جدول جو
جدول جو

معنی چستا - جستجوی لغت در جدول جو

چستا
(چُ)
تنگ. (ناظم الاطباء) ، چست و استوار. (ناظم الاطباء). محکم، لباس خوشنما و خوش نشست. (ناظم الاطباء). جامۀ باندام. جامۀ خوشدوخت و خوشقواره
لغت نامه دهخدا
چستا
(چَ)
روده. رودۀ مستقیم که آخرین روده است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چیستا
تصویر چیستا
(دخترانه)
نام فرشته دانش و معرفت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وستا
تصویر وستا
(پسرانه)
اوستا، نام کتاب مقدس زرتشتیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چسته
تصویر چسته
شیردان گوسفند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پستا
تصویر پستا
اندوخته، ذخیره، نوبت، کرت، دفعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چستی
تصویر چستی
چابکی، چالاکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استا
تصویر استا
استاد، آنکه علم یا هنری را به دیگران تعلیم می دهد، آموزگار، آموزنده، دانا و توانا در علم یا هنری، معلم عالی رتبۀ دانشگاه، بالاتر از دانشیار، سرکارگر یا کارفرما در کارگاه صنعتی، رئیس در برخی از بازی های کودکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چستک
تصویر چستک
نوعی کفش چرمی سبک و ساده با کف یکلا، چسبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چسته
تصویر چسته
نغمه، آهنگ، آواز،
پوست کفل چهارپایان، پوست کفل اسب و خر، پوست اسب یا الاغ که دباغی شده باشد، ساغری، کیمخت، زرغب، سغری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیتا
تصویر چیتا
یوزپلنگ، پستانداری درنده و گوشت خوار، شبیه پلنگ ولی کوچک تر از آنکه بر روی پوست خود خال های فراوان دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وستا
تصویر وستا
ستایش خداوند، اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، ابستا، استا، است، ستا، برای مثال چو گلبن از گل آتش نهاد و عکس افکند / به شاخ او بر درّاج گشت وستاخوان (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استا
تصویر استا
اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، ابستا، است، وستا، ستا، برای مثال وز او زند و استا بیاموختند / ببستند و آذر برافروختند (فردوسی - ۵/۱۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
بر سر کاری رفتن که قبل از این شروع در آن شده باشد. (برهان قاطع) ، ذخیره. اندوخته، بار. کرت. دفعه: این پستا سیرآهک بساز، نوبت: من از آسیا می آیم تو می گوئی پستا نیست ؟. آسیا و پستا
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مخفف استاد که آموزنده باشد. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات). آموزگار. معلم. اوستاد:
هرکه از استا گریزد در جهان
او ز دولت میگریزد این بدان.
مولوی.
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه بدرس و نه به استا میرود.
مولوی.
گفت استا راست میگوید روید
درد سر افزون شدم بیرون شوید.
مولوی.
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زآن دو یک را برشکن.
مولوی.
- امثال:
احمدک استا نرفت روزی که رفت آدینه بود. رجوع به امثال و حکم در این مثل شود.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اوستا. اوستاد. در اصطلاح بنایان خطی یا نقطه ای یا سطحی که آنرا مأخذ کار کنند. الگو. دلیل.
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُ)
مخفف اوستا و در لغت نامه ها به اشتباه آنرا تفسیر زند و پازند گفته اند: استا تفسیر زند است، و زند و پازند دو کتاب است از صحف ابراهیم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). تفسیر کتاب زند است و آن کتاب مغان باشد که در احکام آتش پرستی تصنیف زردشت است. (برهان) (غیاث اللغات). ابستا. وستا. ستا. است:
جادوئیها کند شگفت عجب
هست واستاش زند و استا نیست.
خسروی.
بخواند آن همه موبدان پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش.
دقیقی.
خداوند را دیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت.
دقیقی.
که آنجا کند زند و استاروا
کند موبدان را بدان بر گوا.
فردوسی.
اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
از این خواب بیدارتان کردمی
همه زنده بر دارتان کردمی.
فردوسی.
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.
فردوسی.
نهادند (ترکان) سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوان همی سوختند.
فردوسی.
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرگی ورزد و زند و است
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن.
فردوسی.
بیامد بیاورد استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند...
فردوسی.
کز بدیها خود بپیچد بدکنش
آن نبشتستند در استا و زند.
ناصرخسرو.
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی.
برای شرح کلمه رجوع به اوستا شود، یا چیزی که رشته را از دوک بدست بر آن پیچند. (منتهی الارب). استیج
لغت نامه دهخدا
(چُ)
مقابل سستی. (آنندراج). چالاکی و زبردستی و جلدی و تیزدستی و بیداری و سرعت. (ناظم الاطباء). چابکی و فرزی. زبری و زرنگی و هوشیاری. سبکی و سبکبالی. عارضه. طرثخه. طرخثه. قفص. (منتهی الارب). خفت و سرعت:
چون گرانباران بسختی میروند
هم سبکباری و چستی خوشتر است.
سعدی.
دع التکاسل تغنم فقد جری مثل
که زاد راهروان چستی است و چالاکی.
حافظ.
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی.
حافظ.
رجوع به چست شود.
، مقابل فراخی. (آنندراج). تنگی و کم پهنایی. (ناظم الاطباء) :
اگر خانه فراخ و گر بچستی است
بچار ارکانش بنیاد درستی است.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به چست شود
لغت نامه دهخدا
(چُ تَ / تِ)
شیردان گوسفند و بز و امثال آنرا گویند. (برهان). شیردان بز و گوسفند و غیره باشد. (جهانگیری). شیردان گوسپندان و غیره، و آن معده اولین است از هر دو معده حیوانات سبزه خوار. (آنندراج). شیردان گوسپند و بز و جز آن (ناظم الاطباء). شیردان گوسفند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام قریه ای از قرای سمرقند. (جهانگیری). و منسوب به آنجا را استائی خوانند. (برهان) (سروری) (مراصد الاطلاع) ، محرم. یگانه. و رجوع به استاخی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ستایش کننده. (برهان) (جهانگیری). ستاینده، چنانکه گویند: خودستا و خوداستاو بدون ترکیب مستعمل نشود. (رشیدی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بوقچه. (ناظم الاطباء). بغچه.
لغت نامه دهخدا
(چَ تَ / تِ)
بمعنی نغمه و آهنگ باشد. (برهان). نغمه را گویند. (جهانگیری). بمعنی نغمه است. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه و آهنگ. (ناظم الاطباء). نغمه. (فرهنگ نظام). آواز و آهنگ خوانندگی:
ز قول مطرب دلکش نیوشی چسته های خوش
ز دست ساقی مهوش شراب لعل بستانی.
عبد الواسع جبلی (از فرهنگ ضیاء).
چسته میزد بلبل از شاخ و همی نالید زار
خاست برپا سرو زان کان چسته او را درگرفت.
امیرخسرو (از جهانگیری).
، ساغری را نیز گویند، و آنرا از پوست کفل گورخر و اسب و استر و خر و الاغ سازند، و از آن کفش و چیزهای دیگر دوزند. (برهان). چیزی باشد از پوست اسب و خر و شتر. (غیاث) (آنندراج). ساغری و کیمخت که از پوست استر و اسب و غیره سازند. (فرهنگ ضیاء). ساغری که از پوست کفل گورخر و اسب و استر و خر و الاغ سازند و از آن کفش و جز آن دوزند. (ناظم الاطباء). ساغری را خوانند. (جهانگیری). کفل و سرین و ران حیوانات. (غیاث) (آنندراج). کفل جانوران. (فرهنگ نظام) :
زان نی تیر میزدش هرسو
کلۀ گور و چستۀ آهو.
امیرخسرو (از جهانگیری).
، چیز خوردنی. رجوع به چسته خوار و چشته شود
لغت نامه دهخدا
(گُ لو لَ / لِ زَدَ)
فراهم آمدن و مجتمع شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
چیستان و لغز و معما. (ناظم الاطباء). مخفف چیستان
لغت نامه دهخدا
بر سر کاری رفتن که قبل ازین شروع در آن شده باشد، ذخیره اندوخته، بار کرت دفعه: (ابن پستاسیر آهک بسازخ)، نوبت: (من از آسیا میظیم تو گویی پستانیست ک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چستی
تصویر چستی
چالاکی و زبر دستی و جلدی و تیز دستی و بیداری و سرعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستا
تصویر بستا
بوقچه بغچه لفافه
فرهنگ لغت هوشیار
استاد از استاییدن یعنی ستایش کن، ستایش کننده ستاینده. آموزنده آموزگار معلم (مطلقا)، در اصطلاح امروز درجه ایست دانشگاهی بالاتر از دانشیار، ماهر حاذق سر رشته دار در کاری، خط یا نقطه یا سطحی که آنرا ماء خذ کار قرار دهند الگو دلیل، مقیاس فلزات قیمتی که ملاک مسکوکات محسوب میشود، عنوانی بود برای برخی درجه داران در سپاه ینی چری عثمانی. استاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وستا
تصویر وستا
((وَ))
اوستا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چستی
تصویر چستی
((چُ))
چابکی، چالاکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پستا
تصویر پستا
((پِ یاپَ))
اندوخته، ذخیره، نوبت، دفعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پستا
تصویر پستا
نوبت
فرهنگ واژه فارسی سره
مقرون به صرفه، ارزان
دیکشنری اردو به فارسی
شادابی، چابکی، سرزندگی
دیکشنری اردو به فارسی