جدول جو
جدول جو

معنی چلگان - جستجوی لغت در جدول جو

چلگان
(چَ لِ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 24 هزارگزی شمال خاوری زنجان و 24 هزارگزی راه مالروو عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 648 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و میوه جات. شغل اهالی زراعت، چوبداری و بافتن گلیم و جاجیم وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چولگان
تصویر چولگان
چوگان، عصای پادشاهی. به عربی صولجان می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلگان
تصویر پلگان
پلکان، راهرو پله پله میان طبقات بالا و پایین عمارت، رازینه
فرهنگ فارسی عمید
چوب گوی زنی که دستۀ آن راست و باریک و سر آن اندکی پهن و خمیده است، چوب سرکج، نوعی ورزش دسته جمعی که بازیکنان سوار بر اسب، سعی می کنند به وسیلۀ چوبی مخصوص توپ را وارد دروازه کنند، چوگان بازی
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان منصوری بخش مرکزی شهرستان شاه آباد، در 42هزارگزی جنوب خاوری شاه آباد و12هزارگزی چشمه سنگی واقع است، کوهستانی است، 910 تن سکنه دارد، از رود خانه گوادر آبیاری میشود، محصولش غلات دیم و لبنیات است، این ده از دو محل به نام چیکان علیا و چیکان سفلی تشکیل شده که به فاصله سه هزارگز از هم واقعند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن، در 12 هزارگزی جنوب داران و 5هزارگزی راه داران به آخوره واقع است، و در دامنۀ کوه و سردسیر است و 787 تن سکنه دارد، از رودخانه آبیاری میشود، محصولش غلات و حبوبات و سیب زمینی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر که در 17 هزارگزی باختر اهر و 3 هزارگزی راه شوسۀ تبریز به اهر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 89 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه اهر و چشمه. محصولش غلات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 11 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و یک هزارگزی شمال راه ارابه رو مراغه به قره آغاج واقع است. دره و معتدل است و 597 تن سکنه دارد. آبش ازرود خانه چکان. محصولش غلات، چغندر، توتون، کشمش بادام و کرچک. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی کرباس بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یکی از دهستان های دوگانه بخش بزمان شهرستان ایرانشهر. این دهستان در جنوب باختری بزمان واقع است و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال به دهستان مرکزی و بخش فهرج از شهرستان بم، از طرف مشرق به بخش حومه و بخش بمپور، از طرف جنوب به دهستان رمشک از بخش کهنوج، از طرف مغرب به بخش کهنوج از شهرستان جیرفت. منطقه ای است جلگه و هوای آن گرمسیر. آب قرای دهستان از قنات و چاه تأمین میشود. بیشتر اهالی این دهستان چون غیر از گله داری کار دیگری ندارند در تمام مدت سال بطور سیار در این دهستان تغییر مکان میدهند. زبان مادری ساکنین قراء بلوچی است. این دهستان از 19 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده جمعیت آن در حدود 10000 تن میباشد. مرکز دهستان آبادی دلگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده مرکز دهستان دلگان بخش بزمان شهرستان ایرانشهر. واقع در 87هزارگزی جنوب باختری بزمان کنار راه مالرو بمپور به کهنوج، با3500 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین می شود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان چانف است که در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان وزواء بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم که در 16 هزارگزی شمال دستجرد، در کوهستان قرار دارد. سردسیر است و سکنۀ آن 131 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن و میوه، وشغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به تاریخ قم ص 137 شود
لغت نامه دهخدا
(چَلْ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’آبادیی از چارمحال اصفهان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 260). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: ’دهی از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 15 هزارگزی شمال شهرکرد و یک هزارگزی راه پل زمان خان به شهرکرد واقع است. دامنۀ کوه و هوایش معتدل است و 191 تن سکنه دارد. آبش اززاینده رود. محصولش برنج و غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است’. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُو)
مرکّب از: چوب + گان، پسوند نسبت، در پهلوی چوپگان، چوپگان، چوبکان، معرب آن صولجان است و کلمه فرانسوی شیکان از فارسی مأخوذ است. (حواشی برهان)، چوب بلند سرکجی است که در بازی گوی بکار برند. (جهانگیری)، چوب گوی بازی. (آنندراج)، چوب کجی که بدان گوی زنند. (انجمن آرا)، چوب کفچه مانندی که با آن گوی بازی میکردند. (فرهنگ نظام)، چوب دستی سرخمیده ای که بدان گوی بازی کنند. (ناظم الاطباء)، چوبی که دستۀ آن راست و باریک و سرش کمی خمیده است و بدان در بازی مخصوصی (چوگان بازی) گوی زنند. (فرهنگ فارسی معین)، مؤلفان فرهنگ غیاث و به تبع او آنندراج مینویسند که چوگان مخفف چولگان، است مرکب از چول ’به لام’ بمعنی خمیده و گان که کلمه نسبت است و چویگان بتحتانی بعد الواو که بدین معنی آورده اند تحریف اینست و نیز لفظ صولجان دلالت دارد بر آنکه معرب همین چولگان به لام باشد و معرب چوگان بدون لام و درست نیست. سیدمحمدعلی داعی الاسلام مؤلف فرهنگ نظام مینویسد: شاید چولگان بمعنی منسوب به چوله لفظی بوده که الف و نون نسبت ملحق به چوله شده و ’ها’ مبدل بگاف شده اگرچه خود لفظ چولگان از میان رفته، لیکن معرب آن صولجان دلیل بر وجود اوست و چوله (بمعنی کج) هنوز وجود دارد و استعمال میشود. این نظر هم درخورتأمل است. کفچه. پهنه. و اما چوگان قدیم با امروز فرق داشته است. در قدیم چوگان صورت کفچه داشته که گوی داخل آن بتواند قرار گیرد چه در قدیم گوی را با چوگان از هوا می گرفته اند و سپس باز بهوا پرتاب میکرده اند. اما امروز سر چوب چوگان یا کمی انحنا دارد و یا آنکه چوب کوتاه دیگری بطور متقاطع بر سر چوب دستۀ چوگان نصب میشود که بتواند گوی را از روی زمین بغلطاند یا با ضربه بهوا پرتاب کند:
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
گل پشت چوگانت گردد ستیغ.
بوشکور.
شه هندوان باره ای برنشست
بمیدان خرامید چوگان بدست.
فردوسی.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید.
فردوسی.
همه بزم و نخجیر بد کار اوی
دگر اسب و میدان و چوگان و گوی.
فردوسی.
سیاوش چنین گفت با شهریار
که کی باشدم دست و چوگان بکار.
فردوسی.
هنر نماید چندانکه چشم خیره شود
به تیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان.
فرخی.
ز دست هاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی، اینت جاه و اینت جلال.
فرخی.
عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم
ز بس که میشکند زلف تو بر او چوگان.
فرخی.
چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم بچوگان بدگوی گوی.
عنصری.
سپرکردار سیمین بود و اکنون
برآمد بر فلک چون نوک چوگان.
منطقی رازی.
ز من وز اهل دین میدانت خالیست
بیفکن گوی و هین بگذار چوگان.
ناصرخسرو.
طمعت گرد جهان خیره همی تازد
گوی گشتستی ای پیر و طمع چوگان.
ناصرخسرو.
گوییست این حدیث و بر او هر کس
برداشت دست خویش بچوگانی.
ناصرخسرو.
سرگشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان.
رشیدالدین وطواط.
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گوئی که الا زخم چوگان را نمی شاید.
مجیر بیلقانی.
دلت خاقانیا زخم فلک راست
که آن چوگان جز این گوئی ندارد.
خاقانی.
هرکه چوگان سر زلف تو دید
همچو گوئی بر سر چوگان بماند.
خاقانی.
او جان عالم آمددر صحن عالم جان
چوگان و گوی او را میدان تازه بینی.
خاقانی.
روزی که سر زلف چو چوگان داری
آسیمه دلم چو گوی میدان داری.
خاقانی.
جز تو فلک را خم چوگان که داد
دیگ جسد را نمک جان که داد؟
نظامی.
آدم نوزخمه درآمد به پیش
تا برد آن گوی بچوگان خویش.
نظامی.
یکی گوی و چوگان بقاصد سپرد
قفیزی پر از کنجد ناشمرد.
نظامی.
ای چو گوئی گشته در چوگان او
تا ابد چون گوی سرگردان او.
عطار.
همچو گوئی مانده در چوگان چنین
چند خواهم بود سرگردان چنین ؟
عطار.
من چو گوئی پا و سر گم کرده ام تا تو مرا
زلف بفشانی و پس از حلقه چوگانی دهی.
عطار.
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان میروم.
مولوی.
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
بچوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
پستان یار در خم گیسوی تاب دار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس.
سعدی.
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل بدست تو گویی است در خم چوگان.
سعدی.
چوگان حکم در کف و گوئی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی.
حافظ.
گوی زمین ربودۀ چوگان عدل اوست
دامن کشیدۀ گنبد نیلی حصار هم.
حافظ.
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوی
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.
حافظ.
بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی
به یک چوگان چه باشد گر بحال گوی پردازی.
جامی.
مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی
که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی.
جامی.
- ازخم چوگان بیرون شدن، رها شدن. آزادی یافتن. آزاد شدن. رهایی یافتن:
چندانکه چو گوی میدوم از هر سوی
می نتوان شد از خم چوگان بیرون.
عطار.
- بچوگان افتادن، اسیر و گرفتار شدن. مجازاً، بدست افتادن و نصیب قسمت شدن:
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
بچوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی (بدایع)،
- بچوگان انداختن، با چوگان انداختن. بوسیلۀ چوگان پرتاب کردن:
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی.
فردوسی.
- بچوگان بردن، با چوگان بردن. بوسیلۀ چوگان بردن. ربودن با چوگان:
آدم نوزخمه درآمد به پیش
تا برد آن گوی بچوگان خویش.
نظامی.
- بچوگان کسی یا چیزی گوی بودن، مطیع و منقاد کسی یا چیزی شدن. اسیر سرپنجۀ قدرت کسی بودن. بفرمان کسی بودن:
چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم بچوگان بدگوی گوی.
عنصری.
- بچوگان گرفتن گوی، با چوگان گوی را گرفتن و از حرکت بازداشتن:
یکی بنده را گفت شاه اردشیر
که رو گوی ایشان بچوگان بگیر.
فردوسی.
- چوگان زر، چوگان که از زر ساخته باشند.
- چوگان کهربائی، چوگان که برنگ کهربا زرد باشد.
- چوگان مشکین، چوگان که از مشک بود. مجازاً، سیاه رنگ.
- در چوگان کسی گشتن، مطیع و منقاد کسی بودن. سر به فرمان کسی نهادن و از فرمان وی اطاعت کردن:
ای چو گوئی گشته در چوگان او
تا ابد چون گوی سرگردان او
همچو گوئی خویشتن تسلیم کن
پس بسر می گرد در میدان او.
عطار.
- در خم چوگان فکندن، رام کردن و بفرمان آوردن. مطیع کردن. اسیرکردن. بیچاره و زبون کردن:
چنان در خم چوگانم فکندند
که پا و سر چو گوئی می ندانم.
عطار.
- در خم چوگان کسی یا چیزی بودن، اسیر سر پنجۀ قدرت کسی یا چیزی بودن. گرفتار قدرت کسی بودن:
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود.
سعدی (طیبات)،
- در خم چوگان ماندن، گرفتار ماندن. اسیر ماندن:
وانکه چوگان سر زلف تو دید
همچو گوئی در خم چوگان بماند.
