جدول جو
جدول جو

معنی چغرتکین - جستجوی لغت در جدول جو

چغرتکین
(چِ تَ)
یک تن از سپاهیان ایلک خان: ایلک خان طریق طغیان سلوک داشته صاحب جیش خویش سیاسی تکین را به حکومت خراسان فرستاد و چغرتکین را به شحنگی بلخ موسوم گردانید. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 377). و سیاسی تکین و چغرتکین مانند پشۀضعیف نهاد از پیش تندباد گریزان گشته جان به تک پا بیرون بردند. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 377)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرکین
تصویر چرکین
هر چیز ناپاک و چرک آلود، چرک دار، شوخگین، ریمناک، ریمن، ریم آلود، ویژگی زخمی که از آن چرک بیاید
فرهنگ فارسی عمید
(بُ تَ)
ابن اثیر آرد: در سال 555 هجری قمری بین امیر ایثاق و امیر بغراتکین و رغش جرکانی جنگی روی داد که ایثاق بسوی بغراتکین که در آخر اعمال جوین بود شتافت و دارایی بسیار او را بغارت برد و بغراتکین منهزم گشت و اعمال مزبور بتصرف ایشان درآمد. آنگاه بغراتکین بسوی مؤید صاحب نیشابور رفت و در زمرۀ اصحاب وی درآمد. رجوع به ابن اثیر ج 11 ص 117 و تاریخ افضل ص 41 و تاریخ بیهقی ص 432، 343، 217، 212 و 193 شود، طرف و سمت. (ناظم الاطباء) ، آغوش. (ناظم الاطباء). آگوش، اندازه ای از طول. (ناظم الاطباء).
- امثال:
باد زیر بغلش رفته، مثل است بمعنی مغرور شده. (فرهنگ نظام).
، لفظ مذکور مجازاً در پهلوی هر جسم و چیز استعمال می شود: بغل راه و بغل کوه و غیر آنها. (فرهنگ نظام) :
بجای خشتچه گر شست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت.
عماره.
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم وجحود.
مولوی.
... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. (گلستان).
بوی بغلت میرود از پارس بکیش
همسایه بجان رسید و بیگانه و خویش.
سعدی.
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد
وانگه بغلی نعوذ بالله
مردار بر آفتاب مرداد.
(گلستان).
نقره اندوده بر درست دغل
عنبر آمیخته بگند بغل.
سعدی (هزلیات).
- بغل باز نمودن، در آغوش گرفتن. (ناظم الاطباء).
- بغل بر، کنار و کناره و حاشیه. (ناظم الاطباء).
- بغل بر کردن، جاهایی از قنات را که سخت پشته انداخته و پیش برداشتن آن مشکل است از پهلو مجرایی دیگر کندن و بقنات اصلی پیوستن. (یادداشت مؤلف).
- بغل برگشادن، بغل گشودن. آغوش گشودن:
سپر بر سر آورد برزو چو باد
فرامرز کین را بغل برگشاد.
فردوسی.
- بغل بغل، چندین بغل. بمقدار چند آغوش.
- بغل بند، ریسمان یا طنابی که در زیر بغل بسته میشود. (ناظم الاطباء).
- بغل پیچ، مرضی در اسب. (یادداشت مؤلف).
- بغل تری، کنایه از خجالت و شرمندگی باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). خجالت. (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). کنایه از خجالت و انفعال. (آنندراج). کنایه از خجلت و شرمساری چه در حالت خجلت بغل شخص عرق میکند. (فرهنگ نظام) :
مدعیان را بغل تری بدهم من
بر صفتی کز مشامشان بچکد خون.
نزاری (از رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام).
و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 134 شود.
- بغل خواب، شوی. زن. (یادداشت مؤلف).
- بغل خوابی کردن، نزدیکی زن و شوهر. مجامعت. (یادداشت مؤلف).
- بغل دست، زیر بغل. (ناظم الاطباء). پهلوی دست. کنار دست.
- بغل ران، اربیه و زهار. (ناظم الاطباء).
- بغل رفتن، به یکطرف رفتن. (ناظم الاطباء).
- بغل زدن، کنایه از شماتت کردن باشد. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا). بغل زدن. (شانه زدن) ، کنایه از شماتت کردن چه گاهی در مقام شماتت کسی شخص را بغل میزند (شانه بالا می اندازد) (فرهنگ نظام)
تو مخوانم جفت کمتر زن بغل
جفت انصافم نیم جفت دغل.
مولوی (از آنندراج) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام).
