جدول جو
جدول جو

معنی چمچاق - جستجوی لغت در جدول جو

چمچاق
(چَ)
آتش زنه. (ناظم الاطباء). چمخاخ. چخماخ. چخماق. و رجوع به چمخاخ شود، سوخته دان. (ناظم الاطباء) ، کیسۀ کوچکی که سپاهیان در آن شانه و سوزن و چیزهای دیگر را می گذارند، تیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چمچاق
کیسه کوچکی که سپاهیان در آن شانه و سوزن و چیزهای دیگر را میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چماق
تصویر چماق
چوب دستی بزرگ و کلفت
گرز شش پر، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمچاچ
تصویر چمچاچ
خمیده، منحنی، کوژپشت، خمیده پشت
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
نام یکی از دهستانهای بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان که در جنوب باختری بخش صحنه واقع شده و راه شوسۀ کرمانشاه - همدان از وسط آن می گذرد و نیز رود خانه گاماسیاب پس از گذشتن از شهرستان نهاوند در محل آبادی چم سرخه وارد این بخش شده با مشروب نمودن قسمت عمده قراء بخش از طریق جنوب آبادی فراش وارد دهستان دروفرامان می شود. رود خانه دینور نیز پس از گذشتن از تنگ دینور قسمتی از قراء این دهستان را مشروب ساخته و دراراضی نادرآباد به رود خانه گاماسیاب می ریزد. این آبادی محصول عمده اش غلات، حبوبات، چغندر قند، تنباکو ولبنیات است. و در قراء کنار رودخانه دینور برنج هم کشت می شود. این دهستان از 97 قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 13700 تن است. قریه های مهم این دهستان عبارتند از بیستون، بدربان، سفیدچقا، کاشانتو و سمنگان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران، ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ/ چِ)
منحنی و خمیده را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). کج و منحنی. (ناظم الاطباء). خمیده پشت. قوزی. چمچاچ:
زرد و چمچاخ کردم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست.
فرخی (از جهانگیری).
کشیده قامت و گلروی و مشکبوی وی است
خمیده بینی و چمچاخ و گنده قوز منم.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به چمچاچ شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
خمیده. منحنی. کوژپشت. خمیده پشت. قوزی:
گفت ای کدخدای خام طمع
پیرپوچ بغل زن چمچاچ
کاج صمصام را سزد بریال
سوزنی را ترانه بر ره چاچ.
سوزنی (از یادداشت مؤلف).
رجوع به چمچاخ شود
لغت نامه دهخدا
(چُ)
گرز آهنین شش پره را گویند. (برهان) (آنندراج). گرز آهنی شش پهلو. (غیاث). گرز آهنین شش پره. (ناظم الاطباء). شش پر، گرز. عمود. عمود آهنین:
بتیغ و تیر همی کرد میرطغرل فتح
چنانکه میرالب ارسلان به خشت و چماق.
لامعی.
چه گوشمال که از دست او کشید کمان
چه سرزنش که ز انصاف او نیافت چماق.
سلمان ساوجی.
آن چماق چندر و گرز گزر
از برای حرب گندمبا خوش است.
بسحاق اطعمه.
، در این زمان چوبدست سرگره دار را گویند. (برهان). چوب سرکج که در درازی مانند عصا بود و از چوب بادام تلخ باشد که نگه داشتن آن در دست در مذهب امامیه مسنون است. (آنندراج). چوبدستی ستبر که سر آن گره دارباشد. (غیاث). چوبدستی سرگره دار. (ناظم الاطباء). در اصطلاح قلندران، من تشاء. چوب شفت. در اصطلاح عامه، شفت. چوبدستی خشن چوب خشن و سرکنده که چوپانان و دهقانان مسافر دارند. چوبدستی نتراشیده و نخراشیده:
بنده گریزپای است از وحشت خراسان
چون از چماق ترکان اموال خورده عامل.
اثیر اخسیکتی.
اعتماد تو بر چماق امیر
بیش بینم که برخدای کبیر.
اوحدی.
ناگاه چماقی برسراو (بر سر قتلغ حاجب عمادالدولۀ دیلمی) آمد و کشته شد. (تجارب السلف هندوشاه چ اقبال ص 224)، به معنی آلت تناسل. (آنندراج). مجازاً به معنی آلت تناسل. (غیاث). نره. (ناظم الاطباء). کنایه از آلت رجلیت:
به دوشی که بر وی بود جای ساق
به شوقی که در دل جهد با چماق.
طاهر نصیرآبادی (از آنندراج).
ذوقی تو که خیل لولیان را پشتی
پیوسته چماق بینی اندر مشتی
گوش تو اگر درخور بینی می بود
از رشک دراز گوش را می کشتی.
حکیم شفائی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چمچاچ
تصویر چمچاچ
خمیده، منحنی، قوزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چماق
تصویر چماق
گرز آهنین شش پره را گویند، عمود آهنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمچاخ
تصویر چمچاخ
((چَ))
کج، منحنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چماق
تصویر چماق
((چُ))
گرز آهنی شش پر، چوبدستی که نوک آن گره داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
چوب دست، چوب دستی، تاباق، شش پر، عمود، گرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی واقع در منطقه ی کجور
فرهنگ گویش مازندرانی