جدول جو
جدول جو

معنی چهارمین - جستجوی لغت در جدول جو

چهارمین
(چَ / چِ رُ)
منسوب به عدد چهار. چیزی در مرتبۀ چهارم. که میان مرتبۀ سوم و پنجم قرار دارد. رجوع به چهارم و چارمین شود
لغت نامه دهخدا
چهارمین
الرّابع
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به عربی
چهارمین
Fourthly
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به انگلیسی
چهارمین
quatrième
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به فرانسوی
چهارمین
第四に
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به ژاپنی
چهارمین
viertens
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به آلمانی
چهارمین
четвертий
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به اوکراینی
چهارمین
czwórty
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به لهستانی
چهارمین
第四
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به چینی
چهارمین
quarto
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به پرتغالی
چهارمین
quarto
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
چهارمین
cuarto
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
چهارمین
vierde
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به هلندی
چهارمین
네 번째로
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به کره ای
چهارمین
ลำดับที่สี่
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به تایلندی
چهارمین
keempat
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
چهارمین
चौथे
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به هندی
چهارمین
רביעי
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به عبری
چهارمین
چوتھا
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به اردو
چهارمین
চতুর্থ
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به بنگالی
چهارمین
ya nne
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به سواحیلی
چهارمین
четвертый
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به روسی
چهارمین
dördüncü olarak
تصویری از چهارمین
تصویر چهارمین
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چهرمینو
تصویر چهرمینو
(دخترانه)
آنکه چهره ای زیبا چون بهشت دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چهارمغز
تصویر چهارمغز
مغز گردو، فندق، بادام و پسته
فرهنگ فارسی عمید
چهار میخ فلزی یا چوبی که به شکل مربع بر زمین یا دیوارکوبیده شود و دست و پای محکوم را برای شکنجه به آن ببندند، کنایه از گرفتار و اسیر
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
چهارمین. منسوب به عدد چهار. چیزی در مرتبۀ چهارم:
پهلوی عیسی نشینم بعد از این
بر فراز آسمان چارمین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ رُ)
منسوب به چهارم. آنکه در مرتبۀ چهارم قرار دارد. چهارمین یا چیزی که در مرتبۀ میان سوم و پنجم است
لغت نامه دهخدا
(چَمَ هََ)
دهی است از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد. در 74هزارگزی شمال باختری مشهد و یک کیلومتری شمال شوسۀ مشهد به قوچان واقع است. جلگه ومعتدل است، 212 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصولش غلات، چغندر و سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چهار عدد میخ که روی زمین یا روی دیوار به شکل مربع یا مربعمستطیل بکوبند و چهارگوشۀ چیزی را بدان ببندند. (فرهنگ فارسی معین). عراصیف، چهارمیخ چوب پالان، نوعی شکنجه، بدان سان که دو دست و پای کسی را از چهار جانب کشیده دارند و هر یک را به میخی ببندند خواه بر روی زمین و خواه بر دیوار: هیچ دانۀ مخالفت و خیانت به کشتن و شکنجه و چهارمیخ میماند. (بهاءالدین ولد) ، چهارعنصر، عمل لواط. (ناظم الاطباء). رجوع به چارمیخ شود.
- به چهارمیخ کشیدن، شکنجه و آزار کردن. تعذیب کردن. به عقابین کشیدن.
- چهارمیخ حیات، کنایه از عناصر چهارگانه است. (غیاث اللغات) (آنندراج).
، چهار باد شمال و جنوب و صبا و دبور. صبا بادی است که از جانب مشرق وزد و دبور بادی که از جانب مغرب وزد. (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
خلفاء اربعه. (غیاث اللغات) (آنندراج). خلفاء راشدین. چاریار
لغت نامه دهخدا
(چَ)
ده کوچکی است از دهستان گرمسیر شهرستان اردستان در 8500 گزی شمال اردستان کنار راه فرعی چهارمیل به شهراب واقع شده. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
چهار عدد میخ که روی زمین یا روی دیوار بشکل مربع یا مستطیل بکوبند و چهار گوشه چیزی را بدان ببندند، نوعی شکنجه که چهار دست و پای کسی را بچهار میخ ببندند و شکنجه اش کنند، چهار عنصر (ناظم الاطباء)، عمل لواط (ناظم الاطباء)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهار یک
تصویر چهار یک
یک چهارم چیزی چارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهارمیخ
تصویر چهارمیخ
چهار عدد میخ که روی زمین یا دیوار به شکل مربع یا مستطیل بکوبند، نوعی شکنجه که چهاردست و پای کسی را به چهار میخ ببندند و شکنجه اش کنند
فرهنگ فارسی معین