جدول جو
جدول جو

معنی چنارک - جستجوی لغت در جدول جو

چنارک
(چَ رَ)
دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 135 هزارگزی شمال خاوری فریمان و 7 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو مشهد به مزدوران واقع است. دامنۀ کوه و هوایش معتدل است و 178 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و چغندر. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چارک
تصویر چارک
یک چهارم چیزی، یک چهارم من، معادل ده سیر، ۷۵۰ گرم، یک چهارم ذرع، معادل چهار گره
رونده، چاووش، نقیب قافله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنار
تصویر چنار
درختی با ساقۀ قطور، برگ های پهن و چوب محکم که در صنعت به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
دهی است از دهستان زیرکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. در 34هزارگزی شمال شرقی گچساران و 12هزارگزی شمال جادۀ شوسۀ باشت به بهبهان، در ناحیۀ کوهستانی معتدل با هوای مالاریاخیزی واقع است و 300 تن سکنه دارد که از ایل بابوئی هستند. آبش از چشمه و محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنجا گلیم بافی و عبابافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ص 352)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
درختی باشد مشهور. (برهان). درختی معروف که شعرا برگ بکف دست پنجه گشاده تشبیه کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی که بار ندارد و برگ او را به پنجه تشبیه کنند. (شرفنامۀ منیری). درختی باشد بسیار کلان، که برگش بشکل پنجۀ انسان باشد و بشبها از او اخگر بارد و عمرش بهزار سال رسد و بار ندارد. (از غیاث). درختی بسیار کلان و بی بار و طویل العمر که برگهای پهن دارد. (ناظم الاطباء). صنار. دلب. نلک. نلک. نلکه. نلکه. (منتهی الارب). عیثام. نوعی درخت بی بار ولی گشن و پر شاخ و برگ و تنومند و بسیار عمر که در بعضی مناطق معتدل و سردسیر ایران کاشتن آن از قدیم معمول بوده و هم اکنون در بسیاری از شهرها و ییلاقات ایران اقسام کهنسال و چند صد ساله این درخت موجود و معروفند:
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسائی.
برافراخت آن بازوی چون چنار
بدان تا زند بر سر نامدار.
فردوسی.
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت.
فردوسی.
درختی بد اندر بر او چنار
بدو برگذشته بسی روزگار.
فردوسی.
بر دست حنا کرده نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چنار است.
فرخی.
مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار.
منوچهری.
چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم
پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار.
منوچهری.
قمری هزار نوحه کند بر سر چنار
چون اهل شیعه بر سر اصحاب اشعری.
منوچهری.
نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی
بررست و بردوید براو بر بروز بیست.
ناصرخسرو.
بی بر چنار بودم، خرمابنی شدم
خرماست باروبرگ کنون بر چنار من.
ناصرخسرو.
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوۀ خوش زو مکن طمع که چنار است.
ناصرخسرو.
چنار پنجه گشاده ست و نی میان بسته
دعای دولت دستور صدر دنیی را.
انوری (از انجمن آرا).
در ابر اگر ز جود تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار.
انوری (از انجمن آرا).
ز شاخ با درم آید کف چنار برون
گر از مهب کف اووزد نسیم شمال.
انوری.
در عروسی گل عجب نبود
گر به حنا کنند دست چنار.
خاقانی.
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار.
خاقانی.
هر دست و هر زبان که در آن نیست نفع خلق
غیر از زبان سوسن و دست چنار نیست.
مولوی (از انجمن آرا).
شکرها میکنم درین ایام
که تهی دست گشته ام چو چنار.
ابن یمین.
- امثال:
چنار از خودش آتش گیرد، آتش چنار از خود چنار است، مؤلف انجمن آرا و صاحب آنندراج نویسند: چنار به آتش گرفتن از خود مشهور است:
آب از روی کار اگر ببرم
آتشی دان که از چنار آید.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از چنار جسته.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
هلاک نفس خوی زشت نفس است
نکو زد این مثل را هوشیاری
کفن بر تن کند هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری.
عطار (از انجمن آرا).
