جدول جو
جدول جو

معنی چزده - جستجوی لغت در جدول جو

چزده
جزغاله، هر چیز کاملاًسوخته، جزغ، جزدر، جزدره، جزدو، جزر، جز، چزده، چزدره
تصویری از چزده
تصویر چزده
فرهنگ فارسی عمید
چزده
(چَ دَ / دِ)
بمعنی چزدره است که جزغاله باشد، یعنی دنبه و پیه ریزه کردۀ بریان شده. (برهان). دنبه و پیه ریزه کردۀ بریان شده، که جزغاله نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). پاره های دنبه و پیه بریان کردۀ روغن گرفته. (ناظم الاطباء). چزدره. جزغال. جزدر. جزغاله. جز. دنبۀ برشته شده بروغن خودش که بر روی آش ریزند. پیه و دنبۀ گداخته. رجوع به چزده و جز و جزدر و جزغال و جزغاله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرده
تصویر چرده
رنگ پوست بدن و روی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیده
تصویر چیده
ویژگی گل یا میوه که از درخت کنده شده، کنایه از ویژگی آنچه از میان چیزهایی برگزیده و جداشده باشد، گزیده، ویژگی آنچه با نظم و ترتیب در کنار هم یا روی هم قرار داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تزده
تصویر تزده
مزد آرد کردن گندم، اجرت ساختن آسیا یا تیز کردن آسیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چفده
تصویر چفده
چفته، خمیده، خم شده، برای مثال یکی چون درختی بهی چفده از بر / یکی گردنی چون سپیدار دارد (ناصرخسرو - ۳۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
(چَ دَ)
مرکّب از: چند + ه، پسوند، (حواشی برهان). چند. که مقدار غیر معین باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
با نظم و ترتیب گذاشته شده. آراسته به نظم و ترتیب خاص. منظم نزدیک یکدیگر. مرتب پهلوی هم. مرتب نهاده شده. اشیائی منظم در جایی نهاده. با نظم و ترتیب چیزها روی هم گذاشته یا بر هم نهاده شده:
بیرون شد پیرزن پی سبزه
و آورد پژند چیده برتریان.
اسماعیل رشیدی.
، چیزهای پراکنده یک یک از زمین برداشته و در کیسه یا سبد و جز آن گرد کرده شده، جداشده. قطعشده. بازکرده. چیزی برکنده از بوتۀ درختی چون گل و میوه. مقطوف، حذر فوت، چیده ناخن. خرفه، آنچه چیده شود از میوه. (منتهی الارب). قلامه، چیده ناخن (دهار) ، بریده شده. مقراض شده. مقطوع به دو کارد، جذب کرده. بخود کشیده، آنچه با میل بافته شده باشد. با میل بافته شده، برگزیده. منتخب. لب ّ. چیده و برگزیده از هرچیزی. (منتهی الارب) ، جمع. فراهم.
- چیده میان، باریک میان:
قوی قوائم و فربه سرین و چیده میان
درازگردن و آهخته گوش و گردشکم.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در 33هزارگزی جنوب باختری قاین. دامنه، معتدل، 57 تن سکنه. شیعه، فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، زعفران، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ)
جرم و گناه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
مطلق اجرت را گویند عموماً. (برهان). مزد. (فرهنگ جهانگیری). تزده و اجرت. (ناظم الاطباء). عموماً اجرت را گویند. (انجمن آرا). مزد مطلق. (فرهنگ رشیدی) ، اجرت راست کردن آسیا خصوصاً. (برهان) (از ناظم الاطباء). مزد راست کردن آسیا، لکن به رای مهمله نیز گذشت. (فرهنگ رشیدی). خصوصاً اجرت راست کردن آسیا و در نسخۀ سروری به زای فارسی است و به رای مهمله غلط است. (انجمن آرا). طسق. برکه. (السامی فی الاسامی) تژده. و رجوع به تژده شود، قبالۀ خانه و باغ و امثال آنرا نیز گفته اند. (برهان). تژده و قبالۀ خانه و باغ و مانند آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زْ / زَ / زِ دَ / دِ)
رجوع به آژده شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ رَ / رِ)
چزده. پاره های دنبه و پیه بریان کردۀ روغن گرفته را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). دنبه و پیه ریزه کردۀ بریان شده که جزغاله نیزگویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به چزده شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
مانده و کوفته شده و آزردۀ راه. (ناظم الاطباء) (از برهان). کوفته و آزرده و مانده. (از شعوری ج 2 ص 15). پنهان مانده و کوفته و آزرده. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
مزد. (آنندراج). مزد و پاداش. اجرت. مواجب. سالیانه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مزد در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان شش طراز بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر، در 2هزارگزی غرب خلیل آباد سر راه کاشمر به بردسکن، در جلگه گرمسیر واقع و دارای 912 تن سکنه است. آبش از رودخانه و محصولش غلات، زیره، بنشن، منداب، میوه جات. شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نَ دِ)
به لغت زند به معنی نزد است. (از ناظم الاطباء). رجوع به نزد شود
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
زده ناشده. غیرمضروب. مقابل زده. رجوع به زده شود، ننواخته. بی آنکه بنوازند. بدون نواختن ساز و ضرب و دیگر آلات موسیقی.
