرون یک دو میل / به پیش آمدش سنگلاخی مهیل (سعدی۱ - ۱۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
معروف است و به عربی قاقلۀ صغار میگویند، (برهان)، دوایی است که به هندی الایچی سفید نامند، ظاهراً این معرب هیل است که به یای مجهول باشد و به عربی قاقلۀصغار را گویند، (غیاث اللغات)، هل، هیل بوا، خیربوا، (یادداشت مؤلف) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
فلفل و میخک و بزباز و کبابه ی چینی
جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار،
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(چِ هَِ)
چهار دهه. عددی که از چهار برابر کردن عدد ده واحد مرتبۀ دوم یا مرتبۀ دهگان (عشرات) پیدا شود. (40 = 10 * 4). عدد مابین سی و نه و چهل و یک. چل. چهله. چله. اربعون. اربعین. ربعون. قرنطین. قرنطینه. و نمایندۀ آن در ارقام هندیه ’40’ است و در حساب جمل ’م’. مسلف، زنی که بچهل و پنج سالگی رسیده باشد
لغت نامه دهخدا
(چَ)
منسوب به چه. چاه. چاهی. رجوع به چاهی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ریخته از خاک و ریگ و جز آن. (منتهی الارب، مادۀ ه ی ل). فروریخته:
بنگر هول روز را که کند
هول او کوه را کثیب و مهیل.
ناصرخسرو.
، مهال. هولناک. مخوف. خوفناک، مکان مهیل، جای خوفناک. جای خوف. (آنندراج) :
چو بیرون شد از کاروان یک دو میل
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(ذُ هََ)
ابن عوف. تابعی است. در تاریخ اسلام، تابعی به کسانی اطلاق می شود که از صحابه پیامبر اسلام (ص) علم و دین را دریافت کرده اند. این افراد نقش بسیار مهمی در حفظ و انتقال سنت نبوی داشته اند و به دلیل نزدیکی به صحابه، دارای اعتبار و ارزش علمی بالایی در علوم اسلامی، به ویژه حدیث، فقه و تفسیر هستند. بسیاری از مکاتب فکری اولیه جهان اسلام بر اساس تعلیمات همین تابعین بنا شده اند.
ابن عطیه و ذهیل بن عوف بن شماخ الظهری التابعی. عن ابی هریره روی سهیل بن صالح عن سلیط عنه قاله ابن حبان. (تاج العروس)
ابن الفراء الیربوعی. شاعریست از عرب. ضبطه الرشاطی
لغت نامه دهخدا
(شُ هََ)
ابن ناتی. از تبع تابعین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ هََ)
ابن عمرو بن عبدشمس از بنی عامر ازلوی. خطیب قریش و یکی از بزرگان دورۀ جاهلیت بود. در جنگ بدر اسیر شد و اسلام آورد. نخست بمکه سپس بمدینه سکونت اختیار کرد. وی بسال 18 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 397)
لغت نامه دهخدا
(سُ هََ)
ستاره ای است که در طلوع آن فواکه رسیده شوند و گرما به آخر رسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند آنرا. (مهذب الاسماء). ستاره ای است روشن. (دهار). ستاره ای است معروف. (آنندراج) (غیاث). اگست. پرک. (ناظم الاطباء) :
ز سر تا بپایش گلست و سمن
بسرو سهی بر سهیل یمن.
فردوسی.
تا بتابش نبود نجم سها همچو سهیل
تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر.
فرخی.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی.
رخشنده تر از سهیل و خورشید
بوینده تر از عبیر و عنبر.
ناصرخسرو.
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقد و شعری ز چپ سهیل یمن.
مسعودسعد.
در دیار تو نتابد آسمان هرگز سهیل
گر همی بایدسهیلت قصد کن سوی یمن.
سنائی.
چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم
سماک و سهیل و سها گشت غارب.
حسن متکلم.
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا.
خاقانی.
چون سهیل جمال بهرامی
از ادیم یمن ستد خامی.
نظامی.
نور ادیمت ز سهیل دل است
صورت و جان هر دو طفیل دل است.
نظامی.
ز باریدن برف وباران و سیل
بلرزش درافتاد همچون سهیل.
سعدی
نام قلعه ای و هم نام وادئی به اندلس از کورۀ مالقه، کوهی از اعمال ریه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُهََ)
از نامهای عربان است. (منتهی الارب).
- یوم الکهیل، از ایام عرب است. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَبْ بُ)
ریهیده شدن. (تاج المصادر بیهقی). ریخته و فرودریده شدن خاک و ریگ و جز آن و روان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَْ یَ)
ریگ فروریخته. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ هََ)
مصغر اهل. (ناظم الاطباء). رجوع به اهل شود
لغت نامه دهخدا
به هندی پوست اشجار است. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چهل
تصویر چهل
چهار بارده سی بعلاوه ده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهیل
تصویر مهیل
ترسناک جای ترسناک مکان مخوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صهیل
تصویر صهیل
پارسی تازی گشته شیهه آوای اسپ آوازاسب
فرهنگ لغت هوشیار
ستاره ایست که در طلوع آن فواکه رسیده شوند و گرما باخر رسد، ستاره ای است معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهیل
تصویر مهیل
((مَ))
جای ترسناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صهیل
تصویر صهیل
((صَ))
آواز اسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سهیل
تصویر سهیل
((سُ هَ))
برک، ستاره ای از قدر اول در نیم کره جنوبی آسمان در صورت فلکی «کشتی» یا «سفینه» که در آخر فصل گرما طلوع می کند و میوه ها در آن وقت می رسند، و چون در یمن کاملاً مشهود است، آن را سهیل یمن یا سهیل یمانی خوانند
فرهنگ فارسی معین
ترسناک، خوف انگیز، سهمناک، هول انگیز، مخوف، هولناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پری شاهرخ پرنده ی انجیر خوار با نام علمی otiiooos oriooos
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگ چین
فرهنگ گویش مازندرانی
گشنیز
فرهنگ گویش مازندرانی