بمعنی چرغند است، که چراغ باشد. (برهان). چراغ. (انجمن آرا) (آنندراج) ، چرغند. که چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان). چراغپایه. (جهانگیری) ، رودۀ گوسفند بگوشت و مصالح آکنده را نیز گویند. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا). رجوع به چرغند شود
بمعنی چرغند است، که چراغ باشد. (برهان). چراغ. (انجمن آرا) (آنندراج) ، چرغند. که چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان). چراغپایه. (جهانگیری) ، رودۀ گوسفند بگوشت و مصالح آکنده را نیز گویند. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا). رجوع به چرغند شود
بمعنی ترسیده وواهمه کرده و بیم برده باشد. (برهان). ترسیده. (آنندراج). ترسیده و بیم کرده و واهمه نموده. (ناظم الاطباء). جغزیده. و رجوع به چغریدن و چغزیده شود، به معنی التفات کرده هم آمده است. (برهان). التفات کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به جغز و چغزیدن شود
بمعنی ترسیده وواهمه کرده و بیم برده باشد. (برهان). ترسیده. (آنندراج). ترسیده و بیم کرده و واهمه نموده. (ناظم الاطباء). جغزیده. و رجوع به چغریدن و چغزیده شود، به معنی التفات کرده هم آمده است. (برهان). التفات کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به جغز و چغزیدن شود
شیر و گرگ خشم آلود که از غایت خشم فریاد کند و بر خود پیچد. و بر دیگر سباع نیز اطلاق کرده اند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از صحاح الفرس). خشم آلود. (اوبهی) : روبهی کاندر جوار درگهت مأوی گرفت بر سباع از پرتوی چون شیر نر غرنده باد. هندوشاه پدر صاحب صحاح الفرس (از صحاح الفرس). صفت شیر و پلنگ و ببر و امثال آنهاست که از خشم آواز مهیب درآورند: به بزم اندرون ابر بخشنده بود به رزم اندرون شیر غرنده بود. ابوالمؤید (از فرهنگ شعوری). برآشفت برسان غرنده شیر یکی بانگ زد بر گرزم دلیر. فردوسی. چو آواز او رعد غرنده نیست چو بازوی او تیغ برنده نیست. فردوسی. زره دارد و جوشن و خود و ببر بغرّد به کردار غرنده ابر. فردوسی. دلاور درآمد چو غرنده میغ دودستی همی زد چپ و راست تیغ. اسدی (گرشاسب نامه). شه از خشمناکی چو غرنده شیر که آرد گوزن گران را به زیر. نظامی. بامدادان دو شیر غرنده خورشی در شکم نیاکنده... نظامی. ، صفت ابر. رعّاد. رعاده. قاصف
شیر و گرگ خشم آلود که از غایت خشم فریاد کند و بر خود پیچد. و بر دیگر سباع نیز اطلاق کرده اند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از صحاح الفرس). خشم آلود. (اوبهی) : روبهی کاندر جوار درگهت مأوی گرفت بر سباع از پرتوی چون شیر نر غرنده باد. هندوشاه پدر صاحب صحاح الفرس (از صحاح الفرس). صفت شیر و پلنگ و ببر و امثال آنهاست که از خشم آواز مهیب درآورند: به بزم اندرون ابر بخشنده بود به رزم اندرون شیر غرنده بود. ابوالمؤید (از فرهنگ شعوری). برآشفت برسان غرنده شیر یکی بانگ زد بر گرزم دلیر. فردوسی. چو آواز او رعد غرنده نیست چو بازوی او تیغ برنده نیست. فردوسی. زره دارد و جوشن و خود و ببر بغرّد به کردار غرنده ابر. فردوسی. دلاور درآمد چو غرنده میغ دودستی همی زد چپ و راست تیغ. اسدی (گرشاسب نامه). شه از خشمناکی چو غرنده شیر که آرد گوزن گران را به زیر. نظامی. بامدادان دو شیر غرنده خورشی در شکم نیاکنده... نظامی. ، صفت ابر. رَعّاد. رعاده. قاصف
حیوانی که چرا میکند. حیوان چرنده مقابل حیوان پرنده. (ناظم الاطباء). حیوان گیاه خور. (فرهنگ نظام). مقابل پرنده از حیوان و شامل حیوانات بحری نشود. دام. سائم. سوام. (منتهی الارب). ج، چرندگان: چرنده دیولاخ آکنده پهلو تنی فربه، میان چون موی لاغر. عنصری. .... یا باغ یا چرنده یا کشت یا بستان یا ازین اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). و از درختان میوه ها پدید می آید و همه بزیر میریزند و خشک میشوند و هیچ خریدار نباشد نه چرنده و نه پرنده. (قصص الانبیاء ص 16). وی (اسب) شاه همه چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه)، چرندو را نیز گویند که ’غضروف’ باشد. (برهان) .چرندو را نیز گویند. (آنندراج). غضروف. (ناظم الاطباء). رجوع به چرندو شود، هر جانور خزنده. (ناظم الاطباء). - چرنده و پرنده، آنکه چرد و آنکه پرد. آنکه بر زمین چرا کند و آنکه بر هوا پرواز نماید. در اصطلاح عوام، کنایه است از موجود زنده، و همه نوع جاندار بطور اعم
حیوانی که چرا میکند. حیوان چرنده مقابل حیوان پرنده. (ناظم الاطباء). حیوان گیاه خور. (فرهنگ نظام). مقابل پرنده از حیوان و شامل حیوانات بحری نشود. دام. سائِم. سَوام. (منتهی الارب). ج، چرندگان: چرنده دیولاخ آکنده پهلو تنی فربه، میان چون موی لاغر. عنصری. .... یا باغ یا چرنده یا کشت یا بستان یا ازین اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). و از درختان میوه ها پدید می آید و همه بزیر میریزند و خشک میشوند و هیچ خریدار نباشد نه چرنده و نه پرنده. (قصص الانبیاء ص 16). وی (اسب) شاه همه چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه)، چرندو را نیز گویند که ’غضروف’ باشد. (برهان) .چرندو را نیز گویند. (آنندراج). غضروف. (ناظم الاطباء). رجوع به چرندو شود، هر جانور خزنده. (ناظم الاطباء). - چرنده و پرنده، آنکه چرد و آنکه پرد. آنکه بر زمین چرا کند و آنکه بر هوا پرواز نماید. در اصطلاح عوام، کنایه است از موجود زنده، و همه نوع جاندار بطور اعم