- امثال:
نزده می رقصد، کنایه از کسی که بی اشارت و امر کسی به نفع او سخنی گوید یا کاری کند و خودشیرینی و خوش رقصی نماید.
، که زدگی و پارگی و نخ گسیختگی ندارد
لغت نامه دهخدا
(چِ دِ)
دهی از دهستان دهدز بخش دهذر شهرستان اهواز است. در 21 هزارگزی باختر دهدز واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. از رود خانه کارون مشروب میشود. محصولش گندم و جو است. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
به معنی رنگ و لون باشد عموماً. (برهان). رنگ و لون را گویند. (جهانگیری). رنگ و گون و لون. (ناظم الاطباء). رنگ. (فرهنگ نظام). چرته. فام، رنگ بسیاهی مایل را گویند خصوصاً. (برهان) ، پوست بدن و روی آدمی را نیز گفته اند، چنانکه سیه چرده گویند، مراد سیه پوست باشد و مراد سیاه رنگ هم هست. (برهان). بمعنی پوست، و سیاه چرده را به سیاه پوست تعبیر کرده اند. (جهانگیری). بمعنی رنگ، مگر این لفظ با لفظ سیاه مستعمل میشود. (آنندراج). پوست و جلد و روی آدمی: و سیه چرده، سیاه پوست و یا سیاه رنگ. (ناظم الاطباء). یا پوست و فقط با لفظ سیاه ’سیاه چرده’ استعمال میشود. (فرهنگ نظام) : بهرام چوبین... اصلش از ری بود و از ملک زادگان و اسپهبدان ری بود... و بگونه سیاه چرده و ببالا دراز و بتن خشک بود، بدین جهت او را چوبین خواندندی. (ترجمه طبری بلعمی).
ببالا دراز و به بینی بزرگ
سیه چرده گردی دلیر و سترگ.
فردوسی.
کی تواند سپیدچرده شدن
آنکه کرد ایزدش سیه چرده.
سنائی.
ز آفتاب و ز مهتاب کرده جامۀ تو
بروز سرخ و سپید و بشب سیه چرده.
سوزنی.
سواد طرۀ توقیع تو بر آتش رنگ
سیاه چرده کند مشک را ز محروری.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری).
سیه چرده ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند.
سعدی.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست.
حافظ.
، اسبی را نیز گویند که بور باشد، یعنی سرخ رنگ باشد. (برهان). کمیت و اسب سرخ تیره رنگ. (ناظم الاطباء). رجوع به چرزه شود، ملخ سیاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به سیه چرده و سیاه چرده شود
لغت نامه دهخدا
(چِ مِ)
یک نوع موزه ای مر ترکان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
رمص. خیم چشم که در گوشۀ چشم گرد آید: شعری دو است یکی را عبور خوانند برای آنکه مجره را عبره کند، دیگر غمیصا و آن تصغیر غمیص بود، من الغمص و هو الرمص، چنان روشن نیست، پنداری ازده درچشم دارد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 188)
لغت نامه دهخدا
(اَ زِ دَ / دِ)
افعی: کشیش الافعی، آواز پوست ازده. کشکشه، از پوست بانگ برآوردن ازده. (منتهی الارب). و ظاهراً از ریشه اژی اوستائی به معنی مار است
لغت نامه دهخدا
(اَ زْ/ زَ/ زِ دَ / دِ)
رنگ کرده. (برهان). رجوع به ازدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شهرکی است (به ماوراءالنهر) کم مردم و بسیارکشت وبرزو ایشان را یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست. (حدود العالم). آنرا بزدوه و منسوب بدان را بزدی و بزدوی گویند. قلعۀ مستحکمی است در شش فرسخی نسف. و جمعی از فقهاء بزرگ حنفی بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مزده
تصویر مزده
مزد اجرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چفده
تصویر چفده
خمیده و خم شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیده
تصویر چیده
با نظم و ترتیب گذاشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرده
تصویر چرده
رنگ لون (عموما)، رنگ چهره و پوست: سیاه چرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیده
تصویر چیده
گل یا میوه از درخت کنده شده، برگزیده، منتخب، گسترده و پهن شده به نظم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چفده
تصویر چفده
((چَ دَ))
خمیده، خم شده، چفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرده
تصویر چرده
((چَ دِ))
رنگ، رنگ پوست
فرهنگ فارسی معین
رنگ، فام، لون، رنگ چهره، رنگ پوست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چقدر، چه اندازه، چمباتمه، به صورت جمع شده روی پا نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
برگ های قابل خوردن برای دم، برگ خرد کرده ی توت که خوراک
فرهنگ گویش مازندرانی