- ، به بدبختی دیگری شادی کردن. (ناظم الاطباء).
- ، و بعضی بمعنی کناره کردن و بمعنی مسخره شدن نوشته اند و تحقیق آن است که کنایه از خوشی کردن است از روی استهزا بر کسی چنانچه در هندوستان در اکثرمردم این حالت دیده میشود و در ولایت هم بوده باشد. (آنندراج).
- بغل زنان، مجازاً ملامتگر: مبادا که بغل زنان استهزا... آخر الامر بر زیادت جویی تو زنند. (مرزبان نامه).
- بغل کردن، در آغوش گرفتن شخصی یا چیزی. (فرهنگ نظام). بغل زدن. بغل گرفتن. در آغوش کشیدن. در بر گرفتن. در بغل گرفتن.
- بغل گرفتن، شخصی یا چیزی را در آغوش گرفتن. (فرهنگ نظام). بغل زدن. بغل کردن. در بر کشیدن. در آغوش گرفتن.
- بغل گشادن، وداع کردن. (رشیدی).
- ، اظهار قوت نمودن. (ناظم الاطباء).
- ، ورزیدن و آزمودن. (ناظم الاطباء).
- ، روان گشتن. (آنندراج) : شقایق چمن بختش چون بطرف کوه سلیمان بغل گشاده دیو بنفشۀ آن سرزمین را پایه حسن بری دست داده. (طغرا از آنندراج).
- بغل گشودن، بغل باز کردن. (آنندراج) :
زمین شده ست ز برگ شکوفه سیمین تن
گشوده است بغل باغ از خیابانها.
صائب (از آنندراج).
- ، وداع کردن. (آنندراج).
- ، دست دراز کردن بر حریف. (از آنندراج) :
بر آن روسی افکند مرکب چو باد
به تیغآزمایی بغل برگشاد
چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش.
نظامی (از آنندراج).
- بغل گیر، در آغوش گیرنده. (ناظم الاطباء).
- بغل گیری، درآغوش گرفتگی. (ناظم الاطباء). معانقه کردن و همدیگر را بغل گرفتن. (فرهنگ نظام).
- ، نام فندی است در کشتی پهلوانان. (فرهنگ نظام).
- به بغل نیامدن، سخت ضخیم بودن: گردنش به بغل نمی آید. گیسوانش به بغل نمی آید.
- در بغل داشتن، در جیب داشتن:
یکی بربطی در بغل داشت مست
بشب بر سر پارسایی شکست.
سعدی (بوستان).
دست تضرع چه سود بندۀ محتاج را
وقت دعا بر خدا وقت کرم در بغل.
(گلستان).
بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامۀ پارسا در بغل.
سعدی (بوستان).
- در بغل گرفتن و بغل گرفتن، زیر بغل نهادن.
- ، در آغوش کشیدن: غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). برادر را بغل گرفت و سر و رویش را بوسه داد.
- در بغل نهادن، زیر بغل نهادن. در کنار نهادن: دستار دامغانی در بغل باید نهاد. چون من از اسب فرود آیم بر صفه زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365).
مشتی اطفال نوتعلم را
لوح ادبار در بغل منهید.
خاقانی.
- دست به بغل کردن، دست به سینه کردن. بمجاز احترام کردن:
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد
چرا کنی تو بغا دست پیش او به بغل.
ناصرخسرو.
- زیر بغل، گودی واقع در بالای عضله یعنی در آنجا که متصل به کتف میگردد. (از ناظم الاطباء) :
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موک پاک فلخوده.
طیان.
- زیر بغل گرفتن، گذاشتن چیزی در زیر بغل:
چو ورزه به ابکاره بیرون شود
یکی نان بگیرد بزیر بغل.
ناصرخسرو.
- زیر بغل نهادن، بمجاز پنهان کردن:
ای هنرها نهاده بر کف دست
عیب ها را نهاده زیر بغل.
(گلستان).
- یک بغل، آنچه از چوب و گیاه و جز آن در یک بار بزیر بغل (میان دست و پهلو) توان برداشت. مقداری که یک بغل را پر کند. یک آغوش. خبنه: یک بغل ترکه. یک بغل هیزم. یک بغل یونجه
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
از امرای مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 572 و 573 شود، دل تافته و بی قرار گردیدن، اندوهگین گردیدن برای کسی یا چیزی، تباه شدن جگر و سوخته و اندوهگین شدن از درد. (منتهی الارب). سوخته شدن از درد و اندوه. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، درجستن اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ تَ)
سیف الاسلام، ظهیرالدین طغتکین. سرسلسلۀاتابکان دمشق که به آل بوری نیز اشتهار دارند. وی ازسال 497 تا 522 هجری قمری در شام پادشاهی کرد. رجوع به اتابکان دمشق شود. وی از رجال درباری تاج الدوله تتش بشمار میرفت و تا زمانی که تاج الدوله تتش برای جنگ و پیکار با برادرزادۀ خویش برکیاروق به ری اقامت داشت، طغتکین نیز با او همراه بود، پس از کشته شدن تتش، به دمشق بازگشت، و در تمام مدت فرمانروائی دقاق پسر تتش، طغتکین اتابک وی میبود. طغتکین مردی باشهامت و سهمگین و با تبهکاران بسیار سختگیر بود، و دیرگاهی در شام فرمانروائی کرد، تا در سال 522 در هفتم صفردنیا را بدرود گفت، و در مسجد الحدید دمشق، بجانب قبلۀ مصلی او را به خاک سپردند. ابن القلانسی گوید: مصحف شریفی را که عثمان بن عفان خلیفۀ سوم از مدینۀ منوره به طبریۀ شام انتقال داده بود، طغتکین از مسجدطبریه به جامع اموی دمشق نقل کرد. و پس از وفات طغتکین تاج الملوک بوری جانشین او گردید. (اخبارالدول قرمانی ص 281). گویند اتابک طغتکین بوری، محتسبی میطلبید، عالمی را بدو نام بردند، و او وی را بخواست، و گفت من ترا تولیت امر حسبه دادم که امر به معروف به ر مردم و نهی از منکر کنی، عالم گفت اگر چنین است حالی از این بالش و این مسند برخیز، چه این دو ابریشمین است، و این انگشتری از انگشت بیرون کن، چه از زر باشد از آنکه رسول صلوات الله و سلامه علیه، فرموده است که این دو بر زنان امت او روا و بر مردان حرام باشد. طغتکین در حال از بالش و مسند برخاست، و انگشتری بیرون کرد، و گفت امر شرطه نیز ترا سپردم و مردم محتسب بهیبت تر از او ندیدند. (معالم القربه ص 13). (در معالم القربه اسمی از طغتکین نبرده است). در دائره المعارف اسلام که به فرانسه تألیف شده سرسلسلۀ آل بوری را بدین طریق نام برده است: ’طغتکین بن عبدالله ، امین الدوله، ظهیرالدین، ابومنصور’. ابن الاثیر در حوادث سال 522 میگوید: در هشتم صفر این سال اتابک طغتکین وفات یافت. وی غلام تتش بود، مردی دانا و نیکخواه و مجاهد در راه اسلام بویژه در برابر فرنگیان و با رعایا نیک رفتار بود و با آنان به عدل و داد معاملت میکرد، لقبش ظهیرالدین. با تصریح ابن اثیر به اینکه ظهیرالدین لقب طغتکین بوده، و با تصریح ابن خلکان به اینکه طغتکین بن ایوب سیف الاسلام لقب داشته احتمال میرود ظهیرالدین بین هر دو مشترک، و سیف الاسلام مختص طغتکین بن ایوب بوده است و در تهذیب تاریخ ابن عساکر (ج 7 ص 58) آمده است: طغتکین، ابومنصور المعروف باتابک، بی آنکه لقبی برای او ذکر کند. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 550 و اخبار الدوله السلجوقیه چ محمد اقبال ص 196 شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
چیزی کثیف. (آنندراج). هر چیز کثیف و پلید و ناپاک و ملوث. (ناظم الاطباء). چیز چرکدار. (فرهنگ نظام). چرک آلود. چرک آلوده. چرکن. چرکین. شوخگین. مدمّس. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرکن شود، ریم آلود. (ناظم الاطباء). چرگین. زخم و جراحت چرکدار. زخم چرکی. وضر. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرک آلوده و چرکن شود، زنگ زده و زنگ خورده و زنگ گرفته. (ناظم الاطباء) ، تیره شده، زشت و کریه المنظر. (ناظم الاطباء). رجوع به چرگین و چرکین شدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چرکین
تصویر چرکین
آنچه که چرک آلود و ناپاک باشد، زخمی که از آن چرک آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرکین
تصویر چرکین
((چِ))
آنچه که چرک آلود و ناپاک باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرکین
تصویر چرکین
اکبیری
فرهنگ واژه فارسی سره
آلوده، پلشت، پلید، چرک، چرک آلود، ریم آلود، شوخگن، کثیف، ناپاک، نجس
متضاد: پاکیزه، تمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد