جدول جو
جدول جو

معنی چمندان - جستجوی لغت در جدول جو

چمندان
(چَ مَ)
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که در 5 هزارگزی جنوب باختری لاهیجان و 2 هزارگزی جنوب راه شوسۀ لاهیجان به رشت واقع میباشد. جلگه و مرطوب است و 268 تن سکنه دارد. آبش از استخر و آب رود خانه تخم شل. محصولش برنج، ابریشم و چای. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: از مراتع مومج و قورق دیوانی و محل شکار و چراگاه ایلخی دیوان است و منبع حقیقی رود خانه دلی چای نیز میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماندان
تصویر ماندان
(دخترانه)
ماندانا، عنبر سیاه، نام دختر آستیاگس آخرین پادشاه ماد و همسر کمبوجیه و مادر کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپندان
تصویر سپندان
(پسرانه)
خردل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمدان
تصویر چمدان
کیف بزرگ مستطیل شکل برای گذاشتن لوازم سفر، جامه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمندان
تصویر دمندان
دوزخ، جهنم، آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چندان
تصویر چندان
آنقدر، آن اندازه، برای مثال عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار / عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم (حافظ - ۶۹۲ حاشیه) زیاد مثلاً این کار زحمت چندانی ندارد، پسوند متصل به واژه به معنای
برابر مثلاً دوچندان
چندان که: آن اندازه که، آن مقدارکه، همین که، به محض اینکه، هراندازه که
فرهنگ فارسی عمید
(مَ وَ)
دهی از دهستان بویراحمد، سردسیراست و در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مصحف ’جامه دان’ که جای مخصوص نهادن جامه ها در مسافرت است. در تداول عامه، به صندوق چرمی بزرگ یا کوچکی اطلاق شود که هنگام سفر جامه ها را در آن نهند. جامه دان و رجوع به جامه دان شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
شهریست بزرگواراز شهرستانهای چین. (فرهنگ اسدی ص 396). نام شهریست بزرگ از شهرهای چین. (برهان). نام شهریست (رشیدی). شهری از شهرهای ترکستان و چین (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری بزرگ در چین. (ناظم الاطباء) :
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
سخن چندراندند زآن رزمگاه
وز آنجا به چندان گرفتند راه.
اسدی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مقداری باشد مجهول و غیرمعین. (برهان). مقدار نامعین و نامعلوم. (ناظم الاطباء)، گاهی بجای لفظ آنقدر استعمال میکنند. (از برهان). آن مقدار. (رشیدی). بمعنی آن مقدار است، همانطوریکه ’چندین’ بمعنی این مقدار میباشد. (از انجمن آرا). بمعنی آن مقدار. (آنندراج). آنقدر و این قدر و هر قدر و چه قدر و هر چه و قدری. (از ناظم الاطباء). بدانقدر. بدان حد. به آن اندازه. آنقدر. آنهمه. بدان مقدار:
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
توبا نشاط و راحت با رنج و درد اعدا.
دقیقی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندان سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
ابر سام یل باد چندان درود
که آرد همی ابر باران فرود.
فردوسی.
ور آنجای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن.
فردوسی.
که دانست کز تو مرا دید باید
بچندان وفا اینهمه بیوفایی.
فرخی.
چو غرواثه ریشی بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی.
گر با تو برد باری چندان نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری.
منوچهری.
آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد.
منوچهری.
قوتش چندان و آنگه خردش چندان
که در او عاجز گردند خردمندان.
منوچهری.
چندان نقد و غلام و جامه و نثار آوردند که تا مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی). میان دو نمازچندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره ایستاده که اندازه نبود. (تاریخ بیهقی).
ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
کزان ماند دریا و کشتی برنج.
اسدی.
بتیغ و سنان و بگرز گران
بکشتند چندان ز یکدیگران.
اسدی.
گفت چندان این یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی.
مولوی.
دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی خواهد، بتواند. (گلستان سعدی). نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند، نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی).
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید.
سعدی.
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین.
سعدی.
، تا آن زمان. (برهان) (رشیدی). افادۀ معنی تا آن زمان نیز میکند. (انجمن آرا). بمعنی تا آنزمان. (آنندراج). تا وقتی. تاهنگامی. تا آنگاه:
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود.
فردوسی.
سیه شیر چندان بود کینه ساز
که از دور دندان نماید گراز.
نظامی.
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیزدندان بود.
نظامی.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کآید بجلوه سرو صنوبر خرام ما.
حافظ.
چندان چو صبا بر تو گمارم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان بدرآیی.
حافظ.
، همین که. بمحض اینکه. بمجرد اینکه:
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
(فرهنگ اسدی ص 309 ذیل پلک).
- چندانک، به آن اندازه. آن قدر که. چندانکه و چندانک به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد به عاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). رجوع به ترکیب چندانکه شود.
- چندانکه، بقدری که. به اندازه ای که. تاآن حد که. که آنقدر. که هر قدر. که هرچند:
سپه دید پرموده چندانکه دشت
به دیدار ایشان همه خیره گشت.
فردوسی.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود وز چندن.
عسجدی.
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده ست و سمنزار.
منوچهری.
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی.
منوچهری.
بادا به بهار اندر چندانکه بهار است
بادا به خوان اندر چندانکه خزانست.
منوچهری.
و اگر اندکی خون بیرون کنند، چندانکه بیمار سبکتر شود روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فی الجمله چندانکه بگفت مفید نیامد. (کلیله و دمنه). چندانکه تعلق آدمی بروزی است اگربروزی ده بودی از ملائکه درگذشتی. (گلستان سعدی).
من جسم چنین ندیده ام هرگز
چندانکه قیاس میکنم جانی.
سعدی.
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری.
سعدی.
علم چندانکه بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی.
سعدی.
چندانکه گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان.
حافظ.
،
{{حرف ربط مرکّب}} بمحض اینکه. همینکه. بمجرد اینکه. در همان لحظه که: چندانکه ما در حمام شدیم دلاک و قیم درآمدندو خدمت کردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه). چندانکه خلق بیارامید زن حجام درآمد. (کلیله و دمنه). مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست چنگی دید. (کلیله و دمنه)، تا آنگاه که. تا وقتی که. تا آن زمان که:
بنوشت ره شنگ و برفت از شکم سنگ
چندانکه درآورد در آن عیدگهم تنگ
از عون خداوند جهان ایزد دادار.
(منسوب به منوچهری).
... و اصلاح او (گوشت گاو کوهی) آن است که بپزند، چندانکه مهرا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چندانکه لطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان سعدی).
- دو چندان، بمعنی دو برابر. مضاعف:
بشبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندان که هر روز بردی ببرد.
فردوسی.
دو چندان که رشتی بروزی برشت
شمارش همین بر زمین برنوشت.
فردوسی.
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
روز شنیدم چو بپایان شود
سایۀ هر چیز دو چندان شود.
نظامی.
- صد چندان، صد برابر و در مبالغه گویند:
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود.
مولوی.
- هزار چندان، هزار برابر. چندین برابر در مبالغه:
از موی تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ شکر هزار چندان آید.
فرخی.
آنچه گویم هزارچندانست
وآنچه گوید هزار چندانم.
خاقانی.
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت.
سعدی.
- همچندان، برابر. مساوی. همان اندازه به همان مقدار: گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند (کشتگان) و همچندان اسیر بودند. (ترجمه طبری بلعمی). و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چوب صندل راگویند. (برهان). صندل باشد. (جهانگیری). بمعنی چندن. (از رشیدی). چوب صندل. (ناظم الاطباء) :
هست بر لک لک ز چندان و بقم منقار و پا
پس چرا شد آبنوسی هر دو پا لک لک بچه.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به چندل و چندن و صندل شود
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ)
دهی است از بخش صومعه سرای شهرستان فومن با 724 تن سکنه. آب آن از رود خانه ماسال و استخر و محصول آن برنج، توتون سیگار وکمی ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
دوزخ. (از برهان) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) :
درخت بارور در کشتمندان
چو بنشانند رستند از دمندان.
