در تداول عامه، فضلۀ مرغ خانگی و کبوتر و نظایر اینها. فضلۀ مرغ و گنجشک و کبوتر و نظایرآن. فضلۀ یکبارۀ ماکیان یا کبوتر. فضلۀ مرغان و پرندگان، در اصطلاح عامه، لغتی است که به مجاز و بر سبیل توهین و تحقیر به افراد کوچک جثه و کوتاه قد اطلاق شود. مجازاً دشنامی است تحقیرآمیز به افراد مورد اهانت. در مقام توهین به کسی گویند که بخواهند وی را خرد و حقیر و غیرقابل اعتنا جلوه دهند
در تداول عامه، فضلۀ مرغ خانگی و کبوتر و نظایر اینها. فضلۀ مرغ و گنجشک و کبوتر و نظایرآن. فضلۀ یکبارۀ ماکیان یا کبوتر. فضلۀ مرغان و پرندگان، در اصطلاح عامه، لغتی است که به مجاز و بر سبیل توهین و تحقیر به افراد کوچک جثه و کوتاه قد اطلاق شود. مجازاً دشنامی است تحقیرآمیز به افراد مورد اهانت. در مقام توهین به کسی گویند که بخواهند وی را خرد و حقیر و غیرقابل اعتنا جلوه دهند
چیزی است مانند فستق. (فرهنگ اسدی). بار درخت صنوبر باشد، به اعتبار کنگره های آن که هر یک به منزلۀ غوزه است. (برهان). بار درخت صنوبر باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجازاً بار درخت صنوبر. (غیاث). به عربی، حب الصنوبر الکبار. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (بحر الجواهر). فندق. (منتهی الارب). جلّوز. (منتهی الارب) (السامی). بندق. جلغوزه، که چیزی است مانند فستق و باریکتراز آن. چیزی چون پسته که مقوی باه است: یکسو کشمش چادر، یکسو نهمش موزه این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه. رودکی (از فرهنگ اسدی). و اگر در شانه دردی باشد، داروهای درد نشاننده با آن بیامیزند، چون تخم کتان و لعاب آن و جوز و چلغوزه و فندق و تخم خطمی و صمغ بسفایج و صمغ گوز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکرا نیست ذوق چلغوزه هست در خورد ریش او بوزه. آذری (از انجمن آرا). رجوع به جلغوزه شود، درخت صنوبر باشد، چون غوزۀ آن بسیار است آن را چلغوزه گویند و معرب آن جلغوز باشد. (جهانگیری) (رشیدی). درخت صنوبر به اعتبار آن که غوزۀ آن بسیار است، بنابراین آن را چلغوزه نامند. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازغیاث). سوسن. به عربی، صنوبرالکبار: بود گندم گزی بالا سرافراز سر چلغوزه گوید با فلک راز. امیرخسرو (از جهانگیری). رجوع به سوسن و صنوبر شود
چیزی است مانند فستق. (فرهنگ اسدی). بار درخت صنوبر باشد، به اعتبار کنگره های آن که هر یک به منزلۀ غوزه است. (برهان). بار درخت صنوبر باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجازاً بار درخت صنوبر. (غیاث). به عربی، حب الصنوبر الکبار. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (بحر الجواهر). فِندُق. (منتهی الارب). جِلَّوز. (منتهی الارب) (السامی). بندق. جلغوزه، که چیزی است مانند فستق و باریکتراز آن. چیزی چون پسته که مقوی باه است: یکسو کَشمَش چادر، یکسو نهمش موزه این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه. رودکی (از فرهنگ اسدی). و اگر در شانه دردی باشد، داروهای درد نشاننده با آن بیامیزند، چون تخم کتان و لعاب آن و جوز و چلغوزه و فندق و تخم خطمی و صمغ بسفایج و صمغ گوز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکرا نیست ذوق چلغوزه هست در خورد ریش او بوزه. آذری (از انجمن آرا). رجوع به جلغوزه شود، درخت صنوبر باشد، چون غوزۀ آن بسیار است آن را چلغوزه گویند و معرب آن جِلغَوز باشد. (جهانگیری) (رشیدی). درخت صنوبر به اعتبار آن که غوزۀ آن بسیار است، بنابراین آن را چلغوزه نامند. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازغیاث). سوسن. به عربی، صنوبرالکبار: بود گندم گزی بالا سرافراز سرِ چلغوزه گوید با فلک راز. امیرخسرو (از جهانگیری). رجوع به سوسن و صنوبر شود