جدول جو
جدول جو

معنی چمی - جستجوی لغت در جدول جو

چمی
(چَ)
بمعنی ’معنوی’ باشد که در مقابل ’صوری’ است، چه ’چم’ بمعنی معنی است. (برهان). بمعنی معنوی زیرا که چم بمعنی ’معنی’ است که ضد صورت است. (انجمن آرا) (آنندراج). معنوی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چم شود، اصلی. معنی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چم شود
لغت نامه دهخدا
چمی
با معنی معنوی
تصویری از چمی
تصویر چمی
فرهنگ لغت هوشیار
چمی
شپشک شپشک های مرغ خانگی، نوعی برنج نامرغوب خزری، چمی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چمن
تصویر چمن
(دخترانه)
گروهی از گیاهان علفی پایا و کوتاه، زمین سبز و خرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمیدن
تصویر چمیدن
راه رفتن به ناز و خرام، خرامیدن، راه رفتن، حرکت کردن، برای مثال نزیبد مرا با جوانان چمید / که بر عارضم صبح پیری دمید (سعدی۱ - ۱۸۳)، خمیدن و به طرفی کج شدن از روی ناز، برای مثال چو باد صبا بر گلستان وزد / چمیدن درخت جوان را سزد (سعدی۱ - ۱۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمین
تصویر چمین
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، کمیز، گمیز، شاشه
غایط، پلیدی، سرگین، برای مثال بلبلان را جای می زیبد چمن / مر جعل را در چمین خوش تر وطن (مولوی - ۲۶۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمیده
تصویر چمیده
خم شده، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
نام تیره ای از طایفۀ ملکشاهی در پشتکوه. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 68)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بمعنی معنویان. (از برهان ذیل چمی). در دساتیر بمعنی خاصان و یا معنیان آمده. (از انجمن آرا ذیل چمی) (از آنندراج ذیل چمی). چمی خاصان ومعنویان. (ناظم الاطباء). و رجوع به چم و چمی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
عمل چمیدن. و رجوع به چمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رَهْ کَ دَ)
بمعنی خرامان براه رفتن باشد. (برهان). بناز و تکبر رفتن. (صحاح الفرس). بمعنی خرامیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (غیاث). روان شدن ازروی تکبر و خرامان براه رفتن. (ناظم الاطباء). با ناز و کرشمه و چم و خم راه رفتن و خرامیدن. راه رفتن سلانه سلانه. مغرورانه و نرم نرمک گام برداشتن. در گردشگاهها به آهستگی رفتن و سیر و تماشا کردن:
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر خویشتن تاجرا پروریم.
فردوسی.
بباغی که دل گوید ای تن درین چم
بباغی که تن گوید ای دل درین چر.
فرخی.
تا بچرد رنگ در میانۀ کهسار
تا بچمد گور در میانۀ فدفد.
منوچهری.
ماه فروردین بگل چم ماه دی بر باد رنگ
مهرگان بر نرگس و ماه دگر بر سوسنه.
منوچهری.
آمد نوروز ماه با گل سوری بهم
بادۀ سوری بگیر بر گل سوری بچم.
منوچهری.
نایب گل چون تویی ساقی مل هم تو باش
جام چمانه بده بر چمن جان بچم.
خاقانی.
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند.
نظامی.
یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم.
سعدی.
کبک اینچنین نرود سرو اینچنین نچمد
طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری.
سعدی.
همی گفت و در روضه ها میچمید
کز آن خار بر من چه گلها دمید.
سعدی.
نزیبد ترا با جوانان چمید
که بر عارضت گرد پیری دمید.
سعدی.
چمان چو من به چمن باچمانه چم، بر جوی
اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین.
سلمان ساوجی.
رجوع به چمن، چمان و چمیده شود.
، بمعنی میل کردن و برگشتن و پیچ و خم خوردن هم آمده است. (برهان). میل کردن و پیچ و خم خوردن در راه رفتن. (ناظم الاطباء). بدن را بچپ و راست خم کردن و پیچ و تاب دادن در راه رفتن. کج مج شدن در حرکت. راه رفتن به روش مستان و تلوتلو خوردن. مطلق راه رفتن و حرکت کردن. مقابل خسبیدن و نشستن. حرکت کردن و از پای ننشستن:
چرا همی نچمم تا کند چرا تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم.
رودکی.
هرکه چمد چرد و هرکه خسبد خواب بیند. (قابوسنامه).
چو ایدر نخواهی همی آرمید
بباید چرید و بباید چمید.
فردوسی.
ولیکن بدوزخ چمیدن بپای
بزرگان پیشین ندادند رای.
فردوسی.
برسمی که بودش فرودآورید
جهاندار پیش سپهبد چمید.
فردوسی.
بچر کت عنبرین بادا چراگاه
بچم کت آهنین بادا مفاصل.
منوچهری.
برفتن برآورده پر مرغ وار
همه ره چمیده بسینه چو مار.
اسدی.
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر بچم وز بهر حکمت چم.
ناصرخسرو.
چمیدن به نیکیت باید، که مرد
ز نیکی چرد چون به نیکی چمد.
ناصرخسرو.
در جهان دین بر اسب دل سفر بایدت کرد
گر همی خواهی چریدن مر ترا باید چمید.
ناصرخسرو.
گر از دین و دانش چرا بایدت
سوی معدن دین و دانش بچم.
ناصرخسرو.
رجوع به چم و چمیده شود، بالیدن و قد کشیدن و جلوه گری کردن:
جهاندار گیتی چنین آفرید
چنان کو چماند بباید چمید.
فردوسی.
چو باد صبابر درختان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد.
سعدی.
خوش نازکانه میچمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی.
حافظ.
اگر سر آن را ببرند (درخت انجیر را) یا سرما آن را خشک گرداند باز از بیخ بچمد و ارتفاع نیکو دهد. (فلاحتنامه)، جولان دادن در میدان جنگ و هم نبرد خواستن و حمله کردن. سواره یا پیاده در رزمگاه پیش صفوف دشمن، خودنمایی کردن و مبارز طلبیدن و حمله آغازیدن:
ور ایدون نتابید با یک سوار
چگونه چمد درصف کارزار.
فردوسی.
که من دانم اکنون جز او نیست این
که یارد چمیدن بدین دشت کین.
فردوسی.
چون خواجه ترا کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی.
مسعودسعد.
رجوع به چم و چمان شود، تافتن، راغب شدن، پیچیدن. (ناظم الاطباء). پیچ و تاب خوردن:
گهی زیر چنگال مرغ اندرون
چمیدن بخاک و مزیدن بخون.
فردوسی.
، کج کردن، شراب آشامیدن. (ناظم الاطباء).
- اندرچمیدن، بمعنی گذشتن. سپری شدن:
چو بهری ز تیره شب اندرچمید
کی نامور پیش یزدان خمید.
فردوسی.
- ، یرش بردن و تاخت آوردن:
چو باد سپیده دمان بردمد
سپه جمله باید که اندرچمد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 50 هزارگزی جنوب باختری اهواز در کنارۀ کارون و 14 هزارگزی باختر راه اهواز به آبادان واقع است. آبش از رود خانه کارون بوسیلۀ موتور. محصولش غلات، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفه آل ابوفرهان میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
کمیز و بول و چامیز. چامین و چمین. رجوع به چامیز و چامین و چمین شود، غایط. (ناظم الاطباء). رجوع به چامیز و چامین و چمین شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 30 هزارگزی شمال باختری اهوازو 5 هزارگزی راه شوسۀ حمیدیه به اهواز واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مخفف چامین است که شاش و بول را گویند. (برهان). بمعنی بول و آنرا چامین نیز گویند. (از جهانگیری). کمیز. بول. چامیز. (ناظم الاطباء). مطلق بول و شاش آدمی یا حیوان:
چاره نبود هم جهان را از چمین
لیک نبود آن چمین ماء معین.
مولوی (از جهانگیری).
بود بیحد آن چمین (بول خر) نسبت بدو (مگس)
آن نظر کو بیند او را راست، کو.
مولوی.
رجوع به چامیز و چامین و چمیز و کمیز شود، غایط را نیز گویند. (برهان). غایط و آنرا چامین نیز گویند. (از جهانگیری). غایط. (ناظم الاطباء). غایط و سرگین و کثافاتی از این قبیل:
بلبلان را جای میزیبد چمن
مر جعل را در چمین خوشتر وطن.
مولوی (از جهانگیری).
رجوع به چامین و چامیز و چمیز و کمیز شود، محل کثافت و سرگین است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
خاک، ملک زمین های مزروعی. یا زمین خسته زمینی که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد، یا زمین مرده زمینی که درآن رستنی نروید یا به (بر) زمین زدن بر زمین انداختن شی یا شخصی را، مغلوب کردن یا به (بر) زمین نواختن به زمین زدن، یا زمین از زیر پای کشیدن دیوانگان را ببازی بازی ترساندن، یا زمین به دندان گرفتن اظهار عجزو فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمی
تصویر ذمی
هر چیزی که بر عهده کسی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمی
تصویر دمی
پرخون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمی
تصویر آمی
نانخواه، نانخه، جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسی
تصویر چسی
لاف و گزاف بیهوده: (چسی مالیات دارد (داره))
فرهنگ لغت هوشیار
معروف است و آن برگی است که از ختای و چین آورند و جوشانده ماننده قهوه بخورند، منفعت بسیار دارد، در ایران هم نیز درخت آن میباشد و در جاهای گرم و مرطوب بعمل میاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمن
تصویر چمن
راه باشد میان بوستان و باغ، زمین سبز و خرم، سبزه زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمی
تصویر رمی
انداختن، نگهبان رمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمیدن
تصویر چمیدن
راه رفتن با پیچ و خم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمیده
تصویر چمیده
راه رفته با ناز خرامیده، خم شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمیکانی
تصویر چمیکانی
فلوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمین
تصویر چمین
شاش بول ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمک
تصویر چمک
قوت و قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمیدن
تصویر چمیدن
((چَ دَ))
خرامیدن، راه رفتن به ناز، پیچ و خم خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمیده
تصویر چمیده
((چَ دِ))
خم شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمین
تصویر چمین
((چَ))
شاش، بول، چامین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمی
تصویر سمی
زهرآگین، زهری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چشمی
تصویر چشمی
اپتیک، عینک
فرهنگ واژه فارسی سره
خرامیدن، نازان راه رفتن، با ناز راه رفتن، نازیدن، پیچ وتاب خوردن، تاخت آوردن، جولان دادن، تاختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حشره ای ریز و خون آشام، نوعی کنه، آدم سیمج و لجوج
فرهنگ گویش مازندرانی