زراتشت بهرام (از آنندراج).
هر آن کو کند جرم مجرم درسته
کند فضل حق از دمندانش رسته.
رضی الدین لالای قزوینی.
، آتش. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) :
گردد از خشم تو چوزهر طبرزد
گردد از لطف تو چو آب دمندان.
شهاب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
نام شهری است از کرمان که در نزدیکی آن کوهی است معدن طلا و نقره و توتیا دارد و در آن غاری است که پیوسته صدای آب به گوش می رسد و در اطراف آن نوشادر متکاثف می گردد. (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). شهر بزرگ و وسیعی است در کرمان، بیشتر معادن مس و آهن و طلا و نقره و نوشادر و توتیا در این مکان یافت میشود در کوهی و آن کوهی، بسیار بلند است و سه فرسنگ ارتفاع دارد و نوشادر بخاری است که مانند دود از یک مغازه واقع در این مکان بیرون آید و به حوالی فرونشیند و بتدریج طبقۀ ضخیمی پیدا شود، در این هنگام اهالی شهر واطراف در هر ماه یا دو ماه یک بار آن محصول را برمی دارند و خمس آن را به پادشاه دهند و باقی را به نسبت بین خود قسمت کنند. (از معجم البلدان) :
اوز کرمان سوی دمندان شد
تا نشادر برد به نیشابور.
کافی ظفر
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
دهی از دهستان حشمت آباد است که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 299 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
دهی است از دهستان نازیل که در بخش خاش شهرستان زاهدان واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارندان
تصویر ارندان
انکار و حاشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاندان
تصویر خاندان
آل، قبیله، اهلیت، عترت، خانمان، خانواده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمدان
تصویر چشمدان
چشمخانه کاسه چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چایدان
تصویر چایدان
ظرف چای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاشدان
تصویر چاشدان
ظرفی که در آن نان و خوردنی بگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
رومال و روپاکی باشد که قلندران چهار گوشه آنرا بهم بندند و بر دوش یا ساق اندازند و آنچه از گدایی بهم رسد در آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره صلیبیان که به طور خودرو در مناطق مرطوب و کنار جویها در اکثر نقاط ایران میروید. گلهایش کوچک و زرد رنگ و میوه اش خورجینک است و محتوی یک یا دو دانه است خدل فارسی حرف السطوح خردل صحرایی، تخم اسفند. یا سپندان خرد. تخم خردل. یا سپندان سرخ. تخم تره تیزک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمدان
تصویر چمدان
جامه دان که جای مخصوص نهادن جامه ها در مسافرت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمندان
تصویر دمندان
دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندان
تصویر چندان
آن قدر آن اندازه: (و اگر آب نیابد یا چندان یا بد که خوردن ویرا و رفیقان ویرا چیزی بسر نیامد) (کشف الاسرار)، تا آن زمان: (چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش) (حافظ) یا چندان که. آن مقدار که آن اندازه که: (بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست همچنانکه بیک طهارت چندانکه خواهد فرایض نماز گرازد) (کشف الاسرار)، هر قدر که: (چندانکه گفتم غم باطمینان درمان نکردند مسکین غریبان) (حافظ)، همینکه بمحض اینکه: (چندانکه مقربان حضرت بر حال من وقوف یافتند و باکرام در آوردند) (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخندان
تصویر سخندان
شاعر و فصیح زبان
فرهنگ لغت هوشیار
((چَ مِ))
کیف بزرگ چرمی یا برزنتی یا غیره که هنگام سفر لباس ها یا لوازم دیگر را در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چندان
تصویر چندان
((چَ))
آن قدر، آن اندازه، تا آن زمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمعدان
تصویر شمعدان
شماله دان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خاندان
تصویر خاندان
آل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هموندان
تصویر هموندان
اعضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چندان
تصویر چندان
آنقدر
فرهنگ واژه فارسی سره
جامه دان، کیف بزرگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آنقدر، به حدی، آن میزان، تاآن زمان، همین که، محض این که، بسیار، زیاد، کثیر، خیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد