جدول جو
جدول جو

معنی چماق - جستجوی لغت در جدول جو

چماق
گرز آهنین شش پره را گویند، عمود آهنین
تصویری از چماق
تصویر چماق
فرهنگ لغت هوشیار
چماق
چوب دستی بزرگ و کلفت
گرز شش پر، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه
تصویری از چماق
تصویر چماق
فرهنگ فارسی عمید
چماق
((چُ))
گرز آهنی شش پر، چوبدستی که نوک آن گره داشته باشد
تصویری از چماق
تصویر چماق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چمان
تصویر چمان
(دخترانه)
آنکه یا آنچه با ناز حرکت می کند، خرامان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رماق
تصویر رماق
روزی تنگ بخور و نمیر، دورویی، نگریستن با کینه
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ژند آتشزنه سنگ آتش زنه سنگ آتش، قطعه آهن یا پولادی منحنی که بسنگ زنند تا جرقه تولید شود، یکی از آلات تفنگ که بوسیله ضربه آن چاشنی تفنگ میترکد و باروت آتش میگیرد و ساچمه یا گلوله خارج میگردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوماق
تصویر چوماق
گرز آهنی شش پر عمود، چوبدست سر گره دار، آلت تناسل مرد نره
فرهنگ لغت هوشیار
کیسه کوچکی که سپاهیان در آن شانه و سوزن و چیزهای دیگر را میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چقماق
تصویر چقماق
آهنی که بر سنگ زده آتش برآورند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی شک (شل) غژ (شل) لنگ کسی که دست یاپای شکسته یا بریده دارد (و بیشتر در پا مستعمل است)، آدم شل، کسی که یکدست یا هر دست او پیچان و کج باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اماق
تصویر اماق
هکه زدگی (هکه برجستن گلو و فواق سکسکه) کنج چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماق
تصویر حماق
جمع احمق، حماقی
فرهنگ لغت هوشیار
نام دوائی است و آن میوه ای میباشد که خشک شده آن را بصورت گرد در طبخ غذا بکار میبرند، نوعی ادویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماق
تصویر سماق
درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سماک، سماقیل، ترشابه، ترشاوه، تمتم، تتم، تتری، تتریک، ترفان
سماق سمی: در علم زیست شناسی درختی کوچک بومی امریکای شمالی با عصاره ای تند و بخار سمی که برگ آن به مقدار اندک در معالجۀ نقرس و روماتیسم به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمان
تصویر چمان
چمانیدن، ویژگی کسی که با ناز و خرام راه برود، چمنده، خرامنده، برای مثال سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند / همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند (حافظ - ۳۹۰)
در حال خرامیدن، خرامان، برای مثال همی خورد و اسپش چمان و چران / پلاشان فکنده به بازو کمان (فردوسی۲ - ۸۳۶) چمن، برای مثال گویی ز باد سرو چمان چون همی چمید / حوران جنتند شده در «چمان» چمان (فرید احول)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طماق
تصویر طماق
مچ پیچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماق
تصویر عماق
جمع عمیقه، دورتک ها گود ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماق
تصویر لماق
ناشتا شکن خوراک کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماق
تصویر آماق
گوشه چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چخماق
تصویر چخماق
((چَ))
سنگ آتشزنه، آلتی در اسلحه که به سوزن چاشنی ضربه می زند و موجب انفجار می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چلاق
تصویر چلاق
((چُ))
علیل، معلول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمان
تصویر چمان
((چَ))
خرامان، خرامنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمان
تصویر چمان
((چَ))
پیاله شراب، پیمانه باده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سماق
تصویر سماق
((سُ))
گیاهی است از رده دو لپه ای ها که به شکل درخت یا درختچه دیده می شود. دارای برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای است. میوه اش کوچک و ترش مزه است. گرده میوه اش جهت چاشنی غذا به کار می رود، سماک، تتری، تتم
سماق مکیدن: کنایه از وقت را به بطالت و بی برنامگی گذراندن
فرهنگ فارسی معین
قطعۀ آهن که به سنگ می زنند تا جرقه تولید شود و با آن آتش روشن کنند، آتش زنه، آلتی در تفنگ که وقتی به ته فشنگ می خورد گلوله محترق می شود
فرهنگ فارسی عمید
زور گو و مزاحم و مردم آزار قلدر قلتشن. یا مجتهد چماقلو. مجتهدی که علم او کم است ولی بدست طلاب زیر دست خود بر امور مسلط است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چماقدار
تصویر چماقدار
دارنده چماق آن کس که چماق بدست دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چماق لو
تصویر چماق لو
زورگو و مزاحم، قلدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاق
تصویر چاق
درشت، فربه، کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاق
تصویر چاق
فربه، تنومند، تلان، تندرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماق
تصویر ماق
پارسی است ماغ آوای گاو جنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاق
تصویر چاق
فربه، تنومند، تندرست، سالم، صحت، سلامت
دماغش چاق است: سالم و تندرست است، کار و بارش خوب است
چاق چله: چاق و فربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاق
تصویر چاق
Plump, Chubby, Fat, Obese
دیکشنری فارسی به انگلیسی
пухлый , толстый , тучный
دیکشنری فارسی به روسی
pummelig, dick, fettleibig
دیکشنری فارسی به آلمانی