جدول جو
جدول جو

معنی چمتک - جستجوی لغت در جدول جو

چمتک
(چَ تَ)
به معنی چمتاک است که کفش و پای افزار باشد. (برهان). به معنی چمتاک و چمشاک است. (جهانگیری). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتاک و چمشاک و چمشک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نمتک
تصویر نمتک
کیل سرخ، زعرور، برای مثال نمتک و بسّد نزدیکشان یکی باشد / از آنکه هر دو به گونه شبیه یکدیگرند (لغت فرس - نمتک)، آلبالو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چستک
تصویر چستک
نوعی کفش چرمی سبک و ساده با کف یکلا، چسبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همتک
تصویر همتک
همتگ، دو تن که با هم بدوند، هم دو، هم قدم، همراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چفتک
تصویر چفتک
کاروانک، مرغی شبیه مرغابی با منقار دراز و پاهای بلند، چفنک، چفتک، جفتک، چکرنه، جگرنه، چوبینه، چوبینک، چوبنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمتاک
تصویر چمتاک
کفش، پای افزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمتک
تصویر دمتک
دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد
دم بشکنک، دم سنجه، دم سیجه، دم سیچه، سریچه، سیسالنگ، شیشالنگ، کراک، آبدارک، گازرک
فرهنگ فارسی عمید
(چَ شَ)
مخفف چمشاک است که کفش و پاافزار باشد. (برهان). بمعنی چمتاک و چمتک و چمشاک است. (از جهانگیری). کفش. (صحاح الفرس). کفش و چیزی شبیه به چارق ولی اطراف آن ندوخته که از بیت المقدس آرند. مرادف چمشاک. (از رشیدی). پاافزار. (از انجمن آرا). مرادف چمشاک و چمتاک که پای افزار و کفش باشد. (آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی از دهستان اسفندقۀ بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 100 هزارگزی جنوب ساردوئیه و یک هزارگزی خاور راه فرعی جیرفت به بافت واقع است. جلگه و معتدل است و 340 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چَ تَ)
قسمی کنف که از قدیم در کازرون کاشته از الیاف آن طناب و مانند آن میکرده اند
لغت نامه دهخدا
(نَ مُ)
گهر باشد (؟) و گویند نمتک زعرور باشد به تازی. قریعالدهر:
گروهی اند که ندانند باز سیم ز سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند
نمتک و بسّد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هردو به گونه شبیه یکدگرند.
(از لغت فرس اسدی ص 296).
و آلوج نیز گویند، سرخ بود و زرد در کوه روید از درخت. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). نمتک زعرور باشد یعنی کوژ. (لغت فرس نسخۀ نفیسی ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین). زعرور بود یعنی آلوچه، گویند سرخ بود و زرد نیز باشد، در کوه روید از درخت. (اوبهی). نمتک، به فتح نون و سکون تاء و کاف، زعرورباشد و آن میوه ای است کوچک و سرخ که از درخت گیل روید. (صحاح الفرس چ طاعتی ص 189). نمتک، با اول مفتوح و ثانی مضموم، میوه باشد سرخ رنگ کوچک که آن را گیل سرخ نامند و به تازی زعرورو مثلث العجم نامند. (جهانگیری). نمتک، به فتح و ضم میم و سکون تاء، میوه ای سرخ رنگ کوچک و بعضی گفته اند آلوبالو و در تحفه گوید نوعی از آلوی کوهی که به تازی زعرور گویند، اما در ترجمه صیدنۀ ابوریحان گفته که نلک به معنی آلوی کوهی است. (فرهنگ رشیدی). نمتک، به فتح اول و سکون ثانی و ضم فوقانی و کاف ساکن، میوه ای باشد صحرائی که آن را به عربی زعرور و مثلث العجم گویند، به این اعتبار که دانۀ او سه پهلوست و در خراسان علف شیران خوانند. و به فتح اول و ثانی هم گفته اند اما به معنی آلوبالو و آن میوه ای است شبیه به گیلاس. و به ضم اول و ثانی چیزی است سرخ مانند مرجان و به این معنی به جای تای قرشت نون هم به نظر آمده است. (برهان قاطع). به فتح و ضم میم و سکون تا، آلوبالو را گویند... از میوه های کوهی نیز نوشته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). نمتک، آلوبالو و آلوی جنگلی. نمتک، نمتک، زعرور و زالزالک. نمتک، چیزی سرخ مانند مرجان. (ناظم الاطباء). نمتک، نمتک، نمتک، زالزالک. آلبالو. (فرهنگ فارسی معین). آلبالو. آلوی وحشی. آلوچۀ کوهی. زعرور. نلک. تفاح البری. شجرهالدب. علف خرس. دولانه. کوژ. ردف. آنج. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جرعه جرعه نوشیدن شراب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تجرع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ نَ)
بمعنی چمناک است که کفش و پای افزار باشد. (برهان). کفش. (ناظم الاطباء). چمتاک. چمتک. چمشک. چمشاک. رجوع به چمتاک و چمتک و چمشاک و چمشک و چمنک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
