در تداول عامۀ تهرانیان، دشنام و نفرین گونه ای است در جواب گویندۀ ’آره’، چنانکه در مثل چون از کسی پرسند: ’این کاسه را تو شکستی ؟’ و گوید: ’آره’ بدینگونه پاسخ شنود. نفرینی در پاسخ آنکه به ستیزه گوید: ’آره’. (یادداشت مؤلف). - چمچاره کن، که در تداول عامه پاسخ یکتن از زیر دستان است که چون گوید ’چکار کنم ؟’ گویند: ’چمچاره کن’. (یادداشت مؤلف)
در تداول عامۀ تهرانیان، دشنام و نفرین گونه ای است در جواب گویندۀ ’آره’، چنانکه در مثل چون از کسی پرسند: ’این کاسه را تو شکستی ؟’ و گوید: ’آره’ بدینگونه پاسخ شنود. نفرینی در پاسخ آنکه به ستیزه گوید: ’آره’. (یادداشت مؤلف). - چمچاره کن، که در تداول عامه پاسخ یکتن از زیر دستان است که چون گوید ’چکار کنم ؟’ گویند: ’چمچاره کن’. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان پشت آر بابا بخش بانۀ شهرستان سقز که در 28 هزارگزی جنوب باختری بانه، کنار مرز ایران و عراق واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 200تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، توتون، گزانگبین، مازوج، قلقاف، انگور، ذغال و کتیرا. شغل اهالی زراعت و ذغال فروشی و راهش مالرو است. این محل پاسگاه مرزبانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان پشت آر بابا بخش بانۀ شهرستان سقز که در 28 هزارگزی جنوب باختری بانه، کنار مرز ایران و عراق واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 200تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، توتون، گزانگبین، مازوج، قلقاف، انگور، ذغال و کتیرا. شغل اهالی زراعت و ذغال فروشی و راهش مالرو است. این محل پاسگاه مرزبانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن که در 19 هزارگزی خاور فومن و ده هزارگزی خاور بازار شفت واقع است. دامنه و معتدل است و 1016تن سکنه دارد. آبش از استخر. محصولش برنج، ابریشم، عسل و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن که در 19 هزارگزی خاور فومن و ده هزارگزی خاور بازار شفت واقع است. دامنه و معتدل است و 1016تن سکنه دارد. آبش از استخر. محصولش برنج، ابریشم، عسل و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش که در 2 هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 12 هزارگزی شمال خاور ماسال واقع است. جلگه و مرطوب است و 198 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه شاندرمن. محصولش برنج، ابریشم و ذغال. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. جنگل موسوم به هفت دقنان که آثار بناهای قدیمی بسیار در آن مشاهده میگردد، در شمال خاوری این آبادی واقع است. و نمودار آن میباشد که آنجا روزگاری شهر بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش که در 2 هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 12 هزارگزی شمال خاور ماسال واقع است. جلگه و مرطوب است و 198 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه شاندرمن. محصولش برنج، ابریشم و ذغال. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. جنگل موسوم به هفت دقنان که آثار بناهای قدیمی بسیار در آن مشاهده میگردد، در شمال خاوری این آبادی واقع است. و نمودار آن میباشد که آنجا روزگاری شهر بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 12 هزارگزی جنوب باختری سراب دره و 7 هزارگزی جنوب راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت واقع است جلگه و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کشکان. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ سادات حاث الغیب میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 12 هزارگزی جنوب باختری سراب دره و 7 هزارگزی جنوب راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت واقع است جلگه و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کشکان. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ سادات حاث الغیب میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
قنباره. غنباره. چیزی است هاون مانند سرگشاده که کولی (کذا) مجوف در آن نهند و پر از آهن ریزه نمایند و بقلعه یا که شهر اندازند آن کولی بلند شود و بزمین رسد فرورود و بعد از لحظه برآید و بپاشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). قسمی توپ با لولۀ کوتاه که پیاده نظام حمل می کند و با آن اشیانۀ مسلسل حریف را از مقابل برمی دارد. (یادداشت بخط مؤلف) ، گلوله ای که در خمپاره بکار می رود، قسمی آتش بازی که چون گلوله به هوا شود و آنجا بترکد و بیشتر برنگهای مختلف. (یادداشت بخط مؤلف)
قنباره. غنباره. چیزی است هاون مانند سرگشاده که کولی (کذا) مجوف در آن نهند و پر از آهن ریزه نمایند و بقلعه یا که شهر اندازند آن کولی بلند شود و بزمین رسد فرورود و بعد از لحظه برآید و بپاشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). قسمی توپ با لولۀ کوتاه که پیاده نظام حمل می کند و با آن اشیانۀ مسلسل حریف را از مقابل برمی دارد. (یادداشت بخط مؤلف) ، گلوله ای که در خمپاره بکار می رود، قسمی آتش بازی که چون گلوله به هوا شود و آنجا بترکد و بیشتر برنگهای مختلف. (یادداشت بخط مؤلف)
ناچار. لاعلاج. لابد. بالضروره. ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود: اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (التفهیم). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی). چون مرد جنگ را نبود آلت حیلت گریز باشد ناچاره. ناصرخسرو. ناچاره که بار گناهان خویش برمیدارند. (کشف الاسرار ج 7) ، بیچاره. رجوع به بیچاره شود
ناچار. لاعلاج. لابد. بالضروره. ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود: اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (التفهیم). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی). چون مرد جنگ را نبود آلت حیلت گریز باشد ناچاره. ناصرخسرو. ناچاره که بار گناهان خویش برمیدارند. (کشف الاسرار ج 7) ، بیچاره. رجوع به بیچاره شود
پیوسته و همیشه و مدام. (برهان). هماره. هموار: به خط و آن لب و دندانش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. پیروز مشرقی. خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان لشکرت همواره یافه چون رمه ی رفته شبان. رودکی. کردم روان و دل را بر جان او نگهبان همواره گردش اندر گردان بوند و کاوان. دقیقی. همواره پراپیخ است آن چشم فژاکن گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست. عماره. همی بود همواره با من درشت برآشفت یکبار و بنمود پشت. فردوسی. چه گویی کنون کار فرشیدورد که بوده ست همواره با داغ و درد. فردوسی. بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت که با توخرد باد همواره جفت. فردوسی. این بود ملک را به جهان وقتی آرزو وین بود خلق را همه همواره در ضمیر. فرخی. همواره پادشاه جهان بادا آن حق شناس حق ده حرمت دان. فرخی. گفت کاین مردمان بی باکند همه همواره دزد و چالاکند. عنصری. همواره باش مهتر و همواره جاودان مه باش جاودانه و همواره باش حی. منوچهری. رازدار من تویی همواره یار من تویی غمگسار من تویی من آن تو، تو آن من. منوچهری. جهان همواره گرد آمد بر او بر نه بر رامین که بر دینار و گوهر. فخرالدین اسعد. گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم همواره پیش دیو بداندیش چاکرند. ناصرخسرو. با طاعت و ترس باش همواره تا از تو به دل حسد برد ترسا. ناصرخسرو. امروز همواره عبادت می کنند. (کلیله و دمنه). نه پیوسته باشد روان در بدن نه همواره باشد زبان در دهن. سعدی. عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شبخیز بود. سعدی. تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است. حافظ. ، یکسر. تماماً: شب است اکنون که خورشیدم برفته ست جهان همواره تاریکی گرفته ست. فخرالدین اسعد. رجوع به هموار شود
پیوسته و همیشه و مدام. (برهان). هماره. هموار: به خط و آن لب و دندانْش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. پیروز مشرقی. خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان لشکرت همواره یافه چون رمه ی ْ رفته شبان. رودکی. کردم روان و دل را بر جان او نگهبان همواره گردش اندر گردان بوند و کاوان. دقیقی. همواره پراپیخ است آن چشم فژاکن گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست. عماره. همی بود همواره با من درشت برآشفت یکبار و بنمود پشت. فردوسی. چه گویی کنون کار فرشیدورد که بوده ست همواره با داغ و درد. فردوسی. بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت که با توخرد باد همواره جفت. فردوسی. این بود ملک را به جهان وقتی آرزو وین بود خلق را همه همواره در ضمیر. فرخی. همواره پادشاه جهان بادا آن حق شناس حق ده حرمت دان. فرخی. گفت کاین مردمان بی باکند همه همواره دزد و چالاکند. عنصری. همواره باش مهتر و همواره جاودان مه باش جاودانه و همواره باش حی. منوچهری. رازدار من تویی همواره یار من تویی غمگسار من تویی من آن تو، تو آن من. منوچهری. جهان همواره گرد آمد بر او بر نه بر رامین که بر دینار و گوهر. فخرالدین اسعد. گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم همواره پیش دیو بداندیش چاکرند. ناصرخسرو. با طاعت و ترس باش همواره تا از تو به دل حسد برد ترسا. ناصرخسرو. امروز همواره عبادت می کنند. (کلیله و دمنه). نه پیوسته باشد روان در بدن نه همواره باشد زبان در دهن. سعدی. عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شبخیز بود. سعدی. تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است. حافظ. ، یکسر. تماماً: شب است اکنون که خورشیدم برفته ست جهان همواره تاریکی گرفته ست. فخرالدین اسعد. رجوع به هموار شود
مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان: بدگشت چرخ با من بیچاره و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسایی. توانیم کردن مگر چاره ای که بیچاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت. فردوسی. بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا. بهرامی. آن روزگار شد که توانست آنکه بود بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر. فرخی. او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). بیچاره زنده بودای خواجه آنکو ز مردگان طلبد یاری. ناصرخسرو. ناید هگرز از این یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه). تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را. سعدی. وگر دست قدرت نداری بکار چو بیچارگان دست زاری بدار. سعدی. بیچاره بسویت آمدم باز چون چاره نماند و احتمالم. سعدی. بیچاره آن که صاحب روی نکو بود هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود. حافظ. - بیچاره دل: ز کسهای رذل و ز بیچاره دل مخواه آرزو تا نگردی خجل. سعدی. - بیچاره شدن، درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن: چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد. سعدی. حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان). ای گرگ بگفتمت که روزی بیچاره شوی بدست یوزی. سعدی. - بیچاره گشتن، مضطر و درمانده شدن: چوبیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی. همی زد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. چنین زار و بیچاره گشتند و خوار ز چنگال ناپاکدل یک سوار. فردوسی. بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم ز خان و مان خویش آواره گشتم. نظامی. آدمی را زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت. مولوی. - بیچاره ماندن: چه چاره کان بنی آدم نداند بجز مردن کز آن بیچاره ماند. نظامی. - بیچاره وار، چون بیچاره. مانند بیچاره: چو چشمش برآمد بر آن شهریار زمین را ببوسید بیچاره وار. فردوسی. چو مانده شد ازکار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. فردوسی. به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورت است که بیچاره وار برگردد. سعدی
مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان: بدگشت چرخ با من بیچاره و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسایی. توانیم کردن مگر چاره ای که بیچاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت. فردوسی. بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا. بهرامی. آن روزگار شد که توانست آنکه بود بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر. فرخی. او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). بیچاره زنده بودای خواجه آنکو ز مردگان طلبد یاری. ناصرخسرو. ناید هگرز از این یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه). تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را. سعدی. وگر دست قدرت نداری بکار چو بیچارگان دست زاری بدار. سعدی. بیچاره بسویت آمدم باز چون چاره نماند و احتمالم. سعدی. بیچاره آن که صاحب روی نکو بود هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود. حافظ. - بیچاره دل: ز کسهای رذل و ز بیچاره دل مخواه آرزو تا نگردی خجل. سعدی. - بیچاره شدن، درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن: چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد. سعدی. حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان). ای گرگ بگفتمت که روزی بیچاره شوی بدست یوزی. سعدی. - بیچاره گشتن، مضطر و درمانده شدن: چوبیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی. همی زد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. چنین زار و بیچاره گشتند و خوار ز چنگال ناپاکدل یک سوار. فردوسی. بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم ز خان و مان خویش آواره گشتم. نظامی. آدمی را زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت. مولوی. - بیچاره ماندن: چه چاره کان بنی آدم نداند بجز مردن کز آن بیچاره ماند. نظامی. - بیچاره وار، چون بیچاره. مانند بیچاره: چو چشمش برآمد بر آن شهریار زمین را ببوسید بیچاره وار. فردوسی. چو مانده شد ازکار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. فردوسی. به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورت است که بیچاره وار برگردد. سعدی
ناگزیر لاعلاج لابد: (اگر کسی دست باب فرو برد و برون آرد و بدست سنگی را برگیرد ناچارمیان سنگ و دست آب بود. {یابه ناچار. ناگزیر. اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود چنانک بود بناچار خویشتن بخشود. (رودکی) توضیح استعمال (ناچارا) غلط فاحش است، عاجز بیچاره. یا چار و ناچار نا چار و چار. خواه و ناخواه: اگرباز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار. (ناصرخسرو)
ناگزیر لاعلاج لابد: (اگر کسی دست باب فرو برد و برون آرد و بدست سنگی را برگیرد ناچارمیان سنگ و دست آب بود. {یابه ناچار. ناگزیر. اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود چنانک بود بناچار خویشتن بخشود. (رودکی) توضیح استعمال (ناچارا) غلط فاحش است، عاجز بیچاره. یا چار و ناچار نا چار و چار. خواه و ناخواه: اگرباز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار. (ناصرخسرو)