جدول جو
جدول جو

معنی چلکا - جستجوی لغت در جدول جو

چلکا
چوبی خشک که در زمستان به عنوان هیزم برای گرم کردن خانه مورد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلکا
تصویر تلکا
(دخترانه)
در گویش مازندران گلابی وحشی جنگلی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چیکا
تصویر چیکا
(دخترانه)
نوعی پرنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملکا
تصویر ملکا
(پسرانه)
پادشاه، نام مردی مجتهد در مسیحیت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آلکا
تصویر آلکا
(دخترانه و پسرانه)
در گویش سمنان نام امامزاده ای
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الکا
تصویر الکا
(دخترانه)
سرزمین، ناحیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شلکا
تصویر شلکا
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد
زرو، زلو، جلو، شلک، شلوک، خرسته، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الکا
تصویر الکا
ملک، زمین، مرز و بوم، کشور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلکا
تصویر شلکا
گل سیاه و چسبنده که پا در آن بند شود، برای مثال چو گرد آرند کردارت به محشر / فرومانی چو خر به میان شلکا (رودکی - ۵۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چلاک
تصویر چلاک
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خروک، خبزدو، خبزدوک، خزدوک، کوزدوک، چلانک، کستل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
فرهنگ فارسی عمید
(مُ چَ)
لفظ ترکی است بمعنی عهدنامۀ مجرمان. (غیاث). مأخوذ از ترکی، تمسک و دستاویز و سند و شرط و عهد و اقرار. مچلکاه. مچلکه. (ناظم الاطباء) : هولاکوخان از وی بر آن سخن حجت طلبید بیچاره مچلکا باز داد. (جامع التواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام مردی بود مجتهد و صاحب مذهب ترسایان و فقیه ملت ایشان و او را ملوکا هم می گویند. (برهان). نام مردی که فقیه و مجتهد ترسایان بوده است. (غیاث). یکی از علمای ترسایان بوده. (آنندراج). نام شخصی مجتهد ترسایان. (آنندراج). ملکا در زبان آرامی به معنی پادشاه = ملک عربی است و علم (اسم خاص) نیست. خاقانی شروانی گوید:
مرا اسقف محقق تر شناسد
ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا.
شاعر در این بیت اشتباه کرده، چه او خواسته است پیشوایان سه فرقۀ مسیحی یعنی یعقوبیه، نسطوریه و ملکائیه را نام ببرد ولی پی نبرده بود که ملکائیه فقط به معنی (فرقۀ) شاهی است و ربطی به نام مؤسس فرقه ندارد: النصاری مفترقون فرقاً فالاولی منهم الملکائیه، و هم الروم. و انما سموا بذلک لان ملک الروم علی قولهم و لیس بالروم سواهم... (الاّثارالباقیه بیرونی چ زاخائو ص 288 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
ملکای این سیاست و فرمانش دید گفتا
در قبضۀ مسیح چو تو خنجری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 280).
و رجوع به ملکائیه و ملکانیه شود، به لغت زند و پازند پادشاه راگویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). هزوارش ملکا، ملنکا. پهلوی، شاه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
قسمی کفش. لالکا: چاچله، نام للکای دیلمان است. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گل سیاه تیره چسبنده. (آنندراج) (برهان). بمعنی شلک است. (فرهنگ جهانگیری). ظاهراً این کلمه بدین صورت بمعنی شلک با الف اطلاق باشد و از شعر ذیل رودکی به اشتباه افتاده اند. (یادداشت مؤلف) :
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر در جای شلکا.
رودکی (از انجمن آرا).
، به زبان اهالی تنکابن، انجیر را گویند و انجیر بری در صحراها پیدا شود که آنرا دیوانجیر گویند و آن سمیت دارد و مهلک است. (انجمن آرا) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
پرگنه و زمین و ملک و وطن. (غیاث اللغات). ملک و بوم و زمین. (برهان قاطع) (از آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). ناحیت. الکه. در آذربایجان شوروی امروزه اولکه گویند بمعنی سرزمین و کشور، و واو را تلفظ نکنند
لغت نامه دهخدا
(چَ)
جانوری است که سرگین گردانک گویند و به عربی جعل خوانند. (برهان) (آنندراج). جعل و سرگین گردانک. (ناظم الاطباء). چلانک. کوز. (در تداول اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به جعل و چلانک شود، عینک. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دانا. (شرفنامۀ منیری). حکیم و دانشمند. (دیوان لغات الترک از حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض ص 155). بلگا. و رجوع به بلگا شود.
لغت نامه دهخدا
(پُ)
رقص بهمی ̍
لغت نامه دهخدا
تصویری از للکا
تصویر للکا
قسمی کفش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلکا
تصویر پلکا
رقص بوهمی معمول در فرانسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الکا
تصویر الکا
ترکی پارسی پرگنه زمین بوم، ناحیه قسمتی از ایالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکا
تصویر بلکا
دانا، حکیم و دانشمند
فرهنگ لغت هوشیار
هیزم نازک و ریز
فرهنگ گویش مازندرانی
خرده هیزم، سرشاخه های خشک
فرهنگ گویش مازندرانی
چرکین، چرکی
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرف چوبی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
جوجه ی تازه از تخم بیرون آمده، جوجه
فرهنگ گویش مازندرانی
فرز و چابک، جام کوچک، ظروف کوچک حلبی
فرهنگ گویش مازندرانی
باقی مانده ی بدهی که اندک باشدخرد و ریز در حساب، مقدار کم
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در غرب شهرستان گرگان، روستایی در ساری، چاله ی روی پره های چوبی آسیاب آبی، قرقره
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتع و یخچال طبیعی و چشمه ای در حومه آلاشت
فرهنگ گویش مازندرانی
گلابی وحشی، میوه ی جنگلی به اندازه فندق، غوزه ی نارس پنبه
فرهنگ گویش مازندرانی
میوه ی نورسته ی سیاه ریشه و به ویژه آلوچه که بلافاصله پس
فرهنگ گویش مازندرانی
سبک، نور
دیکشنری اردو به فارسی
راه رفتن
دیکشنری اردو به فارسی