خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند، چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، انگشتو، بشتره، بشتزه، بشنزه، بشنژه
خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند، چَنگال خوست، چَنگال خُست، چَنگال خوش، اَنگُشتو، بَشتِرَه، بَشتِزَه، بَشنِزَه، بُشنِژَه
آبی را گویند که از جای بلندی تا به زمین یخ بسته باشد یا از ناودان تا به زمین آویخته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گلفهشنگ. رجوع به گلفهشنگ شود
آبی را گویند که از جای بلندی تا به زمین یخ بسته باشد یا از ناودان تا به زمین آویخته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گلفهشنگ. رجوع به گلفهشنگ شود
نام سازی است که چنگ گویند. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : چزد رابر شاخهای خم گرفته لحن نای باد را از برگهای خشک بانگ چنگله. مسعودسعدسلمان (از انجمن آرا). رجوع به چنگ شود، پنجۀ مردم. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). رجوع به چنگ و چنگال شود، پنجۀ جانوران پرنده باشد همچون باز و شاهین. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) ، مطلق قلاب را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). قلاب. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به چنگ و چنگک شود
نام سازی است که چنگ گویند. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : چزد رابر شاخهای خم گرفته لحن نای باد را از برگهای خشک بانگ چنگله. مسعودسعدسلمان (از انجمن آرا). رجوع به چنگ شود، پنجۀ مردم. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). رجوع به چنگ و چنگال شود، پنجۀ جانوران پرنده باشد همچون باز و شاهین. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) ، مطلق قلاب را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). قلاب. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به چنگ و چنگک شود
موی مرغوله و مجعد را گویند، و آن مویی باشد که هر تارش برهم نشسته و بخود پیچیده بود همچون موی زنگیان، و جعد. نقیض سبط است، و سبط مویی را گویند که تارهای آن مطلقاً پیچ و خم نداشته باشد. (برهان). موی مجعد و مرغوله و پیچیده و برهم نشسته را گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). موی مرغول مجعد و پیچیده. (ناظم الاطباء)
موی مرغوله و مجعد را گویند، و آن مویی باشد که هر تارش برهم نشسته و بخود پیچیده بود همچون موی زنگیان، و جعد. نقیض سبط است، و سبط مویی را گویند که تارهای آن مطلقاً پیچ و خم نداشته باشد. (برهان). موی مجعد و مرغوله و پیچیده و برهم نشسته را گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). موی مرغول مجعد و پیچیده. (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان بیرگان بخش اردل شهرستان شهر کرد که در 48 هزارگزی شمال باختری اردل، نزدیک به راه عمومی واقع است و 130 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات، کتیرا، پشم و روغن. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی از دهستان بیرگان بخش اردل شهرستان شهر کرد که در 48 هزارگزی شمال باختری اردل، نزدیک به راه عمومی واقع است و 130 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات، کتیرا، پشم و روغن. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
مرکّب از: چنگ + آل، پسوند، پنجۀ مردم. پنجۀ دست. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دست. مشت. پنجۀ آدمی چون کمی خم کنند: چو دیوان بدیدند کوپال اوی بدرید دلشان ز چنگال اوی. فردوسی. بکوهم درانداز تا ببر و شیر ببینند چنگال مرد دلیر. فردوسی. بدین کتف و این قوت یال او شود کشته رستم بچنگال او. فردوسی. فرنگیس را دید چون بیهشان گرفته ورا روزبانان کشان بچنگال هر یک یکی تیغ تیز ز درگاه برخاسته رستخیز. فردوسی. مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال. فرخی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی. - آهنین چنگال، قوی پنجه: درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی (از فرهنگ اسدی). سست بازو بجهل میفکند پنجه با مرد آهنین چنگال. سعدی (گلستان). رجوع به آهنین چنگ شود. - از چنگال رها کردن،آزاد کردن. خلاصی دادن: سرت از دوش به شمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم. منوچهری. - از چنگال کسی جستن، از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن: ای کرۀ جهنده ز چنگال مرگ روگر ز حیله جست توانی بجه. ناصرخسرو. - از چنگال کسی خلاص طلبیدن، از آزار و تسلط وی رهایی خواستن: یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). - از چنگال کسی رستن، از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن: بدین رست آخر از چنگال دنیا بتقدیر خدای فرد قهار. ناصرخسرو. - بچنگال کسی اسیر بودن، در دست کسی گرفتار بودن: که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر بچنگال دشمن اسیر. سعدی (بوستان). - چنگال دراز کردن، پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن: هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال. غضایری. - چنگال کند شدن، از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن: بچنگال و دندان جهان را گرفتی ولیکن شدت کند چنگال و دندان. ناصرخسرو. ، هر یک از انگشتان آدمی: چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان. ناصرخسرو. ، پنجۀ جانوران. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب. (دهار). چنگ. چنگل. برثن. مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان. چنگال ببر، شیر، گرگ، عقاب، باز و غیره. (یادداشت مؤلف) : از آن مرغ کس روی هامون ندید جز اندام و چنگال پرخون ندید. فردوسی. چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و بجنگ. فردوسی. مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لالۀ حمرا گرفته در چنگال. معزی. آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال. ازرقی. در مرغ همچو چرغ به چنگالان می کاود و جغاره نمی یابد. سوزنی. بفر دولت او شیر فرش ایوانش تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال. انوری. پیش زلفت چو کبک خسته جگر زیر چنگال باز می غلطم. خاقانی. جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331). کز گله دور داشتی همه سال دزد را چنگ و گرگ را چنگال. نظامی. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. دو بدین چنگ و دو بدان چنگال یک بدندان چو شیر غرانا. عبید زاکانی. - بچنگال برآوردن، کندن. برکندن. بیرون آوردن: نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. - تیزچنگال، جانور قوی پنجه. پرندۀ تیزچنگ. چنگال تیز: چنان اندیشد او از دشمن خویش چو باز تیزچنگال از کراکا. دقیقی. نباید که گیرد بتن زود جنگ شود تیزچنگال همچون پلنگ. فردوسی. عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی. سعدی (طیبات). رجوع به چنگال تیز و چنگال تیز و چنگال تیز کردن شود. - چنگال شیر، پنجۀ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است: یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. ایا باد بگذر به ایران زمین پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)... بگویش که بیژن به سختی در است تنش زیر چنگال شیر نر است. فردوسی. چنین گفت هومان بطوس دلیر که آهو چه باشد بچنگال شیر. فردوسی. - چنگال شیرخاریدن، کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن: با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری. منوچهری. - چنگال گرگ، پنجۀ گرگ: بدرد دل و گوش غرم سترگ اگر بشنود نام چنگال گرگ. فردوسی. که در سینۀ اژدهای بزرگ بگنجد بماند بچنگال گرگ. فردوسی. که از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی. سعدی. رجوع به چنگال شود. - چنگال یوز، پنجۀ یوز: ز چنگال یوزان همه دشت غرم. فردوسی. - در چنگال گرفتن، به پنجه گرفتن: تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال. معزی. ، قلاب: کلب، چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کلاّب، چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان. (منتهی الارب). رجوع به قلاب شود. ، نشانه باشد چون سوراخی. (فرهنگ اسدی). بمعنی هدف و نشانۀ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال) هم گفته اند. (برهان). هدف و نشانۀ تیر. (ناظم الاطباء) ، نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ’ال’ برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجۀ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خردۀ نان تازه و شیرۀ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک. دلیکه. غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف). حلوای آرد گندم. (یادداشت مؤلف) : آردی روغن برم لال آمده ست نام من از غیب چنگال آمده ست. بسحاق اطعمه. افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم. (مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است) بسحاق اطعمه (از انجمن آرا). این زمان در چنگ چنگالم اسیر میخورم مالش ز هر برنا و پیر. بسحاق اطعمه. ، افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجۀ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق. آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است. (حواشی برهان چ معین)
مُرَکَّب اَز: چنگ + آل، پَسوَند، پنجۀ مردم. پنجۀ دست. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دست. مشت. پنجۀ آدمی چون کمی خم کنند: چو دیوان بدیدند کوپال اوی بدرید دلشان ز چنگال اوی. فردوسی. بکوهم درانداز تا ببر و شیر ببینند چنگال مرد دلیر. فردوسی. بدین کتف و این قوت یال او شود کشته رستم بچنگال او. فردوسی. فرنگیس را دید چون بیهشان گرفته ورا روزبانان کشان بچنگال هر یک یکی تیغ تیز ز درگاه برخاسته رستخیز. فردوسی. مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال. فرخی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی. - آهنین چنگال، قوی پنجه: درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی (از فرهنگ اسدی). سست بازو بجهل میفکند پنجه با مرد آهنین چنگال. سعدی (گلستان). رجوع به آهنین چنگ شود. - از چنگال رها کردن،آزاد کردن. خلاصی دادن: سرت از دوش به شمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم. منوچهری. - از چنگال کسی جستن، از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن: ای کرۀ جهنده ز چنگال مرگ روگر ز حیله جست توانی بجه. ناصرخسرو. - از چنگال کسی خلاص طلبیدن، از آزار و تسلط وی رهایی خواستن: یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). - از چنگال کسی رستن، از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن: بدین رست آخر از چنگال دنیا بتقدیر خدای فرد قهار. ناصرخسرو. - بچنگال کسی اسیر بودن، در دست کسی گرفتار بودن: که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر بچنگال دشمن اسیر. سعدی (بوستان). - چنگال دراز کردن، پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن: هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال. غضایری. - چنگال کند شدن، از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن: بچنگال و دندان جهان را گرفتی ولیکن شدت کند چنگال و دندان. ناصرخسرو. ، هر یک از انگشتان آدمی: چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان. ناصرخسرو. ، پنجۀ جانوران. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب. (دهار). چنگ. چنگل. برثن. مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان. چنگال ببر، شیر، گرگ، عقاب، باز و غیره. (یادداشت مؤلف) : از آن مرغ کس روی هامون ندید جز اندام و چنگال پرخون ندید. فردوسی. چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و بجنگ. فردوسی. مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لالۀ حمرا گرفته در چنگال. معزی. آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال. ازرقی. در مرغ همچو چرغ به چنگالان می کاود و جغاره نمی یابد. سوزنی. بفر دولت او شیر فرش ایوانش تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال. انوری. پیش زلفت چو کبک خسته جگر زیر چنگال باز می غلطم. خاقانی. جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331). کز گله دور داشتی همه سال دزد را چنگ و گرگ را چنگال. نظامی. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. دو بدین چنگ و دو بدان چنگال یک بدندان چو شیر غرانا. عبید زاکانی. - بچنگال برآوردن، کندن. برکندن. بیرون آوردن: نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. - تیزچنگال، جانور قوی پنجه. پرندۀ تیزچنگ. چنگال تیز: چنان اندیشد او از دشمن خویش چو باز تیزچنگال از کراکا. دقیقی. نباید که گیرد بتن زود جنگ شود تیزچنگال همچون پلنگ. فردوسی. عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی. سعدی (طیبات). رجوع به چنگال ِ تیز و چنگال ْتیز و چنگال تیز کردن شود. - چنگال شیر، پنجۀ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است: یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. ایا باد بگذر به ایران زمین پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)... بگویش که بیژن به سختی در است تنش زیر چنگال شیر نر است. فردوسی. چنین گفت هومان بطوس دلیر که آهو چه باشد بچنگال شیر. فردوسی. - چنگال شیرخاریدن، کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن: با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری. منوچهری. - چنگال گرگ، پنجۀ گرگ: بدرد دل و گوش غرم سترگ اگر بشنود نام چنگال گرگ. فردوسی. که در سینۀ اژدهای بزرگ بگنجد بماند بچنگال گرگ. فردوسی. که از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی. سعدی. رجوع به چنگال شود. - چنگال یوز، پنجۀ یوز: ز چنگال یوزان همه