جدول جو
جدول جو

معنی چمیان - جستجوی لغت در جدول جو

چمیان
(چَ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 50 هزارگزی جنوب باختری اهواز در کنارۀ کارون و 14 هزارگزی باختر راه اهواز به آبادان واقع است. آبش از رود خانه کارون بوسیلۀ موتور. محصولش غلات، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفه آل ابوفرهان میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
چمیان
(چَ)
بمعنی معنویان. (از برهان ذیل چمی). در دساتیر بمعنی خاصان و یا معنیان آمده. (از انجمن آرا ذیل چمی) (از آنندراج ذیل چمی). چمی خاصان ومعنویان. (ناظم الاطباء). و رجوع به چم و چمی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امیان
تصویر امیان
کیسۀ چرمی، کیسۀ پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمیان
تصویر عمیان
اعمی ها، کورها، نابیناها، جمع واژۀ اعمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمدان
تصویر چمدان
کیف بزرگ مستطیل شکل برای گذاشتن لوازم سفر، جامه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمیدن
تصویر چمیدن
راه رفتن به ناز و خرام، خرامیدن، راه رفتن، حرکت کردن، برای مثال نزیبد مرا با جوانان چمید / که بر عارضم صبح پیری دمید (سعدی۱ - ۱۸۳)، خمیدن و به طرفی کج شدن از روی ناز، برای مثال چو باد صبا بر گلستان وزد / چمیدن درخت جوان را سزد (سعدی۱ - ۱۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همیان
تصویر همیان
کیسۀ درازی که در آن پول می ریختند و به کمر می بستند، کیسۀ پول
فرهنگ فارسی عمید
نوعی ماهی است. (از دزی از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُمْ)
جمع واژۀ أعمی ̍. کوران. نابینایان:
ز نابیناست پنهان رنگ، بانگ از کر پنهانست
همی بینند کران رنگ را، و بانگ را عمیان.
ناصرخسرو.
رجوع به أعمی ̍ شود، کور. نابینا:
مور بر دانه از آن لرزان بود
که ز خرمنگاه خود عمیان بود.
مولوی.
- برعمیان، چون کوران. کورکورانه. بطریق کوران:
چند برعمیان دوانی اسب را
باید استا پیشه را و کسب را.
مولوی.
- علی العمیان، کورکورانه. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(قُمْ می یا)
تثنیۀ قمی. و در اصطلاح محقق فیض در کتاب وافی عبارتند از احمد بن ادریس و محمد بن ابی الصهبان. (ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ)
مثنای غمی ̍ یا غمی ً. (منتهی الارب). رجوع به غمی ً شود
لغت نامه دهخدا
(رَمْ)
عمرانی گوید موضعی است و در آن تأمل است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ)
ضعف. بیهوشی. (دزی ج 2 ص 228)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَهْ کَ دَ)
بمعنی خرامان براه رفتن باشد. (برهان). بناز و تکبر رفتن. (صحاح الفرس). بمعنی خرامیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (غیاث). روان شدن ازروی تکبر و خرامان براه رفتن. (ناظم الاطباء). با ناز و کرشمه و چم و خم راه رفتن و خرامیدن. راه رفتن سلانه سلانه. مغرورانه و نرم نرمک گام برداشتن. در گردشگاهها به آهستگی رفتن و سیر و تماشا کردن:
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر خویشتن تاجرا پروریم.
فردوسی.
بباغی که دل گوید ای تن درین چم
بباغی که تن گوید ای دل درین چر.
فرخی.
تا بچرد رنگ در میانۀ کهسار
تا بچمد گور در میانۀ فدفد.
منوچهری.
ماه فروردین بگل چم ماه دی بر باد رنگ
مهرگان بر نرگس و ماه دگر بر سوسنه.
منوچهری.
آمد نوروز ماه با گل سوری بهم
بادۀ سوری بگیر بر گل سوری بچم.
منوچهری.
نایب گل چون تویی ساقی مل هم تو باش
جام چمانه بده بر چمن جان بچم.
خاقانی.
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند.
نظامی.
یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم.
سعدی.
کبک اینچنین نرود سرو اینچنین نچمد
طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری.
سعدی.
همی گفت و در روضه ها میچمید
کز آن خار بر من چه گلها دمید.
سعدی.
نزیبد ترا با جوانان چمید
که بر عارضت گرد پیری دمید.
سعدی.
چمان چو من به چمن باچمانه چم، بر جوی
اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین.
سلمان ساوجی.
رجوع به چمن، چمان و چمیده شود.
، بمعنی میل کردن و برگشتن و پیچ و خم خوردن هم آمده است. (برهان). میل کردن و پیچ و خم خوردن در راه رفتن. (ناظم الاطباء). بدن را بچپ و راست خم کردن و پیچ و تاب دادن در راه رفتن. کج مج شدن در حرکت. راه رفتن به روش مستان و تلوتلو خوردن. مطلق راه رفتن و حرکت کردن. مقابل خسبیدن و نشستن. حرکت کردن و از پای ننشستن:
چرا همی نچمم تا کند چرا تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم.
رودکی.
هرکه چمد چرد و هرکه خسبد خواب بیند. (قابوسنامه).
چو ایدر نخواهی همی آرمید
بباید چرید و بباید چمید.
فردوسی.
ولیکن بدوزخ چمیدن بپای
بزرگان پیشین ندادند رای.
فردوسی.
برسمی که بودش فرودآورید
جهاندار پیش سپهبد چمید.
فردوسی.
بچر کت عنبرین بادا چراگاه
بچم کت آهنین بادا مفاصل.
منوچهری.
برفتن برآورده پر مرغ وار
همه ره چمیده بسینه چو مار.
اسدی.
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر بچم وز بهر حکمت چم.
ناصرخسرو.
چمیدن به نیکیت باید، که مرد
ز نیکی چرد چون به نیکی چمد.
ناصرخسرو.
در جهان دین بر اسب دل سفر بایدت کرد
گر همی خواهی چریدن مر ترا باید چمید.
ناصرخسرو.
گر از دین و دانش چرا بایدت
سوی معدن دین و دانش بچم.
ناصرخسرو.
رجوع به چم و چمیده شود، بالیدن و قد کشیدن و جلوه گری کردن:
جهاندار گیتی چنین آفرید
چنان کو چماند بباید چمید.
فردوسی.
چو باد صبابر درختان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد.
سعدی.
خوش نازکانه میچمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی.
حافظ.
اگر سر آن را ببرند (درخت انجیر را) یا سرما آن را خشک گرداند باز از بیخ بچمد و ارتفاع نیکو دهد. (فلاحتنامه)، جولان دادن در میدان جنگ و هم نبرد خواستن و حمله کردن. سواره یا پیاده در رزمگاه پیش صفوف دشمن، خودنمایی کردن و مبارز طلبیدن و حمله آغازیدن:
ور ایدون نتابید با یک سوار
چگونه چمد درصف کارزار.
فردوسی.
که من دانم اکنون جز او نیست این
که یارد چمیدن بدین دشت کین.
فردوسی.
چون خواجه ترا کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی.
مسعودسعد.
رجوع به چم و چمان شود، تافتن، راغب شدن، پیچیدن. (ناظم الاطباء). پیچ و تاب خوردن:
گهی زیر چنگال مرغ اندرون
چمیدن بخاک و مزیدن بخون.
فردوسی.
، کج کردن، شراب آشامیدن. (ناظم الاطباء).
- اندرچمیدن، بمعنی گذشتن. سپری شدن:
چو بهری ز تیره شب اندرچمید
کی نامور پیش یزدان خمید.
فردوسی.
- ، یرش بردن و تاخت آوردن:
چو باد سپیده دمان بردمد
سپه جمله باید که اندرچمد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتافتن. (تاج المصادر بیهقی) ، ناخوش آمدن بوی کسی را. یقال ذمتنی ریح ٌ کذا، اذیّت و رنج رسانید مرا فلان بوی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از بخش سلدوز شهرستان ارومیه با 421 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هَِ مْ)
ازاربند، کمربند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کیسه ای که در آن درهم نهند. (منتهی الارب). ج، همایین. (اقرب الموارد). گویند: له همیان، یعنی سرین بزرگی دارد. (از ناظم الاطباء). در معنی کیسۀ هزینه ظاهراً معرب همیان فارسی به فتح اول است
لغت نامه دهخدا
(هََ مْ)
بر وزن انبان، کیسه ای باشد طولانی که بر کمر بندند و به عربی صره خوانند. (برهان) :
قیمت همیان و کیسه از زر است
بی زری همیان و کیسه ابتر است.
