جدول جو
جدول جو

معنی چمن - جستجوی لغت در جدول جو

چمن
(دخترانه)
گروهی از گیاهان علفی پایا و کوتاه، زمین سبز و خرم
تصویری از چمن
تصویر چمن
فرهنگ نامهای ایرانی
چمن
گیاهی علفی و کوتاه که برای تزیین و یا به عنوان خوراک حیوانات به کار می رود، سبزه زار، مرغزار، زمین سبز و خرم
فرهنگ فارسی عمید
چمن
(چَ مَ)
دهی جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن که در 9 هزارگزی شمال باختری صومعه سرا و 5 هزارگزی باختر راه شوسۀ صومعه سرا به طاهرگوراب واقع است. جلگه و مرطوب است و 281 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه ماسال. محصولش برنج، توتون، سیگار و ابریشم. شغل اهالی زراعت و مکاری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
چمن
(چَ مَ)
راه باشد میان بوستان و باغ. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 361). راه راست بود ساخته در میان درختان. راه ساخته بود در میان صف درختان. راهی باشد در باغ میان درختان و از هر دو پهلوی راه درخت نشانده و آن جای نشستنگاه بگذاشته و از ریاحین بر وی کاشته باشد. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 361). صحن باغ و خیابان و بلندیهای اطراف زمینی که در آن چیزی کاشته باشند. (برهان). نشستنگاه میان باغ که پیرامون آن درختان نشانند و در میانش سه برگه و گلها کارند. (رشیدی). نشستنگاه میان باغ که پیرامون آن درختان نشانند ودر میانۀ آنها گلها و ریاحین کارند. (آنندراج). نشستنگاه باغ. (انجمن آرا). نشستنگاهی که گرد بگرد آن درختان سایه دار باشد، نیز سوراخی را گویند که زیر درختان بازهشته و سر شاخهای ایشان بهم پیوسته بود. (ازشرفنامۀ منیری). راه بود در باغ و بوستان میان درختان در باز هشته چون زمین کشت و از هر طرف آن درخت نشانده و جای نشستن تهی گذاشته اگر چیزی از بر او از ریاحین کشته بود و اگر نبود. (اوبهی). خیابان که هر طرف آن درخت نشانده باشد. کوچه باغ. مسیری در باغ یا بوستان که زمین آن را جابجای سبزه یا گل کاشته و دو طرف درختان سبز یا میوه دار نشانده باشند:
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.
کسایی (از فرهنگ اسدی).
نگار مرا سرو آزاد خوان
کنار من آن سروبن را چمن.
فرخی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پرلاله و چاوله.
عنصری.
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد
روی من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلزار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 153).
هست قد یار من سرو خرامان در چمن
بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن
بلکه خد وقد آن زیباصنم را بنده اند
ماه تابان بر فلک، سرو خرامان در چمن.
سوزنی.
میان انجمن سروران روی زمین
چو سرو باشد در بوستان میان چمن.
سوزنی.
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گرد لشکرش.
خاقانی.
از چمن دولتی که باغ کیان راست
گر گل نو رفت نوبهار بماناد.
خاقانی.
داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ
خلعه نوردش صبا، رنگرزش آفتاب.
خاقانی.
گر سخن کش بینم اندر انجمن
صدهزاران گل برویم زین چمن.
مولوی.
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد.
سعدی.
چمن امروز بهشت است و تو درمی بایی
تا خلایق همه گویند که حورالعین است.
سعدی.
عروس چمن گشت، رشک بهشت
بمشاطگی آمد، اردی بهشت.
ظهوری (از آنندراج).
مگذر ز صفحۀ چمن امروز سرسری
تاریخ خسروان جهانست روزگار.
اثر (از آنندراج).