کفش و پای افزار را گویند. (برهان). کفش را گویند و آن را چمتک و چمشاک و چمشک نیز گویند. (جهانگیری). کفش و پای افزار و آن را چمتک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتک و چمشاک و چمشک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
ده کوچکی از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 57 هزارگزی جنوب رودسر و 6 هزارگزی شوئیل واقع است و 79 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات دیمی ومختصر فندق است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چِ دِ)
نشکنج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ مِ)
دهی از دهستان بالا گریوۀ بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 37 هزارگزی خاور ملاوی و 37 هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به اندیمشک واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 500 تن سکنه دارد. آبش از نهر چمشک. محصولش غلات، ذرت و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرشبافی و راهش مالرو است. در این آبادی قلعه ای است معروف از آثار شاه عباس و ساکنان این محل از طایفۀ کردعلیوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چِ تَ)
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 37هزارگزی جنوب خاوری درمیان، بر سر راه مالرو عمومی اسفید به خلبران واقع است. جلگه و گرمسیر است و 23 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، شلغم و چغندر، شغل اهالی زراعت و مالداری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
قوت و قدرت. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
پایگه سخنوری یافتم از قبول تو
خود ز ازل بعون تو دست مراست این چمک.
خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری).
، بیشی. افزونی. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). افزونی. (شرفنامۀ منیری). ترقی و بیشی. افزونی. (ناظم الاطباء) ، پیشدستی، فرهی. شأن. شوکت. (برهان) (ناظم الاطباء). فرهی. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(چُ تَ)
مطلق کفش. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 218 ذیل لغت کفش) ، کفش سبک وزن با کف یک لا که در خانه پوشند. کفش راحتی. چسک. کفش سرپایی. رجوع به چسک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُ تَ)
نام مرغی است درازگردن که پیوسته در کنار آب نشیند و او را ’کاروانک’ نیزگویند و با چرغ و باز شکارش کنند. (برهان). مرغی است درازگردن که در کنار آبها نشیند و باز شکارش کند. (انجمن آرا) (آنندراج). پرنده ای است که او را چوبینه و کاروانک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). جانوری است که گوشت آن خالی از لذتی نباشد وکاروانک نیز گویند. (جهانگیری). مرغی درازگردن که پیوسته در کنار آب نشیند و کاروانک و کلنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). چفنک. چگرنه. و رجوع به کاروانک و چفنک و چکرنه شود.
لغت نامه دهخدا
پرنده ایست کوچک از راسته سبکبالان جزو گروه دندانی نوکان خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالبا در کنار آب نشیند و دم خود را حرکت دهد دمتک دمسنجه طرغلودبس عصفور الشوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمک
تصویر چمک
قوت و قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
گرده دان در گیاهان، ترنج از میوه ها در برهانمتک به آرش ترنج پارسی دانسته شده ترنج که در تداول عامه به بالنگ معروف است
فرهنگ لغت هوشیار
زالزالک: گروهی اند که ندانند با زسیم زسرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد ازآنکه هر دو بگونه شبیه یکدگرند. (قریع الدهر)، آلبالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمتک
تصویر تمتک
هفت نوشی هفت نوشیدن می (هفت جرعه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمتک
تصویر دمتک
((دُ. جُ نَ))
پرنده ای است کوچک از راسته سبک بالان جزو گروه دندانی نوکان، خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالباً در کنار آب می نشیند و دم خود را تکان می دهد، دمسنجد، طرغلودیس، عصفور الشوک
فرهنگ فارسی معین
((چُ))
نوعی از نشستن که کف پا را بر زمین بگذارند و زانوها را در بغل بگیرند، چندک
فرهنگ فارسی معین
حشره ای ریز و خون آشام، نوعی کنه، آدم سیمج و لجوج
فرهنگ گویش مازندرانی
لگد پران، جفتک زن، سرکشچموش
فرهنگ گویش مازندرانی
کوله پشتی چوپانان و کشاورزان که از جنس پشم دست باف است
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشیدن، پاشیده شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی کفش چرمی محلی
فرهنگ گویش مازندرانی
درخشندگی، درخشیدن، برّاق بودن، درخشش، تابش
دیکشنری اردو به فارسی