، بمعنی حلقه هم آمده است. (برهان). حلقه. (ناظم الاطباء) ، آنچه زنان بر دست و پای از حنا مینگارند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، آلتی از آلات آتش در سور و عید را نیز گویند، و آن را در زمین و زیر خاک پنهان کنند و شب آتش زنند شعلۀ بلندکشیده آتش افشانی کند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از آبادیها که خالصۀ دیوانی است و در میان دره در دست راست جادۀ اسدآباد به کنگاور واقع شده است. این آبادی اشجار زیاد دارد و امامزاده ای هم نزدیک آن میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از آبادیهای تابع طبس مسنا از محال قاینات است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع حسن آباد کاشان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از توابعکریال فارس میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قریه ای است از قرای توابع بلوک لارستان فارس در کنار بحرالعجم واقع و جزو بنادر محسوب میشود. اهالی آنجا و اکثر لارستان شافعی مذهب می باشند. (مرآت البلدان ج 4 ص 50) و مؤلف فارسنامه ذیل ’ناحیۀ شیب کوه لارستان’ نویسد: قصبۀ این ناحیۀ ’بندر چارک’ است بمسافت بیست و پنج فرسخ از شهر لار دور افتاده است... و رجوع به جغرافی سیاسی کیهان ص 483 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مخفف چهاریک. ربع. یک چهارم. یک حصه از چهار حصه، چهاریک من (ده سیر) چهاریک ذرع. (ده گره) ربع یک من. یک چهارم من، ربع یک ذرع. یک چهارم ذرع، ده سیر (در تداول عامه) ، پنجاه (مخفف پنجاه درم که یک چهارم من تبریز باشد). و رجوع به ربع و چاریک و چهاریک شود
چاووش. (برهان). نقیب قافله. (برهان) :
به یک دم هر دو تن از جا بجستند
چو چارک چوب در بیچاره بستند.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ)
ده کوچکی است از بخش حومه شهرستان دماوند که در 4 هزارگزی شمال راه شوسۀ تهران به مازندران واقع است و 17 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین که در 33 هزارگزی شمال باختری آبیک واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). رجوع به چناس شود
لغت نامه دهخدا
(چُ / چِ)
مخفف ’چنانکه’ و چنانکه مخفف ’چونانکه’ گاه در اشعار شاعران به ضرورت رعایت وزن شعر آمده است. بدانسان که. بطریقی که. بنحوی که. بدانگونه که. بصورتی که و غیره:
من به یمگان در نهانم علم من پیداچنانک
فعل نفس رستنی پیداست اندر بیخ و حب.
ناصرخسرو.
مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر.
ناصرخسرو.
ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
زنادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان.
ناصرخسرو.
رجوع به چنان و چنانکه و چونان و چونانکه شود
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج که در 18 هزارگزی جنوب شهرستان سنندج و دوهزارگزی باختر راه شوسۀ سنندج به کرمانشاه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
یکی از بخشهای سه گانه شهرستان نائین و در شمال خاوری این شهرستان واقع است. این بخش ازشمال بدشت کویر، از جنوب به بخش حومه نائین از خاور ببخش خوربیابانک و از باختر به شهرستان اردستان محدود است. منطقۀ این بخش مسطح است و فقط یک رشته ارتفاعات از جنوب خاوری بطرف شمال باختری کشیده شده که در طرف شمال بکوههای منفرد ختم میشود. هوای بخش بعلت متصل بودن به پشت کویر گرمسیر است و آب زراعی آن ازقناتها و کمی از چشمه هاست. محصول عمده آن گندم، جو، سردرختی مانند انار و انجیر و توت است. شغل بیشتر مردم زراعت، و صنایع دستی محلی فلزکاری است و بواسطۀ وجود معدن سرب، مس، زغال سنگ، نیکل و انتیمون بیشترمردم در انارک مشغول کار هستند. این بخش از یازده آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن با قصبۀ انارک 2476 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
قصبۀ مرکزبخش انارک شهرستان نائین با 2173 تن سکنه. آب آن ازچشمه و قنات و محصول آن غلات و اشجار است. دارای معادن سرب، مس، زغال سنگ و منگنز و نیز ادارات دولتی و 12 باب دکان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. محلی کوهستانی و معتدل است و 170 تن سکنه دارد. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین می شود و محصول آن غلات و شغل مردم زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: دهکده ای است از روستاهای نهاوند که در سه فرسخی مغرب شهر در پایین کوهر متصل به کوه کرد واقع است. این آبادی پنج شش چشمۀ کوچک دارد که جملگی آنها بقدر نیم سنگ آب میدهند. اراضی این محل که بیشترش دیم کاری است استعداد بیست جفت گاو زراعت دارد و در کوهستان آن خرس و گرگ از انواع وحوش و کبک از انواع طیور یافت میشود. این آبادی زمینهایش ناهموار و پست و بلند است و 200 تن جمعیت دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: دهی است از دهستان سلکی شهرستان نهاوند که در 19 هزارگزی باختر شهر نهاوند و 4 هزارگزی شهرک مرکز دهستان واقع است. جلگه و سردسیر است و 215 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و توتون، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: محلی است متعلق به قاینات که بایر میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274)
لغت نامه دهخدا
نام درخت معروف و مشهور که شعراء برگ آنرا بکف دست پنجه گشاده تشبیه کرده اند و عمر درخت بهزار سال میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
رنگی است مخلوط از آبی و زرد پر رنگ بطوریکه آبی آن از زرد بیشتر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارک
تصویر چارک
چاووش، نقیب قافله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنار
تصویر چنار
((چَ))
از درختان بی میوه، دارای برگ های پهن و پنجه ای، یکی از درختان زیبا و پر دوام با تنه ای بسیار قطور، چنال، صنار، ارس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارک
تصویر چارک
((رَ))
یک چهارم هر چیز، واحد وزن، یک چهارم من که معادل ده سیر یا 750 گرم می باشد، یک چهارم زرع که معادل چهار گره است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهارک
تصویر چهارک
ربع
فرهنگ واژه فارسی سره
ربع، یک چهارم، چاوش، نقیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارس، چنال، صنار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناودان چوبی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
به اندازه ی یک پابیل، مقیاس وزن برابر سه چهارم کیلوگرم و در مقیاس متریک یک چهارم.، گورکن
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای کوهسار فندرسک استارآباد
فرهنگ گویش مازندرانی