مولوی.
خواجه هر جا قصۀ پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوۀ همیان درهم می کند.
کلیم.
دنیاطلب از موی میانان نشد آگاه
بس دیده که او حسن کمر در همیان یافت.
کلیم (دیوان ص 149).
رجوع به انبان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ وا)
روان گشتن آب و اشک، ریختن چشم اشک را، رمیدن و پراکنده رفتن ماشیه به چراگاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همی شود
لغت نامه دهخدا
(چُ مِ)
دهی است از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی که در 5 هزارگزی جنوب باختری جویبار واقع شده و دشت و معتدل و مرطوب است. و 70 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب بندان. محصولش برنج، پنبه، غلات، صیفی، کنجد و کنف. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان که در 24هزارگزی باختر قصبۀ رزن و 6هزارگزی جنوب دمق واقع شده، جلگه و سردسیر است و 900 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه دمق و چشمه، محصولش غلات، لبنیات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است و تابستان از دمق اتومبیل هم میتوان برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه که در 34 هزارگزی جنوب خاوری شاهین دژ و 12 هزارگزی جنوب باختری راه شاهین دژ به تکاب واقع است. دره ای است با هوای معتدل که 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مصحف ’جامه دان’ که جای مخصوص نهادن جامه ها در مسافرت است. در تداول عامه، به صندوق چرمی بزرگ یا کوچکی اطلاق شود که هنگام سفر جامه ها را در آن نهند. جامه دان و رجوع به جامه دان شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
نام دربندی در اصفهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان کرارج بخش حومه شهرستان اصفهان که در 14هزارگزی جنوب خاوری اصفهان، کنار جادۀ کرارج به براگون واقع است. جلگه و معتدل است و 642 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چاه، محصولش غلات، صیفی، ذرت و پنبه، شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. این آبادی دارای مسجدی قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام فارسی شهر صامغان، که آن از شهرهای جبل است در حدود طبرستان. (از معجم البلدان ذیل صامغان) ، بیخ عمارت. (غیاث اللغات). پی. بن. لاد. بنیان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون نباشد بنای خانه درست
بی گمانم بزیر رشت آئی.
فرالاوی.
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لاد بن لاد است.
فرالاوی.
میر کز گوهر پاکیزۀ محمود بود
همچو محمود بنای کرم و جود بود.
منوچهری.
بنای کار بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه).
رجوع به بناء شود، قرار. برقراری. (ناظم الاطباء) :
هرگونه چیز داشت جهان تا بنای داشت
ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت.
- بنا گذاشتن، قرار گذاشتن. (از ناظم الاطباء).
- ، طرح ریختن. نقشۀ ساختمان نهادن:
گردون بنای حسن ترا بر زمین گذاشت
روزی که رنگ خانه گل را بهار ریخت.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ یا)
کیسه و همیان زر. (برهان قاطع). کیسۀ زر. (مؤید الفضلاء). همیان و کیسه. (ناظم الاطباء). همیان. (دهار) (انجمن آرا) (آنندراج). جراب:
از تمنای خاک آن حضرت
خاک گشته ادیم امیانها.
؟ (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 ب).
و رجوع به همیان، و مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص 245 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از همیان
تصویر همیان
کیسه ای دراز که در آن پول میریزند و به کمر می بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمیان
تصویر غمیان
جمع غمی، زمو ها بیهوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمدان
تصویر چمدان
جامه دان که جای مخصوص نهادن جامه ها در مسافرت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمیدن
تصویر چمیدن
راه رفتن با پیچ و خم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همیان
تصویر همیان
((هَ))
کیسه، کیسه پول، هامیان
فرهنگ فارسی معین
((چَ مِ))
کیف بزرگ چرمی یا برزنتی یا غیره که هنگام سفر لباس ها یا لوازم دیگر را در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمیدن
تصویر چمیدن
((چَ دَ))
خرامیدن، راه رفتن به ناز، پیچ و خم خوردن
فرهنگ فارسی معین
خرامیدن، نازان راه رفتن، با ناز راه رفتن، نازیدن، پیچ وتاب خوردن، تاخت آوردن، جولان دادن، تاختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد