جدول جو
جدول جو

معنی چمچاره - جستجوی لغت در جدول جو

چمچاره
در پاسخ کسی به صورت پرخاش و دشنام گفته می شود مثلاً چه کار کنم؟ چمچاره کن!
فرهنگ فارسی عمید
چمچاره
(چِ رَ / رِ)
در تداول عامۀ تهرانیان، دشنام و نفرین گونه ای است در جواب گویندۀ ’آره’، چنانکه در مثل چون از کسی پرسند: ’این کاسه را تو شکستی ؟’ و گوید: ’آره’ بدینگونه پاسخ شنود. نفرینی در پاسخ آنکه به ستیزه گوید: ’آره’. (یادداشت مؤلف).
- چمچاره کن، که در تداول عامه پاسخ یکتن از زیر دستان است که چون گوید ’چکار کنم ؟’ گویند: ’چمچاره کن’. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
چمچاره
دشنام و نفرین گونه ایست در پاسخ کسی که گوید آره
تصویری از چمچاره
تصویر چمچاره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمپاره
تصویر خمپاره
نوعی گلولۀ بزرگ توپ که با خمپاره انداز انداخته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیچاره
تصویر بیچاره
درمانده، فرومانده، عاجز، بی درمان، ناگزیر، بینوا، مستمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرچاره
تصویر پرچاره
پرحیله، پرمکر، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همواره
تصویر همواره
همیشه، پیوسته، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
ظرفی است چوبی مانند سینی که برای صاف کردن برنج از شلتوک و غیره استفاده می کنند و آن را بوسیلۀ چرخهای آبی از چوب یک تکه درست می کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
سمباده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
کودک شادمان و سبک. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سیرشتاب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به شمذار شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان پشت آر بابا بخش بانۀ شهرستان سقز که در 28 هزارگزی جنوب باختری بانه، کنار مرز ایران و عراق واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 200تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، توتون، گزانگبین، مازوج، قلقاف، انگور، ذغال و کتیرا. شغل اهالی زراعت و ذغال فروشی و راهش مالرو است. این محل پاسگاه مرزبانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ / رِ)
ترکی شدۀ خمپاره
لغت نامه دهخدا
(چُ)
دهی از دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن که در 19 هزارگزی خاور فومن و ده هزارگزی خاور بازار شفت واقع است. دامنه و معتدل است و 1016تن سکنه دارد. آبش از استخر. محصولش برنج، ابریشم، عسل و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پُ رَ / رِ)
مدبّر
لغت نامه دهخدا
(چُ)
دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش که در 2 هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 12 هزارگزی شمال خاور ماسال واقع است. جلگه و مرطوب است و 198 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه شاندرمن. محصولش برنج، ابریشم و ذغال. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. جنگل موسوم به هفت دقنان که آثار بناهای قدیمی بسیار در آن مشاهده میگردد، در شمال خاوری این آبادی واقع است. و نمودار آن میباشد که آنجا روزگاری شهر بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ رَ / رِ)
مخفف چغزواره. وزغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغزباره و چغزپاره. و چغزواره شود، جل وزغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغزواره شود
لغت نامه دهخدا
(چَ چِ رَ)
دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 12 هزارگزی جنوب باختری سراب دره و 7 هزارگزی جنوب راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت واقع است جلگه و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کشکان. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ سادات حاث الغیب میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
قنباره. غنباره. چیزی است هاون مانند سرگشاده که کولی (کذا) مجوف در آن نهند و پر از آهن ریزه نمایند و بقلعه یا که شهر اندازند آن کولی بلند شود و بزمین رسد فرورود و بعد از لحظه برآید و بپاشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). قسمی توپ با لولۀ کوتاه که پیاده نظام حمل می کند و با آن اشیانۀ مسلسل حریف را از مقابل برمی دارد. (یادداشت بخط مؤلف) ، گلوله ای که در خمپاره بکار می رود، قسمی آتش بازی که چون گلوله به هوا شود و آنجا بترکد و بیشتر برنگهای مختلف. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
ناچار. لاعلاج. لابد. بالضروره. ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود: اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (التفهیم). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی).
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره.
ناصرخسرو.
ناچاره که بار گناهان خویش برمیدارند. (کشف الاسرار ج 7) ، بیچاره. رجوع به بیچاره شود
لغت نامه دهخدا
(هََ مْ رَ / رِ)
پیوسته و همیشه و مدام. (برهان). هماره. هموار:
به خط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب.
پیروز مشرقی.
خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ی رفته شبان.
رودکی.
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و کاوان.
دقیقی.
همواره پراپیخ است آن چشم فژاکن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست.
عماره.
همی بود همواره با من درشت
برآشفت یکبار و بنمود پشت.
فردوسی.
چه گویی کنون کار فرشیدورد
که بوده ست همواره با داغ و درد.
فردوسی.
بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت
که با توخرد باد همواره جفت.
فردوسی.
این بود ملک را به جهان وقتی آرزو
وین بود خلق را همه همواره در ضمیر.
فرخی.
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان.
فرخی.
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری.
همواره باش مهتر و همواره جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی.
منوچهری.
رازدار من تویی همواره یار من تویی
غمگسار من تویی من آن تو، تو آن من.
منوچهری.
جهان همواره گرد آمد بر او بر
نه بر رامین که بر دینار و گوهر.
فخرالدین اسعد.
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
ناصرخسرو.
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا.
ناصرخسرو.
امروز همواره عبادت می کنند. (کلیله و دمنه).
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره باشد زبان در دهن.
سعدی.
عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شبخیز بود.
سعدی.
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است.
حافظ.
، یکسر. تماماً:
شب است اکنون که خورشیدم برفته ست
جهان همواره تاریکی گرفته ست.
فخرالدین اسعد.
رجوع به هموار شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان:
بدگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسایی.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بیچاره ای نیست پتیاره ای.
فردوسی.
چو آورد مرد جهودش بمشت
چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت.
فردوسی.
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه نه خرامینا.
بهرامی.
آن روزگار شد که توانست آنکه بود
بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر.
فرخی.
او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
بیچاره زنده بودای خواجه
آنکو ز مردگان طلبد یاری.
ناصرخسرو.
ناید هگرز از این یله گوباره
جز درد و رنج عاقل بیچاره.
ناصرخسرو.
بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه).
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.
سعدی.
وگر دست قدرت نداری بکار
چو بیچارگان دست زاری بدار.
سعدی.
بیچاره بسویت آمدم باز
چون چاره نماند و احتمالم.
سعدی.
بیچاره آن که صاحب روی نکو بود
هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود.
حافظ.
- بیچاره دل:
ز کسهای رذل و ز بیچاره دل
مخواه آرزو تا نگردی خجل.
سعدی.
- بیچاره شدن، درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن:
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی.
حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان).
ای گرگ بگفتمت که روزی
بیچاره شوی بدست یوزی.
سعدی.
- بیچاره گشتن، مضطر و درمانده شدن:
چوبیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
دقیقی.
همی زد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت.
فردوسی.
چنین زار و بیچاره گشتند و خوار
ز چنگال ناپاکدل یک سوار.
فردوسی.
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم.
نظامی.
آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت.
مولوی.
- بیچاره ماندن:
چه چاره کان بنی آدم نداند
بجز مردن کز آن بیچاره ماند.
نظامی.
- بیچاره وار، چون بیچاره. مانند بیچاره:
چو چشمش برآمد بر آن شهریار
زمین را ببوسید بیچاره وار.
فردوسی.
چو مانده شد ازکار رخش و سوار
یکی چاره سازید بیچاره وار.
فردوسی.
به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند
ضرورت است که بیچاره وار برگردد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَرْ، رَ / رِ)
سر خر که برای رفع چشم زخم در میان باغها بالای چوبی نصب کنند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از همواره
تصویر همواره
پی در پی، پیوسته، همیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گم چاره
تصویر گم چاره
آنکه کارش چاره ناپذیراست گمشده تدبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم چاره
تصویر کم چاره
کسی که تدبیر ش اندک باشد کم تدبیر، امری که بسختی چاره پذیر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی توپ با لوله کوتاه که پیاده نظام حمل میکند و با آن آشیانه مسلسل حریف مقابل را بر می دارد
فرهنگ لغت هوشیار
چیزیست مانند ابریشم سبز که در آبهای ایستاده بهم رسد طحلب جل وزغ جامه غوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیچاره
تصویر بیچاره
عاجز درمانده، بیعلاج بیدرمان، محتاج نیازمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناچاره
تصویر ناچاره
ناگزیر لاعلاج لابد: (اگر کسی دست باب فرو برد و برون آرد و بدست سنگی را برگیرد ناچارمیان سنگ و دست آب بود. {یابه ناچار. ناگزیر. اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود چنانک بود بناچار خویشتن بخشود. (رودکی) توضیح استعمال (ناچارا) غلط فاحش است، عاجز بیچاره. یا چار و ناچار نا چار و چار. خواه و ناخواه: اگرباز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمپاره
تصویر خمپاره
((خُ رِ))
نوعی گلوله که به وسیله خمپاره انداز پرتاب شود، گلوله ای که جهت آتش بازی سازند و در هوا منفجر گردد و به چند رنگ درآید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همواره
تصویر همواره
((هَ رِ))
پیوسته، همیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیچاره
تصویر بیچاره
((رِ))
شخصی که دچار وضع بدی شده است، شخص ناتوان و درمانده، بی نوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همواره
تصویر همواره
مداوم، لاینقطع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیچاره
تصویر بیچاره
مفلوک
فرهنگ واژه فارسی سره
بی نوا، تهی دست، محتاج، مستمند، مسکین، نیازمند
متضاد: بی نیاز، دارا، درمانده، ذله، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل، ناچار، بدبخت، بی سامان، فلک زده، نامراد
متضاد: خوش بخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد