دانه ای که پرندگان می خوردند، نوعی دیوار گلی که سنگ و آجر در آن به کار نمی رود و لایه های آن را تکه تکه بر روی هم می چینند، هر لایه از دیوار گلی، دای، در علم زمین شناسی هر طبقه از زمین که از لحاظ آثار و بقایا مربوط به یک دوره است
دانه ای که پرندگان می خوردند، نوعی دیوار گِلی که سنگ و آجر در آن به کار نمی رود و لایه های آن را تکه تکه بر روی هم می چینند، هر لایه از دیوار گِلی، دای، در علم زمین شناسی هر طبقه از زمین که از لحاظ آثار و بقایا مربوط به یک دوره است
استخوان بندی بالای شکم از گردن به پایین که در میان آن قلب و ریه ها قرار دارد، کنایه از پستان، کنایه از ریه، کنایه از بخش جلو هر چیز سینه کردن: پیش انداختن و به جلو راندن، در پشت سر کسی یا حیوانی قرار گرفتن و او را با فشار سینه به جلو راندن، بر زمین خوردن سنگ یا تیر یا چیز دیگر پس از پرتاب شدن و منحرف گشتن آن به سمت دیگر، فخر کردن، نازیدن
استخوان بندی بالای شکم از گردن به پایین که در میان آن قلب و ریه ها قرار دارد، کنایه از پستان، کنایه از ریه، کنایه از بخش جلو هر چیز سینه کردن: پیش انداختن و به جلو راندن، در پشت سر کسی یا حیوانی قرار گرفتن و او را با فشار سینه به جلو راندن، بر زمین خوردن سنگ یا تیر یا چیز دیگر پس از پرتاب شدن و منحرف گشتن آن به سمت دیگر، فخر کردن، نازیدن
به معنی چشیشه است که رنگ اسب و استر باشد و آن را خنگ گویند یعنی سفیدموی. (برهان). رنگ اسب و استر سفیدمو یعنی خنگ. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی چشیشه است. (جهانگیری). نامی از نامهای اسپان بزبان پارسی. (از نوروزنامۀ خیام چ زوار ص 96). چشیشه و خنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به چشیشه و خنگ شود، آنچه چرمه رنگ بود
به معنی چشیشه است که رنگ اسب و استر باشد و آن را خنگ گویند یعنی سفیدموی. (برهان). رنگ اسب و استر سفیدمو یعنی خنگ. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی چشیشه است. (جهانگیری). نامی از نامهای اسپان بزبان پارسی. (از نوروزنامۀ خیام چ زوار ص 96). چشیشه و خنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به چشیشه و خنگ شود، آنچه چرمه رنگ بود
دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 4 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران بر سر راه فرعی سبزواران به کهنوج واقع است. جلگه و گرمسیر است و 97 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه هلیل. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 4 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران بر سر راه فرعی سبزواران به کهنوج واقع است. جلگه و گرمسیر است و 97 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه هلیل. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
چنه. دانۀ مرغان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). دانه ای که مرغان خورند. (غیاث اللغات). علف مرغ بود. (اوبهی). دانه که مرغان خورند. آنچه از دانه و جز آن که مرغ به منقار از زمین چیند. (یادداشت مؤلف). در تداول گناباد خراسان دانه ای که به طیور دهند. دان. دانه. چیلک. رجوع به چیلک شود: همه کارها را سرانجام بین چو بدخواه چینه نهد دام بین. اسدی. جهان دامداریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز. اسدی (گرشاسبنامه) نباشد سوی چینه آهنگ باز نه تیهو سوی گوشت آید فراز. اسدی (گرشاسبنامه) وگر مرغکی کوچک آید فراز دهدش آب و چینه به روز دراز. اسدی (گرشاسبنامه) همای همت، خاقانی سخن دانم که هیچ خوشه نیرزد برای چینۀ من. خاقانی. مرغست جان عاشق و چندانش حوصله کز هردو کون لایق او نیست چینه ای. عطار. نقل است که گفت در سفری بودم، صحرا پربرف بود و گبری را دیدم دامن در سر افکنده و از صحرا برف میرفت و ارزن میپاشید. ذوالنون گفت ای دهقان چه دانه پاشی ؟ گفت مرغکان چینه نیابند، دانه میپاشم تا این تخم ببرآید و خدای بر من رحمت کند. گفتم دانه ای که بیگاه باشد کی پذیرد؟ گفت اگر نپذیرد بیند آنچه میکنم. (تذکرهالاولیاء). مگر خدنگ تو مرغیست آهنین منقار که هست چینۀ او دانۀ دل دشمن. اثیر اومانی. بی عدد لاحول در هر سینه ای ماند مرغ حرصشان بی چینه ای. مولوی. مرغ جائی رود که چینه بود نه بجائی رود که چی نبود. سعدی (گلستان). و بزرگان گفته اند مرغ را چینه باید و کودک راشیر. (از فتوت نامۀ ملاحسین کاشفی). ترا سخن چو خوش آید ز طوطی نطقی بده ز شکر الطاف خویش چینۀ او. حسین مؤیدی دهستانی. - چینه برچین، یا چینه درچین، صفت جوجه ای که خود به تنهائی دانه از زمین برچیند و در امر تغذیه نیازی به مادر نداشته باشد. ، چینه دان. رجوع به چینه دان شود: چینه اش خالی شده است، چهار دیوار. (حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی) : پر از میوه کن خانه را تا به بر پر از دانه کن چینه را تا به سر. ابوشکور (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). چینه، امروز به معنی دیوار گلین است و شعر ابوشکور را هم در فرهنگ اسدی برای خنبه شاهد آورده اند یعنی کلمه چینه را خنبه خوانده اند. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح بنائی دیوار گلی. دیوار گلین. دیواری که از گل برآرند بی آجری و خشتی. دیواری که از گل بی خشت برآرند. دیواری از گل برآورده. (یادداشت مؤلف). در تداول گناباد خراسان آن را دای گویند. دیوار گلی که از رده های گل برآورند. در تداول شوشتر دگ و نسبوو نصبو گویند، در اصطلاح بنائی هر مرتبه از گل باشد که بر دیوار گذارند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). هر طبقه از طبقات دیوار از گل برآمده. لاد. ردۀ دیوار. (غیاث). رهص، چینۀ بن دیوار. رمص، رستۀ بنا یا چینۀ دیوار برتر از رستۀ بنا باشد. (منتهی الارب) ، در زمین شناسی لایه ای از سنگ که سراسر آن کم و بیش یکسان و نسبت به لایه های فوقانی و تحتانی آن مشخص باشد. طبقه ای از زمین. (از لغات مصوب فرهنگستان) اسم است از کلمه چین (از مصدر چیدن) در مقام تخصیص نوع از جنس. رجوع به چین شود. - خارچینه، خارچین. ابزار خارکن. - موچینه، موچین. آلت کندن موی از رخسار
چنه. دانۀ مرغان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). دانه ای که مرغان خورند. (غیاث اللغات). علف مرغ بود. (اوبهی). دانه که مرغان خورند. آنچه از دانه و جز آن که مرغ به منقار از زمین چیند. (یادداشت مؤلف). در تداول گناباد خراسان دانه ای که به طیور دهند. دان. دانه. چیلک. رجوع به چیلک شود: همه کارها را سرانجام بین چو بدخواه چینه نهد دام بین. اسدی. جهان دامداریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز. اسدی (گرشاسبنامه) نباشد سوی چینه آهنگ باز نه تیهو سوی گوشت آید فراز. اسدی (گرشاسبنامه) وگر مرغکی کوچک آید فراز دهدش آب و چینه به روز دراز. اسدی (گرشاسبنامه) همای همت، خاقانی سخن دانم که هیچ خوشه نیرزد برای چینۀ من. خاقانی. مرغست جان عاشق و چندانش حوصله کز هردو کون لایق او نیست چینه ای. عطار. نقل است که گفت در سفری بودم، صحرا پربرف بود و گبری را دیدم دامن در سر افکنده و از صحرا برف میرُفت و ارزن میپاشید. ذوالنون گفت ای دهقان چه دانه پاشی ؟ گفت مرغکان چینه نیابند، دانه میپاشم تا این تخم ببرآید و خدای بر من رحمت کند. گفتم دانه ای که بیگاه باشد کی پذیرد؟ گفت اگر نپذیرد بیند آنچه میکنم. (تذکرهالاولیاء). مگر خدنگ تو مرغیست آهنین منقار که هست چینۀ او دانۀ دل دشمن. اثیر اومانی. بی عدد لاحول در هر سینه ای ماند مرغ حرصشان بی چینه ای. مولوی. مرغ جائی رود که چینه بود نه بجائی رود که چی نبود. سعدی (گلستان). و بزرگان گفته اند مرغ را چینه باید و کودک راشیر. (از فتوت نامۀ ملاحسین کاشفی). ترا سخن چو خوش آید ز طوطی نطقی بده ز شکر الطاف خویش چینۀ او. حسین مؤیدی دهستانی. - چینه برچین، یا چینه درچین، صفت جوجه ای که خود به تنهائی دانه از زمین برچیند و در امر تغذیه نیازی به مادر نداشته باشد. ، چینه دان. رجوع به چینه دان شود: چینه اش خالی شده است، چهار دیوار. (حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی) : پر از میوه کن خانه را تا به بر پر از دانه کن چینه را تا به سر. ابوشکور (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). چینه، امروز به معنی دیوار گلین است و شعر ابوشکور را هم در فرهنگ اسدی برای خنبه شاهد آورده اند یعنی کلمه چینه را خنبه خوانده اند. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح بنائی دیوار گلی. دیوار گلین. دیواری که از گل برآرند بی آجری و خشتی. دیواری که از گل بی خشت برآرند. دیواری از گل برآورده. (یادداشت مؤلف). در تداول گناباد خراسان آن را دای گویند. دیوار گلی که از رده های گل برآورند. در تداول شوشتر دگ و نسبوو نصبو گویند، در اصطلاح بنائی هر مرتبه از گل باشد که بر دیوار گذارند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). هر طبقه از طبقات دیوار از گل برآمده. لاد. ردۀ دیوار. (غیاث). رِهص، چینۀ بن دیوار. رمص، رستۀ بنا یا چینۀ دیوار برتر از رستۀ بنا باشد. (منتهی الارب) ، در زمین شناسی لایه ای از سنگ که سراسر آن کم و بیش یکسان و نسبت به لایه های فوقانی و تحتانی آن مشخص باشد. طبقه ای از زمین. (از لغات مصوب فرهنگستان) اسم است از کلمه چین (از مصدر چیدن) در مقام تخصیص نوع از جنس. رجوع به چین شود. - خارچینه، خارچین. ابزار خارکن. - موچینه، موچین. آلت کندن موی از رخسار
معروف است و به عربی صدر گویندش. (برهان). صدر. (آنندراج). بر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صاف، لطیف، روشن، صبح و صبح پرور از صفات و آب شیر، آئینۀ بلور، پرنیان، یاسمن، یاسمن برگ، ترنج از تشبیهات اوست و در سینۀ عشاق با این کلمات بی کینه، بیداغ، بی چاک، چاک چاک و صدچاک، پرداغ، داغ خوار، تفسیده و گرم، افکار، مجروح، پرآبله، گداخته، غم پرور، غم فرسا، زار، پرداخته، لوح و صفحه نعت آرند. (آنندراج) : شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر انجوج و تو چون چفته کمانی. رودکی (از لغت فرس اسدی ص 76). بزد تیر بر سینۀ شیر نر گذر کرد تیرش به پیکان و پر. فردوسی. امیر نیزه بگذارد و بر سینۀ وی زخمی زد استوار. (تاریخ بیهقی). در آن اضطراب لگدی چند بخایه و سینۀ وی رسید. (تاریخ بیهقی). بفرش و اسب واستام و خزینه چه افرازی چنین ای خواجه سینه. ناصرخسرو. چون حقۀ سینه برگشایم جز نام تو در میان مبینام. خاقانی. زنان سمن سینۀ سیم ساق بهر کار با او کنند اتفاق. نظامی. گنج نظامی که طلسم افکن است سینۀ صافی و دل روشن است. نظامی. - سینۀ انجمن،صدر مجلس. (فرهنگ فارسی معین). - سینه به سینه، نقل بدون واسطه، بدون نوشته و کتاب. شفاهاً. روبه رو. (یادداشت بخط مؤلف). - سینه به سینه با کسی برخوردن، با او مصادف شدن. - سینه به سینه رفتن یا رسیدن، رسیدن علم و آگاهی از نسلی به نسلی و طبقه ای به طبقه ای بزبان و شفاهی بی وساطت کتاب و کتابت. (یادداشت بخط مؤلف). - سینه (را) صاف کردن، اخلاط سینه را خارج کردن. - ، سرفه کردن. (فرهنگ فارسی معین). - سینۀکوه، نزدیک قلۀ کوه. بالای دامنه. (یادداشت بخط مؤلف). ، حافظه. ذهن. ضمیر. خاطر: در سینۀ ما خیال قدت طوبی است در آتش جهنم. خاقانی. ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ بقرآنی که تو در سینه داری. حافظ. چو حافظ گنج او در سینه دارم اگرچه مدعی بیند حقیرم. حافظ. ، پستان زنان را نیز گویند مطلقاً خواه پستان انسان وخواه پستان حیوانات دیگر باشد از نر و ماده (کذا). (برهان). به معنی پستان مجاز است. (آنندراج) ، طعنه. سرزنش. نکوهش. (برهان). سرزنش. طعنه. ملامت. دشنام، همچو طنز. (ناظم الاطباء)
معروف است و به عربی صدر گویندش. (برهان). صدر. (آنندراج). بر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صاف، لطیف، روشن، صبح و صبح پرور از صفات و آب شیر، آئینۀ بلور، پرنیان، یاسمن، یاسمن برگ، ترنج از تشبیهات اوست و در سینۀ عشاق با این کلمات بی کینه، بیداغ، بی چاک، چاک چاک و صدچاک، پرداغ، داغ خوار، تفسیده و گرم، افکار، مجروح، پرآبله، گداخته، غم پرور، غم فرسا، زار، پرداخته، لوح و صفحه نعت آرند. (آنندراج) : شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر اَنجوج و تو چون چفته کمانی. رودکی (از لغت فرس اسدی ص 76). بزد تیر بر سینۀ شیر نر گذر کرد تیرش به پیکان و پر. فردوسی. امیر نیزه بگذارد و بر سینۀ وی زخمی زد استوار. (تاریخ بیهقی). در آن اضطراب لگدی چند بخایه و سینۀ وی رسید. (تاریخ بیهقی). بفرش و اسب واستام و خزینه چه افرازی چنین ای خواجه سینه. ناصرخسرو. چون حقۀ سینه برگشایم جز نام تو در میان مبینام. خاقانی. زنان سمن سینۀ سیم ساق بهر کار با او کنند اتفاق. نظامی. گنج نظامی که طلسم افکن است سینۀ صافی و دل روشن است. نظامی. - سینۀ انجمن،صدر مجلس. (فرهنگ فارسی معین). - سینه به سینه، نقل بدون واسطه، بدون نوشته و کتاب. شفاهاً. روبه رو. (یادداشت بخط مؤلف). - سینه به سینه با کسی برخوردن، با او مصادف شدن. - سینه به سینه رفتن یا رسیدن، رسیدن علم و آگاهی از نسلی به نسلی و طبقه ای به طبقه ای بزبان و شفاهی بی وساطت کتاب و کتابت. (یادداشت بخط مؤلف). - سینه (را) صاف کردن، اخلاط سینه را خارج کردن. - ، سرفه کردن. (فرهنگ فارسی معین). - سینۀکوه، نزدیک قلۀ کوه. بالای دامنه. (یادداشت بخط مؤلف). ، حافظه. ذهن. ضمیر. خاطر: در سینۀ ما خیال قدت طوبی است در آتش جهنم. خاقانی. ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ بقرآنی که تو در سینه داری. حافظ. چو حافظ گنج او در سینه دارم اگرچه مدعی بیند حقیرم. حافظ. ، پستان زنان را نیز گویند مطلقاً خواه پستان انسان وخواه پستان حیوانات دیگر باشد از نر و ماده (کذا). (برهان). به معنی پستان مجاز است. (آنندراج) ، طعنه. سرزنش. نکوهش. (برهان). سرزنش. طعنه. ملامت. دشنام، همچو طنز. (ناظم الاطباء)
دانه ای که مرغ از زمین برچیند و بخورد، هر طبقه از دیوار گلی، دیوار گلی، قسمتی از ساختمان پوسته جامد کره زمین که دارای ساختمان مشابه از لحاظ مواد ترکیبی است و آثار و بقایای فسیل شناسی آن مربوط بیک زمانست طبقه زمین
دانه ای که مرغ از زمین برچیند و بخورد، هر طبقه از دیوار گلی، دیوار گلی، قسمتی از ساختمان پوسته جامد کره زمین که دارای ساختمان مشابه از لحاظ مواد ترکیبی است و آثار و بقایای فسیل شناسی آن مربوط بیک زمانست طبقه زمین
آنکه چسب بسیار کند چسو، جانورکی مانند خنفاء و دراز تر از آن که در خانه های مرطوب و زیر فرشها پیدا شود و چون بدان دست زنند بوی عفن از خود پراکند خر چسونه چسینه، نوعی دشنام برای تحقیر کسان پست و نا لایق
آنکه چسب بسیار کند چسو، جانورکی مانند خنفاء و دراز تر از آن که در خانه های مرطوب و زیر فرشها پیدا شود و چون بدان دست زنند بوی عفن از خود پراکند خر چسونه چسینه، نوعی دشنام برای تحقیر کسان پست و نا لایق