جدول جو
جدول جو

معنی چقرچای - جستجوی لغت در جدول جو

چقرچای
(چِ قِ)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان که در 19 هزارگزی شمال باختر سنقر و 6 هزارگزی گل سفید، کنار گاورود واقع است. دشت و سردسیر است و 275 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه گاورود، محصولش غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس و راهش از گل سفید اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چارچار
تصویر چارچار
برابری، هم چشمی، مقابله، گفتگو و ستیز
چهار روز آخر چلۀ بزرگ و چهار روز اول چلۀ کوچک زمستان که سردترین روزهای زمستان است
چارچار کردن: کنایه از ستیزه کردن، برای مثال تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم / پیش تو ناید و نکند با تو چارچار (منوچهری - ۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرچی
تصویر چرچی
فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سقطی، خرده فروش، پیله ور، پیلور، سقط فروش
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
صدا و آواز پیاپی خوردن تیر باشد بجایی. (برهان). آوارتیغ و تیر و جز آن که به بدن انسان درخورد و این لفظ مطابق لهجۀ ترکان است. (آنندراج) (غیاث). صدا و آواز برخورد پیاپی تیر بر جایی. (ناظم الاطباء). چخاچخ و چقاچق و چکاچک و چکاچاک. صدا و آواز تراق تراقی که از زدن تیر یا شمشیر و جز آن به چیزی یا جایی برآید. و رجوع به چخاچخ و چقاچق و چکاچاک و چکاچک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ پَ)
چاپارچی. فراش پست. غلام پست. پیک. نامه رسان. برید. رجوع به چپر شود
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ)
قسمی از ساز که از چوب سازند. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(قَرَتْ تا)
محمد بن خلف بن محمد بن سلیمان بن ایوب نهردیزی. از محدثان بود. وی از ابوشجاع محمد بن فارس و حسن بن احمد بصری روایت کند. (از معجم البلدان). علم حدیث و به ویژه دقت های محدثان در بررسی احادیث، یکی از پایه های اصلی شکل گیری فقه اسلامی است. محدثان با گردآوری و بررسی دقیق احادیث پیامبر اسلام، به فقیهان کمک کردند تا بر اساس روایات صحیح، فتوا صادر کنند. این نقش برجسته محدثان در تاریخ اسلام، به حفظ صحت و اصالت منابع دینی کمک شایانی کرد.
لغت نامه دهخدا
(قَ رَتْ تا)
نسبت است به قرتا. (از معجم البلدان). رجوع به قرتا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
رود شهرچای، رودی به آذربایجان غربی که خره های دشت و حومه ارومیه وارومیه و خرۀ بکشلو را آب دهد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
نام محلی کنار راه تبریز به اهر میان بارمیز و اهر و در 117200 گزی تبریز واقع شده است، بمعنی کسی: یقال ما فی الدار اهزع (ممنوعاً من الصرف) ، یعنی کسی در سرای نیست، شی ٔ. چیز: یقال ماله اهزع، ای شی ٔ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
ملامت و طعن و سرزنش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَق قِ)
دهی از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس که در 10 هزارگزی شمال خاوری کلاله واقعاست. کوهستانی و دارای جنگل است و 400 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه یکه قوزه، محصولش برنج، غلات، لبنیات، عسل، حبوبات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، چارپا، چاروا، ذوات الاربع، مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، ستور، نعم، بهیمه، ماشیه، مال:
سکندر بدو گفت تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای،
فردوسی،
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد خنگ جنگی به جای،
فردوسی،
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را نبد بر زمین نیز جای،
فردوسی،
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای،
فردوسی،
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندرو مردم و چارپای،
فردوسی،
درختان شده خشک و ویران سرای
همه مرز بی مردم و چارپای،
فردوسی،
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای،
فردوسی،
مرا تخت و گنج است و هم چارپای
بدینسان بمانم سزاوار جای،
فردوسی،
همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفکند و ز یشان بپرداخت جای،
فردوسی،
به ایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای،
فردوسی،
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای،
فردوسی،
ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای،
فردوسی،
در و دشت گل بود و بام و سرای
جهان گشت پر سبزه و چارپای،
فردوسی،
ز ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای،
فردوسی،
با چنین چارپای لنگ بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار،
سنائی،
در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای،
نظامی،
، گوسپند و گاو:
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای،
فردوسی،
ز هر گونه از مرغ و از چارپای
خورش کرد و آورد یک یک بجای،
فردوسی،
، چارپایۀ تخت:
کعبه است حضرت او کز چارپای تختش
بیرون ز چارارکان، ارکان تازه بینی،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
نوعی ساز، چارتار، رباب، تنبور:
به منعمان بهل آواز چنگ، رندان را
ترانۀ سبک از چار تای میکده بس،
اوحدی
لغت نامه دهخدا
چهار روز آخر چلۀ بزرگ (هفتم تا دهم بهمن ماه)، و چهار روز اول چلۀ کوچک زمستان، (یازدهم تا چهاردهم بهمن ماه) (از ناظم الاطباء)، نام هشت روز از زمستان که چهار روز آن در آخر چلۀ بزرگ و چهار روز در اول چلۀ کوچک است، نام هشت روز از فصل زمستان که از سی و ششمین روز تا چهل و چهارمین روز را شامل است
بمعنی برابری و هم چشمی و همتائی کردن مخالفین با یکدیگر چنانکه دوچار شدن هم افادۀ همین معنی میکند که دو نفر از سویی و دو از سویی و هم چنین است چار از سویی و چار از سویی دیگر که مقابلۀ مقدمۀمقاتله است، (آنندراج)، رجوع به چارچار کردن شود
لغت نامه دهخدا
نام دوائی و آن برگی باشد که از ختا آورند و جوشانیده مانند قهوه خورند، (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
سفیدرود، و آن دارای دوشعبه است، یکی موسوم به قتورچای که از خوی گذرد و دیگری رود مرند که در جنوب ماری کند به قتورچای پیونددو در ماریکند شعبه اصلی آقچای که از جنوب چالدران جاری است به آن پیوسته در مغرب جلفا به ارس آمیزد
لغت نامه دهخدا
(چَ)
پیله ور. رجوع به پیله ور شود
لغت نامه دهخدا
(چُ گُ)
کسی که چگر تواند نواخت. چگورچی. چگرزن. ساززن. آن کس که چگر زدن و چگور نواختن تواند. و رجوع به چگر و چگر زدن و چگرزن و چگورچی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چرچی
تصویر چرچی
فروشنده دوره گرد
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی زینه دار، زینه پوش (زینه جنگ افزار) رئیس جبه خانه، جبه پوش سلاحدار مسلح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چگرچی
تصویر چگرچی
کسی که چگر نوازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراچی
تصویر قراچی
ترکی ک کولی لوری
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است چکاچاک آوای تیغ و تیر و شمشیر آواز پیاپی خوردن شمشیر تیر و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چقچقی
تصویر چقچقی
قسمی ساز که از چوب سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقرهای
تصویر نقرهای
نکره ای سیمین سیمینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارچار
تصویر چارچار
برابری، همچشمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرچی
تصویر قرچی
((قُ))
رئیس جبه خانه، جبه پوش، سلاحدار، مسلح
فرهنگ فارسی معین
مستراح
فرهنگ گویش مازندرانی
از مزارع دهستان چلاو آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
چاق و فربه
فرهنگ گویش مازندرانی
چهار روز پایانی چله ی بزرگ و چهار روز اولیه ی چله ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
چهار چشمی
فرهنگ گویش مازندرانی
چرخه، قیچی مخصوص تراشیدن پشم، دو کارد فولادی تیز، مانند.، فروشنده ی دورگرد پیله ور
فرهنگ گویش مازندرانی