جدول جو
جدول جو

معنی چندسین - جستجوی لغت در جدول جو

چندسین(چَ دَ)
دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر از شهرستان زنجان در نه هزارگزی جنوب ابهر واقع است. کوهستانی و سردسیر است. 272 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات است. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چندان
تصویر چندان
آنقدر، آن اندازه، برای مثال عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار / عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم (حافظ - ۶۹۲ حاشیه) زیاد مثلاً این کار زحمت چندانی ندارد، پسوند متصل به واژه به معنای
برابر مثلاً دوچندان
چندان که: آن اندازه که، آن مقدارکه، همین که، به محض اینکه، هراندازه که
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چندین
تصویر چندین
عدد مجهول، نامعین و بیشتر از چند، مقدار و تعداد زیاد، این اندازه، این همه، برای مثال عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت / که چندین گل اندام در خاک خفت (سعدی۱ - ۱۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هندسی
تصویر هندسی
مربوط به هندسه، معمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خندمین
تصویر خندمین
خنده دار، خنده آور، برای مثال خندمین تر از تو هیچ افسانه نیست / بر لب گور خراب خویش ایست (مولوی - ۹۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
هر اندازه. (آنندراج). به هر اندازه. چندان:
ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی
ندانم چند؟ چندانی که خواهی.
نظامی.
عمر چندانی که کم باشد پریشانی کم است
زلف کی بودی پریشان گر نمیبودی بلند.
؟ (از آنندراج).
، بقدری. آنقدر. آن اندازه. تاحدی. تاآنجا. چندان. تا آن مقدار:
زلال آب چندانی بود خوش
کزو بتوان نشاند آشوب آتش.
نظامی.
تحمل را بخود کن رهنمونی
نه چندانی که بار آرد زبونی.
نظامی.
هوای باغ چندانی بود گرم
که سبزی را سپیدی دارد آزرم.
نظامی.
چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجۀ انبیاء، پس چندانی در آن بی نهایتی برفتم که گفتم بالای این هرگزکسی نرسیده است و برتر از این مقام ممکن نیست. (تذکره الاولیاء عطار). رجوع به چند و چندان شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ دُ)
مخفف هندوستان. (برهان) :
گر ز جور تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ بُ)
دهی از دهستان کاغذکنان است که در بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد واقع است و 292 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَدُ)
منسوب به گندم. از گندم:
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.
بوذر کشی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
مر سخن را گندمین و چرب کن
گر نداری نان چرب گندمین.
ناصرخسرو.
آخر تو را که گفت که با عاشقان خویش
نان گندمین بدار و سخن گندمین مکن.
سنایی.
چو قرص جوین هست جان پرورم
غم گردۀگندمین چون خورم ؟
نظامی.
- زبان گندمین، زبان چرب و نرم:
با زبان گندمین روزی طلب کردن خطاست
طوطی شیرین سخن را شکّر گفتار هست.
صائب.
از زبان گندمین افتاد در کارم گره
خوشۀ بی حاصل ما دانۀ دیگر نداشت.
صائب.
- سخن گندمین، گفتار گندمین، سخن شیرین، چرب، خوشمزه:
مر سخن را گندمین و چرب کن
گر نداری نان چرب گندمین.
ناصرخسرو.
سوی آن کس که عقل و دین دارد
نان و گفتار گندمین دارد.
سنایی.
آخر تو را که گفت که با عاشقان خویش
نان گندمین بدار و سخن گندمین مکن.
سنایی.
بر نان گندمین بدم آنگه جوین سخن
اکنون که گندمین سخنم نیست نان جو.
سوزنی (دیوان چ 1 ص 433)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ لَ)
تثنیۀ صندل. مقصود صندل سرخ و سپید است
لغت نامه دهخدا
(چَ دُ)
چندم: امروز چندمین روز است که من در تهرانم. این چندمین جلد است که منتشر کرده ام
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام دهی است در جنوب حلب و بین آندو باندازۀ یک روز راه است و بعد ازآن آبادانی نیست. اندرین در این روزگار (روزگار صاحب معجم البلدان = اوایل قرن هفتم) ویران است و فقط بقیه دو دیوار در آن دیده میشود و شعر عمرو بن کلثوم:
الاهبی بصحنک فاصبحینا
ولاتبقی خمور الاندرینا
مربوط به همین اندرین است. صاحب کتاب العین گفته اندرین جمع اندری است و اندری جوانانی اند که از جای پراکنده گرد می آیند. ازهری گفته اندر دهی است در شام و در آن درختان مو باشد و جمع آن اندرین است و خمورالاندرین در شعر ابن کلثوم گویا اشاره بدین مطلب باشد. (از معجم البلدان). و رجوع بهمین کتاب و اندری شود.
لغت نامه دهخدا
(چَ گِ)
دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 43 هزارگزی خاور آستانه و شش هزارگزی قاسم آباد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر. دارای 220 تن سکنه میباشد. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، بنشن، پنبه، چغندرقند و انگور است. اهالی بکشاورزی، گله داری و قالیچه بافی اشتغال دارند. راهش مالرو است. از قاسم آباد اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ دِ / دُ)
از قرای سغد است که در نیم فرسخی دبوسیه واقع شده است. (از معجم البلدان). از قرای دبوسیه از سغد سمرقند است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
زن شیرده، (ناظم الاطباء)، زن مرضعه، (شعوری ج 1 ورق 180) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
این قدر. (ناظم الاطباء). اینهمه. بدین بسیاری. افادۀ تعدد و کثرت کند. (یادداشت مؤلف). بسیار:
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوئیم چندین دراز.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکر که گشن و چندین خروش.
فردوسی.
