جدول جو
جدول جو

معنی چندانی - جستجوی لغت در جدول جو

چندانی(چَ)
هر اندازه. (آنندراج). به هر اندازه. چندان:
ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی
ندانم چند؟ چندانی که خواهی.
نظامی.
عمر چندانی که کم باشد پریشانی کم است
زلف کی بودی پریشان گر نمیبودی بلند.
؟ (از آنندراج).
، بقدری. آنقدر. آن اندازه. تاحدی. تاآنجا. چندان. تا آن مقدار:
زلال آب چندانی بود خوش
کزو بتوان نشاند آشوب آتش.
نظامی.
تحمل را بخود کن رهنمونی
نه چندانی که بار آرد زبونی.
نظامی.
هوای باغ چندانی بود گرم
که سبزی را سپیدی دارد آزرم.
نظامی.
چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجۀ انبیاء، پس چندانی در آن بی نهایتی برفتم که گفتم بالای این هرگزکسی نرسیده است و برتر از این مقام ممکن نیست. (تذکره الاولیاء عطار). رجوع به چند و چندان شود
لغت نامه دهخدا
چندانی
هر اندازه، چندان
تصویری از چندانی
تصویر چندانی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در زندان به سر می برد، محبوس
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
عبدالله بن علی نصرانی، مکنی به ابوعلی منجم. او راست: کتاب صناعه التنجیم. (ابن الندیم). از منجمان معروف قرن سوم هجری است که کتابی به نام صناعه التنجیم در احکام نجوم دارد و ابن ندیم می نویسد که کتاب وی را کهنه یافتم، از این قرار باید قبل از قرن چهارم باشد چه خود ابن ندیم در 385 هجری قمری درگذشته است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به دندان:
- دندانی کردن چیزی را، دندان در آن فروبردن. گاز زدن چنانکه سیب را.
- ، شرمنده کردن. (آنندراج) (غیاث) (از مجموعۀ مترادفات ص 134). شرم زده کردن. شرمگین ساختن. (ناظم الاطباء) :
صبح را شرم شکرخند تو دندانی کرد
غنچۀ گل به کدامین لب و دندان خندد.
صائب (از آنندراج).
، غذایی از گندم برای برآمدن دندان بچه. آشی که برای طفل نودندان پزند. (یادداشت مؤلف) ، گردن بندی از خرماخرک یا گندم که گاه دندان برآوردن به گردن طفل آویزند که بخاید تا دندانها سخت شود. (یادداشت مؤلف) ، گوسفند یا میش و گاو که به کسی سپارند تا از پشم و روغن و نتاج آن نفع گیرد و اگر نمیرد معیری بجای آن دیگری خرد و هم آن نفع به مالک همیشگی بدهد: پنجاه دندانی دارم، یعنی پنجاه رأس گوسفند و میش و گاو عاریتی دارم. (یادداشت مؤلف). در آذربایجان (خلخال) آن را دندان به دندان نامند
لغت نامه دهخدا
(دَ نی ی)
منسوب است به دندانه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شادی. شادمانی. خوشحالی. خوشی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در محبس باشد آنکه در زندان و از آزادی محروم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندانی
تصویر سندانی
منسوب به سندان، سندان گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در محبس باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چندان
تصویر چندان
آنقدر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
محبوس
فرهنگ واژه فارسی سره
اسیر، بازداشت، بندی، توقیف، حبس، دربند، شهربند، گرفتار، محبوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
سجينٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
Prisoner
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
prisonnier
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
więzień
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
mfungwa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
заключённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
Gefangener
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
বন্দী
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
قیدی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
นักโทษ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
mahkûm
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
囚犯
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
囚人
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
אָסִיר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
죄수
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
narapidana
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
कैदी
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
ув'язнений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
prisionero
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
prigioniero
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
prisioneiro
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
gevangene
دیکشنری فارسی به هلندی