عطار.
- زخم از چوگان کسی خوردن، از او آسیبی و صدمتی تحمل کردن:
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا بپایش درافتم چو گو.
سعدی (بوستان)،
- زخم چوگان، ضربۀ چوگان:
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گوئی که الا زخم چوگان را نمی شاید.
مجیر بیلقانی.
- فلک چوگانی، فلک بازیگر. فلک حیله ساز. فلک غدار. فلک کجرفتار:
در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر
همه بربود به یک دم فلک چوگانی.
حافظ.
- گوی در چوگان فکندن کسی را، او را بمراد رساندن. قرین موفقیت ساختن:
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
ز چوگان گشته بیدستان همه راه
زمین زآن بید صندل سود بر ماه.
نظامی.
، بازی چوگان، بازی گوی و چوگان. گوی و چوگان بازی:
همه کودکان را بچوگان فرست
بیارای گوی و بمیدان فرست.
فردوسی.
بمیدان اسب تازی نیک تازی
بچوگان گوی و پهنه نیک بازی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
چون برنشستند بتماشای چوگان محمد و یوسف بخدمت در پیش امیر مسعود بودندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107)،
بچوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند.
نظامی.
رجوع به چوگان بازی شود، گوژ. دوتا. چنگ. خمیده. قلابی مقوس. منحنی:
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم بسر برد گوی.
اسدی.
- از زلف چوگان ساختن، سر زلف را خم دادن. سر زلف را به پیچ و تاب افکندن. پیچ و تاب بر سر زلف افکندن:
بهر کویی پریرویی بچوگان میزند گویی
تو خودگوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی.
سعدی.
- چوگان زلف، با زلف خم اندر خم. با زلف پرتاب. رجوع به همین ماده در ردیف خود شود.
- چوگان زلف، خم زلف. تاب زلف. حلقۀ زلف.
- چوگان سر زلف، حلقۀ سر زلف. تاب سر زلف. خمیدگی سر زلف:
وآنکه چوگان سر زلف تودید
همچو گوئی در خم چوگان بماند.
عطار.
- چوگان سنبل، کنایه از زلف معشوق باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)،
- چون چوگان، خمیده. منحنی. پشت دوتا.
- چون چوگان بودن، خمیدن و دوتا شدن:
دی بدشت از سر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم.
ناصرخسرو.
- قد کسی را چوگان کردن، خماندن بالای آختۀ او. پشت کسی رادوتا کردن. کوژ کردن. مجازاً، پیر کردن:
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم بسر بردگوی.
اسدی.
- کسی یا چیزی را چو چوگان کردن، خماندن و دوتا کردن. منحنی کردن و کوژ کردن:
چون روی خویش زی سخن آرم بقهر
پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم.
ناصرخسرو.
گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز.
ناصرخسرو.
، هر چوب سرکج را گویند. (برهان) (فرهنگ نظام)، چوب خمیده و سرکج. (آنندراج)، هر چوبی که سرش کج و خمیده باشد. (انجمن آرا)، هر چوب دستی سرکج. (ناظم الاطباء)، هر چوب سرکج عموماً. (فرهنگ فارسی معین) :
یکی را بچوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش برآمد فغان.
سعدی.
شب از درد چوگان و سیلی نخفت
دگر روز پیرش بتعلیم گفت.
سعدی (بوستان)،
، هر چوب سرکج را گویند که بدان نقاره بنوازند. (جهانگیری)، چوب سرکجی که دهل و نقاره بدان نوازند. (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، چوب دهل نوازی و نقاره نوازی. (آنندراج)، مقرعه، چوگان طبل. (زمخشری) (دهار) :
خردمندان نصیحت میکنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش
ولیکن تا بچوگان میزنندش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش.
سعدی (طیبات)،
- پوست کسی یا چیزی را بچوگان دریدن، کسی یا چیزی را تا سرحد مرگ زدن:
دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت
همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم.
سعدی (طیبات)،
، چوب بلند و سرکجی باشد که گوی فولادی از آن آویخته باشد و آن را کوکبه خوانند و آن نیز مانند چتر از لوازم پادشاهی است. (جهانگیری) (برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، از (اصطلاح تصوف) مقادیر احکام را گویند نسبت بعاشق. فخرالدین گوید، مراد از چوگان تقدیر جمیع امور است بطریق جبر و قهر:
کی بمیدان تو یابم این دو سه گوی جهان
در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته.
عراقی (فرهنگ مصطلحات عرفاء تألیف سیدجعفرسجادی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان فعلی کری بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه، 835 تن سکنه دارد، از قنات و چشمه آبیاری میشود، محصولش غلات، حبوبات، توتون و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان حمزه بخش لوکمرۀ شهرستان محلات، 292 تن سکنه دارد، از قنات آبیاری میشود، محصولش غلات، بنشن، پنبه، چغندر و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است ازدهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان، 316 تن سکنه دارد، از رودخانه آبیاری میشود، محصولش غلات، لبنیات و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل در 18 هزارگزی جنوب خاور گرمی و پانزده هزارگزی شوسۀ گرمی به بیله سوار واقع است. ناحیه ای است کوهستانی، گرمسیر. 72تن سکنه دارد. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات است. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران میکنند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پِلْ لَ / لِ)
پلکان. نردبان و زینۀ چوبین. (چراغ هدایت از غیاث اللغات). در فارسی معمول امروزی این کلمه فقط با کاف تازی است و صورت متن ثقیل است
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مکتوب اطلاع از جانب زمین دار به حاکم که مال الاجارۀ وی حاضر است برای پرداختن. (ناظم الاطباء). عنوان قسمی نامۀ اداری در اصطلاح مأموران وصول مالیات ارضی و تحصیلداران سابق که فعلاً مصطلح و معمول نیست
لغت نامه دهخدا
تصویری از چوگان
تصویر چوگان
نام آهنگی از آهنگهای موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تشتی فلزی که آن با دست و رخت و غیره شویند آبدستان: ز آبدست تو مانند کوثر است لگن اگر ززحمت صرف است آب در کوثر. (معزی 636)، ظرف شب شاشدان، شمعدان: از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یاسمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش پا ک (دیوان کبیر 7: 1)، عود سوز بخور سوز سپند سوز، آتشدان آهنی منقل: چهار پای به زنجیر حادثات کشان همیشه سینه بر آتش بود بسان لگن. (سلمان ساوجی لغ) -6 پارچه ای که دور فانوس کشند جامه فانوس کرته فانوس: مست شد با دور آن زلف را از روی یار چون چراغ روشنی کزوی تو بر گیری لگن. (مواوی لغ) -7 لگن خاصره یا لگن خاصره. حفره ای که از مفصل شدن دو استخوان خاصره و خاجی تشکیل می شود و استخوان دنبالچه که در پایین استخوان خاجی است نیز جزو استخوان های تشکیل دهنده لگن محسوب است. لگن در حقیقت قسمت تحتانی تنه است و توسط تنگه فوقانی به دو قسمت تقسیم می شود: یکی لگن بزرگ در بالا که جزو شکم استء دیگر در خفره لگن کوچک در پایین تنگه. در حفره لگن خاصره قسمتهایی از دستگاه گوارش و دستگاه تناسلی قرار دارند لگن. یا لگن زمردی. آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلگان
تصویر پلگان
پله ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الگان
تصویر الگان
فرانسوی برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
((چُ))
چوبی که دسته آن راست و باریک و سرش اندکی پهن و خمیده است و با آن در بازی چوگان، گوی را زنند
فرهنگ فارسی معین
چوب سرکج، چوب گوی زنی، بازی گوی زنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد