جدول جو
جدول جو

معنی چمکی - جستجوی لغت در جدول جو

چمکی
(چَمَ)
دهی از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ارومیه و 7 هزارگزی خاور راه شوسۀ ارومیه به شاهپور واقع است. جلگه و معتدل است و 250 تن سکنه دارد. آبش از نازلوچای. محصولش غلات، چغندر، توتون، کشمش و حبوبات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان جوراب بافی و راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمکی
تصویر کمکی
اندکی، کم بودن، مختصر بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمکی
تصویر رمکی
رم کننده، حیوانی که زود رم می کند و می گریزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمکی
تصویر نمکی
بانمک، نمک دار مثلاً غذای نمکی، کنایه از ملیح، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکی
تصویر مکی
از مردم مکه، سوره هایی از قران که در مکه نازل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمنی
تصویر چمنی
به رنگ چمن، سبز
فرهنگ فارسی عمید
(چَ پَ)
از جانب چپ. بسمت چپ. از طرف چپ. مقابل راستکی
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
منسوب به نمک، نمک فروش، نمک زده. نمک دار، ملیح. باملاحت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
رمان. رم کننده:
پند بپذیر و چو کرۀ رمکی سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تر شدن بخوی و عرق، خاریدن اسب چشم خود را به زانو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: از قرای بلوک رامجرد فارس است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
هر چیز سبزرنگ مانند چمن. (ناظم الاطباء). هر آنچه رنگی به سبزی چمن دارد، نوعی از رنگ سبز. (از آنندراج). رنگی به رنگ سبزه چمن: سبز چمنی، سایۀ سبزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِمِکْ کا)
دمغزۀ جانور پرنده یا تمامی دم آن یا بن دم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در شرح نصاب بمعنی دم مرغ و در شرحی بمعنی بیخ دم طائر نوشته و در منتخب محل روئیدن دم مرغ. (آنندراج). زمجّی ̍. رجوع به همین کلمه و زمک شود
لغت نامه دهخدا
پارگی، شکافتگی و در تداول عامه با این ترکیبات مصدری و وصفی آمده است: سینه چاکی، چاکچاکی، قبا سه چاکی
لغت نامه دهخدا
شهری که نادرشاه مابین ابیورد و کلات بنا کرد و علت بناکردن آن در این محل آن بود که نادرشاه در اینجا متولد شده بود، بعد از نادر این شهر خراب شد، این شهر شبیه شهر شاه جهان آباد هندوستان ولی از آن کوچکتر بود و نهری از وسط بازار بزرگ آن جاری بود، ابتدا این شهر موسوم و معروف به جولودگاه بود ولی خالی از سکنه بود، چون نادر نمیخواست بزور و عنف کسی را به آنجا ببرد و سکنی دهد، پس از آنکه خوارزم را فتح کرد و اسیران بسیار از آنجا آورد در شهر مولودگاه مسکن داد، از آن وقت این شهر موسوم به چوک آباد شد یعنی شهر پرجمعیت، (مرآت البلدان ج 4 صص 288-289)، رجوع به چوک آباد شود
لغت نامه دهخدا
نشیمنگاه مرتفع و سکو و کرسی است، قراول خانه، محلی که در آن گمرک را جمع کنند، (ناظم الاطباء)،
- چوکی گماشته، رئیس گمرک جزء، محافظ و پاسبان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چُ سَ)
در تداول عامه، هر چیز سست و بیدوام. الکی. پفکی. پوشالی. هر چیز بیدوام از قبیل: کفش، جوراب، پارچه، ظرف شکستنی و امثال اینها، در اصطلاح عامه، کنایه از مزاج علیل و ضعیف. مردنی. مافنگی
لغت نامه دهخدا
(چِ)
چرکین. چرکدار. کثیف. آلوده. ناپاک، ریمناک. زخم چرکین
لغت نامه دهخدا
منسوب به نمک: نمک زده نمکدار، با ملاحتملیح (بیشتر در مورد زنان و دختران و کودکان بکار رود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکی
تصویر چکی
داد و ستد اجناس و اشیا و زن ناکرده و نپیموده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمک
تصویر چمک
قوت و قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمی
تصویر چمی
با معنی معنوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکی
تصویر مکی
منسوب به مکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمکی
تصویر رمکی
رم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسکی
تصویر چسکی
((چُ سَ))
بسیار کوچک و حقیر و ناقابل
فرهنگ فارسی معین
وارونه، واژگون
متضاد: راستکی، زان سو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شور، نمکدار، نمک سود، نمکین
متضاد: بی نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
با دست چپ
فرهنگ گویش مازندرانی
به طرف چپ، از سوی چپ، وارونه، چپوک
فرهنگ گویش مازندرانی
حشره ای ریز و خون آشام، نوعی کنه، آدم سیمج و لجوج
فرهنگ گویش مازندرانی
خیار بزرگ، نوعی کبوتر
فرهنگ گویش مازندرانی
چرکی، آلوده، چرکی آلوده
فرهنگ گویش مازندرانی
گله وار به صورت دسته جمعی
فرهنگ گویش مازندرانی
محوری که پل آبدنگ حول آن بلند شود
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در غرب شهرستان گرگان، روستایی در ساری، چاله ی روی پره های چوبی آسیاب آبی، قرقره
فرهنگ گویش مازندرانی