دشت غرم. فردوسی. - در چنگال گرفتن، به پنجه گرفتن: تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال. معزی. ، قلاب: کلب، چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کَلاّب، چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان. (منتهی الارب). رجوع به قلاب شود. ، نشانه باشد چون سوراخی. (فرهنگ اسدی). بمعنی هدف و نشانۀ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال) هم گفته اند. (برهان). هدف و نشانۀ تیر. (ناظم الاطباء) ، نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ’ال’ برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجۀ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خردۀ نان تازه و شیرۀ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک. دلیکه. غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف). حلوای آرد گندم. (یادداشت مؤلف) : آردی روغن برم لال آمده ست نام من از غیب چنگال آمده ست. بسحاق اطعمه. افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم. (مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است) بسحاق اطعمه (از انجمن آرا). این زمان در چنگ چنگالم اسیر میخورم مالش ز هر برنا و پیر. بسحاق اطعمه. ، افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجۀ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق. آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است. (حواشی برهان چ معین)
طعامی که چنگال نیز گویند. (ناظم الاطباء). حلوایی است از کعک و شیره و جز آن. چنگال. (یادداشت مؤلف) ، مالیده گر. (آنندراج). چنگال مال. (شرفنامۀ منیری). رجوع به چنگال شود
طعامی که چنگال نیز گویند. (ناظم الاطباء). حلوایی است از کعک و شیره و جز آن. چنگال. (یادداشت مؤلف) ، مالیده گر. (آنندراج). چنگال مال. (شرفنامۀ منیری). رجوع به چنگال شود
نام قهرمانی است در گرشاسبنامه: ز گشتی بکشتی همی شد چو گرد همی کوفت گرز و همی کشت مرد چنین تا بچنگاوۀ جنگ جوی رسید و کمین کرد از کین بر اوی. اسدی (گرشاسبنامه ص 123)
نام قهرمانی است در گرشاسبنامه: ز گشتی بکشتی همی شد چو گرد همی کوفت گرز و همی کشت مرد چنین تا بچنگاوۀ جنگ جوی رسید و کمین کرد از کین بر اوی. اسدی (گرشاسبنامه ص 123)
نام یکی از پاسگاههای گمرک و مرزبانی بخش مهران شهرستان ایلام است. در 54 هزارگزی جنوب خاور مهران و 4 هزارگزی جنوب راه شوسۀ مهران به دهلران واقعاست. کوهستانی و گرمسیر است. پاسگاه در درۀ کنار رود خانه چنگوله واقع شده است. آب قنات مخصوص پاسگاه است و آب رودخانه شور و تلخ و گوگردی است. این پاسگاه در حدود 18 هزارگز با مرز عراق فاصله دارد. سکنۀ آن را افراد پاسگاه و یک خانوار محلی تشکیل میدهد. در زمستان از ایلات پشتکوه برای تعلیف احشام خود به نزدیکی مرز میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام یکی از پاسگاههای گمرک و مرزبانی بخش مهران شهرستان ایلام است. در 54 هزارگزی جنوب خاور مهران و 4 هزارگزی جنوب راه شوسۀ مهران به دهلران واقعاست. کوهستانی و گرمسیر است. پاسگاه در درۀ کنار رود خانه چنگوله واقع شده است. آب قنات مخصوص پاسگاه است و آب رودخانه شور و تلخ و گوگردی است. این پاسگاه در حدود 18 هزارگز با مرز عراق فاصله دارد. سکنۀ آن را افراد پاسگاه و یک خانوار محلی تشکیل میدهد. در زمستان از ایلات پشتکوه برای تعلیف احشام خود به نزدیکی مرز میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام قلعه ای در هندوستان. صاحب مجمل التواریخ در این باره آورده است: ’... در سال 1170 برای مرتبۀ پنجم احمدشاه بجانب لاهور رفت... در آنجا خبر شورش طایفۀ سیک را شنید که قلعه چنداله را در محاصره افکنده و کار بر مسلمانان سخت گرفته اند. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 306)
نام قلعه ای در هندوستان. صاحب مجمل التواریخ در این باره آورده است: ’... در سال 1170 برای مرتبۀ پنجم احمدشاه بجانب لاهور رفت... در آنجا خبر شورش طایفۀ سیک را شنید که قلعه چنداله را در محاصره افکنده و کار بر مسلمانان سخت گرفته اند. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 306)
بنگال: شکرشکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله میرود. حافظ. دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم گه به بنگاله برد گاه به بغداد مرا. سلیم (از آنندراج). رجوع به مادۀ قبل شود
بنگال: شکرشکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله میرود. حافظ. دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم گه به بنگاله برد گاه به بغداد مرا. سلیم (از آنندراج). رجوع به مادۀ قبل شود