، بمعنی باغ و بستان و گلزار باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مطلق جایی که در آن انواع درخت یا بوته یا گل کاشته باشند، زمین سبز و خرم را نیز گویند. (برهان). زمین سبز و مرغزار. (انجمن آرا). زمین سبز و خرم و مرغزار. (ناظم الاطباء). مرغ. مرج، در تداول عامه، نام سبزه و گیاهی معروف است که در زمین وسط خیابانها و میدانهای شهر یا در باغها و منازل میکارند تا سبزی خوشرنگ و بادوام آن چشم اندازی خرم و طرب انگیز بوجودآرد. و رجوع به چمن زنی و چمن کاری شود، اسب خوشراه و نرم رفتار را هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). اسب راهوار و سبک رفتار. و رجوع به چم شود
لغت نامه دهخدا
چمن
راه باشد میان بوستان و باغ، زمین سبز و خرم، سبزه زار
تصویری از چمن
تصویر چمن
فرهنگ لغت هوشیار
چمن
((چَ مَ))
زمین سبز و خرم، مرغزار
تصویری از چمن
تصویر چمن
فرهنگ فارسی معین
چمن
جوله، سبزه، سبزه زار، فریز، قلیب، مرغزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمن
تصویر دمن
(دخترانه)
دامنه کوه یا پهنه دشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن
تصویر سمن
(دخترانه)
یاسمن، رازقی، یاسمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمان
تصویر چمان
(دخترانه)
آنکه یا آنچه با ناز حرکت می کند، خرامان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمنا
تصویر چمنا
قاطر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، استر، ستر، بغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمنی
تصویر چمنی
به رنگ چمن، سبز
فرهنگ فارسی عمید
(چِ)
استر را گویند و بعربی بغل خوانند. (برهان) (آنندراج). استر. قاطر. بغل. (ناظم الاطباء). رجوع به استر و بغل شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
هر چیز سبزرنگ مانند چمن. (ناظم الاطباء). هر آنچه رنگی به سبزی چمن دارد، نوعی از رنگ سبز. (از آنندراج). رنگی به رنگ سبزه چمن: سبز چمنی، سایۀ سبزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: از قرای بلوک رامجرد فارس است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267)
لغت نامه دهخدا
(چَ نَ)
بمعنی چمناک است که کفش و پای افزار باشد. (برهان). کفش. (ناظم الاطباء). چمتاک. چمتک. چمشک. چمشاک. رجوع به چمتاک و چمتک و چمشاک و چمشک و چمنک شود
لغت نامه دهخدا
نام برادر رام یا رامچند و این رام پسر و ولیعهد محبوب راجۀ جسرت و یکی از اوتاد یعنی مظاهر پروردگار یا خود پروردگار که بصورت شیر برای تنبیه دیوان مردم خوار به زمین آمد. (سبک شناسی ج 3 ص 264)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چمی
تصویر چمی
با معنی معنوی
فرهنگ لغت هوشیار
فلزی است مرکب از آهن و ذغال که تقریباً 5 درصد کربن دارد، در 0021 درجه حرارت ذوب میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمین
تصویر چمین
شاش بول ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمن
تصویر خمن
بد بویی گندیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمک
تصویر چمک
قوت و قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلمن
تصویر چلمن
کسی که زود فریب خورد پخمه پیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمن
تصویر زمن
روزگار، زمانه، وقت، هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمن
تصویر سمن
فربهی، چاقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمن
تصویر ثمن
بها، قیمت، ارزش هشت یک گرفتن، هشتم شدن هشت یک گرفتن، هشتم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمن
تصویر شمن
راهب بودایی یا برهمایی، بت پرست
فرهنگ لغت هوشیار
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمن
تصویر آمن
استوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلمن
تصویر چلمن
بی عرضه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
افزون، افزون بر، درکنار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمن
تصویر آمن
به زینهار، بی بیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رمن
تصویر رمن
جمع
فرهنگ واژه فارسی سره
از روستاهای قدیمی منطقه ی قائم شهر که در حال حاضر با نام
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسمانی که با آن شاخ گاو و گوساله را بندند، کمند، انسان دست و پا بسته که قابل حرکت نباشد، بند کردن
فرهنگ گویش مازندرانی