ندادندیش چندین گر نبودی
بچندین و بصدچندین سزاوار.
فرخی.
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست ؟
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست ؟
منوچهری.
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی بکوی ما.
منوچهری.
گر مستمند با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم.
ناصرخسرو.
گر زهد همی جوئی چندین بدر میر
چون میدوی ای بیهده چون اسب دوانی.
ناصرخسرو.
گفت بنگر که چرا مینگرد گردون.
به دو صد چشم درین تیره زمین چندین.
ناصرخسرو.
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین.
نظامی.
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران.
مولوی.
چه آفت است که موجب چندین مخافت است. (گلستان). چندین سخن که گفتی، در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش. (گلستان).
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین.
سعدی.
اگر تو بر دل مسکین من ببخشائی
چه لازمست که جور و جفا برم چندین.
سعدی.
چو دیدی کزین روی بسته ست در
به بیحاصلی سعی چندین مبر.
سعدی (بوستان).
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی.
حافظ.
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم.
حافظ.
، در این شواهد عدد نامعین باشد و معدود آن بر حسب معمول پس از آن آید. و گاه نیز بر آن مقدم باشد:
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
کسائی مروزی.
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه.
فردوسی.
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت.
فردوسی.
که چندین سپه سر به ایران نهاد
که کس در جهان آن ندارد بیاد.
فردوسی.
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه.
فردوسی.
... وی (عبدالرحمان قوال) گفت: با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی. (تاریخ بیهقی). ما را چندین ولایت در پیش است بفرمان امیرالمؤمنین می باید گرفت. (تاریخ بیهقی). هرچند حال آلتونتاش بر این جمله بود، امیر از وی نیک خشنود گشت بچندین نصیحت که کرد. (تاریخ بیهقی). انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد، گفت: چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97).
چو هندوی دانا بچندین سؤال
زبون شد ز فرهنگ دانش سکال.
نظامی.
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد شما.
مولوی.
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است.
سعدی (بدایع).
عجب نیست در خاک اگر گل شکفت
که چندین گل اندام در خاک خفت.
سعدی.
گفتمش مگذر زمانی، گفت معذورم بدار.
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب.
حافظ.
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی.
حافظ.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
، همه اینها، چون اینها، و چون بطور استفهام استعمال شود بمعنی آیا چند است. (ناظم الاطباء).
- چندینا، (مرکب از چند و الف اطلاق) مرادف چندین:
اگرت بدره رساند همی ببدر منیر
مبادرت کن و خامش مباش چندینا.
رودکی (از حدائق السحر).
رجوع به چندین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چندین
تصویر چندین
اینهمه، این قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدسین
تصویر مقدسین
جمع مقدس، اشوکان، ورجاوندان، پارسایان
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گندم. آنچه که از گندم تهیه کنند: اگر شما را عادت در سرای تان نان گندمین باشد جوین بدرویش نشاید دادن، یا زبان گندمین. زبان چرب و نرم: با زبان گندمین روزی طلب کردن خطاست طوطی شیرین سخن را شکر گفتار هست. (صائب) یا سخن (گفتار) گندمین. سخن شیرین و خوشمزه: سوی آن کس که عقل و دین دارد نان و گفتار گندمین دارد... (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنیسین
تصویر فنیسین
فرانسوی فنیقی: پنیسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندانی
تصویر چندانی
هر اندازه، چندان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته هندچکی هندسی منسوب به هندسه. یا اشکال هندسی. شکلهایی که درعلم هندسه ازآنها بحث شود مانند: مثلث مربع مربع مستطیل لوزی ذوزنقه کثیرالاضلاع دایره: و اما فایده آنک دایره را از میان دیگر اشکال هندسی برگزیدند و موضع بحور گردانید آنست
فرهنگ لغت هوشیار
دو مرخشه بهرام و کیوان تثنیه نحس درحالت نصبی وجری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : دونحس، زحل ومریخ: تاآسمان زمین توگشت ازغم ودریغ چون مشتری میانه نحسین مجاورم. (خاقانی لغ) یانحسین فلک. زحل ومریخ
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مهندس، از ریشه پارسی هنداگران هنداچگران هندسه دانان جمع مهندس در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : (طبقه مهندسین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندان
تصویر چندان
آن قدر آن اندازه: (و اگر آب نیابد یا چندان یا بد که خوردن ویرا و رفیقان ویرا چیزی بسر نیامد) (کشف الاسرار)، تا آن زمان: (چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش) (حافظ) یا چندان که. آن مقدار که آن اندازه که: (بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست همچنانکه بیک طهارت چندانکه خواهد فرایض نماز گرازد) (کشف الاسرار)، هر قدر که: (چندانکه گفتم غم باطمینان درمان نکردند مسکین غریبان) (حافظ)، همینکه بمحض اینکه: (چندانکه مقربان حضرت بر حال من وقوف یافتند و باکرام در آوردند) (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سندسی منسوب به سندس: صدره آن جا سندسی و جبه این جا ششتری. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندان
تصویر چندان
((چَ))
آن قدر، آن اندازه، تا آن زمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چندین
تصویر چندین
((چَ))
این همه، این اندازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چندان
تصویر چندان
آنقدر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هندسی
تصویر هندسی
دیوانی
فرهنگ واژه فارسی سره
این همه، این اندازه، مقدار زیاد، تعداد زیاد (بیشتراز 02)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از هندسی
تصویر هندسی
Geometric
دیکشنری فارسی به انگلیسی
چمباتمه، به صورت جمع شده روی پا نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از هندسی
تصویر هندسی
geométrico
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از هندسی
تصویر هندسی
geométrico
دیکشنری فارسی به اسپانیایی