پای افزار و کفش را گویند. (برهان) (آنندراج). کفش و پاافزار. (ناظم الاطباء). چمتاک. چمتک. چمشاک. چمشک. چمنک. و رجوع به چمتاک و چمتک و چمشک و چمنک و کفش شود
پای افزار و کفش را گویند. (برهان) (آنندراج). کفش و پاافزار. (ناظم الاطباء). چمتاک. چمتک. چمشاک. چمشک. چمنک. و رجوع به چمتاک و چمتک و چمشک و چمنک و کفش شود
قاطر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، استر، ستر، بغل
قاطِر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، اَستَر، سَتَر، بَغل
اندوهگین. غمگین. غمین. با غم و اندوه. محزون. غمنده: ایشان بازگشتند سخت غمناک، که جوانان کار نادیدگان بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). من که آلتونتاشم اینک بفرمان علی میروم و سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 81). من بازگشتم سخت غمناک و متحیر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 325). آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). جبرئیل در حال بیامد و بر بالین مصطفی بنشست غمناک، و رسول را سلام کرد. (قصص الانبیاء ص 244). و بکردار غمناکان نشسته بود. (مجمل التواریخ و القصص). گفت ترا چون غمناک می بینم. (کلیله و دمنه). بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو. خاقانی. جانم به حشمت تو نه غمناک خرم است کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است. خاقانی. پس به نزدیک مرد شهری آمدو چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص 301). چون آن گلبرگ رویان بر سر خاک گل صدبرگ را دیدند غمناک. نظامی. چو پیش تخت شد نالید غمناک برسم مجرمان غلطید بر خاک. نظامی. من آن تشنه لب غمناک اویم که او آب من و من خاک اویم. نظامی. غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل باشد که چو وابینی خیر تو درین باشد. حافظ
اندوهگین. غمگین. غمین. با غم و اندوه. محزون. غمنده: ایشان بازگشتند سخت غمناک، که جوانان کار نادیدگان بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). من که آلتونتاشم اینک بفرمان علی میروم و سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 81). من بازگشتم سخت غمناک و متحیر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 325). آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). جبرئیل در حال بیامد و بر بالین مصطفی بنشست غمناک، و رسول را سلام کرد. (قصص الانبیاء ص 244). و بکردار غمناکان نشسته بود. (مجمل التواریخ و القصص). گفت ترا چون غمناک می بینم. (کلیله و دمنه). بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو. خاقانی. جانم به حشمت تو نه غمناک خرم است کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است. خاقانی. پس به نزدیک مرد شهری آمدو چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص 301). چون آن گلبرگ رویان بر سر خاک گل صدبرگ را دیدند غمناک. نظامی. چو پیش تخت شد نالید غمناک برسم مجرمان غلطید بر خاک. نظامی. من آن تشنه لب غمناک اویم که او آب من و من خاک اویم. نظامی. غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل باشد که چو وابینی خیر تو درین باشد. حافظ
مرطوب. دارای رطوبت و تری. (ناظم الاطباء). نمین. (آنندراج). نمگین. نمگن. پرنم. بانم. نم دار. نمور. دارای نم. (یادداشت مؤلف) : و بخارا جائی نمناک است. (حدود العالم). سنان در سنگ رفت و دسته در خاک چنین گویند خاکی بود نمناک. نظامی. ، بارانی: شب نمناک. روز نمناک. ابر نمناک: به سان چشم عاشق ابر نمناک سرشته باد و باران مشک با خاک. نظامی. - چشم نمناک، چشم اشک آلود
مرطوب. دارای رطوبت و تری. (ناظم الاطباء). نمین. (آنندراج). نمگین. نمگن. پرنم. بانم. نم دار. نمور. دارای نم. (یادداشت مؤلف) : و بخارا جائی نمناک است. (حدود العالم). سنان در سنگ رفت و دسته در خاک چنین گویند خاکی بود نمناک. نظامی. ، بارانی: شب نمناک. روز نمناک. ابر نمناک: به سان چشم عاشق ابر نمناک سرشته باد و باران مشک با خاک. نظامی. - چشم نمناک، چشم اشک آلود
حکیم غمناک، از شاعران دربار سامانیان و معاصر رودکی بود. ابیاتی پراکنده در کتب قرن پنجم هجری از جمله فرهنگ اسدی از وی مانده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 458 شود
حکیم غمناک، از شاعران دربار سامانیان و معاصر رودکی بود. ابیاتی پراکنده در کتب قرن پنجم هجری از جمله فرهنگ اسدی از وی مانده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 458 شود
کفش و پای افزار را گویند. (برهان). کفش را گویند و آن را چمتک و چمشاک و چمشک نیز گویند. (جهانگیری). کفش و پای افزار و آن را چمتک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتک و چمشاک و چمشک شود
کفش و پای افزار را گویند. (برهان). کفش را گویند و آن را چمتک و چمشاک و چمشک نیز گویند. (جهانگیری). کفش و پای افزار و آن را چمتک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتک و چمشاک و چمشک شود
پاافزار و کفش را گویند. (برهان). بمعنی چمتاک و چمتک است که کفش را گویند. (از جهانگیری). کفش و چیزی شبیه به چارق عجم که از بیت المقدس آرند، ولی اطراف آن دوخته نیست. مرادف چمشک در معنی. (از رشیدی). بمعنی پاافزار است. (انجمن آرا). مرادف چمشک و چمناک و بمعنی پاافزار و کفش است. (از آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاموش و چمتاک و چمتک و چمشک و چمناک و چمنک و چموش شود
پاافزار و کفش را گویند. (برهان). بمعنی چمتاک و چمتک است که کفش را گویند. (از جهانگیری). کفش و چیزی شبیه به چارق عجم که از بیت المقدس آرند، ولی اطراف آن دوخته نیست. مرادف چمشک در معنی. (از رشیدی). بمعنی پاافزار است. (انجمن آرا). مرادف چمشک و چمناک و بمعنی پاافزار و کفش است. (از آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاموش و چمتاک و چمتک و چمشک و چمناک و چمنک و چموش شود
دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 41 هزارگزی جنوب فلاورجان و 3 هزارگزی خاور پل زمانخان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 104 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. صنایع دستی زنان کرباس بافی وراهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 41 هزارگزی جنوب فلاورجان و 3 هزارگزی خاور پل زمانخان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 104 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. صنایع دستی زنان کرباس بافی وراهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)