چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، مسارح، چراجای، چرامین، چراخور برای مثال چراخوار شد مرگ و ما چون چرا / به جان خوردنش نیست چون و چرا (اسدی - ۴۰۱)
چَراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، عَلَفزار، مَرتَع، چَرازار، سَبزِه زار، چَرام، مَسارِح، چَراجای، چَرامین، چَراخور برای مِثال چراخوار شد مرگ و ما چون چرا / به جان خوردنش نیست چون و چرا (اسدی - ۴۰۱)
جاچراغی، جایی یا ظرفی که در آن چراغ بگذارند، مطلق چراغ، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغ واره، چراغ بره، فانوس، مردنگی، قندیل، چراغ بادی، چراغبانه، چروند، چراغ پرهیز
جاچراغی، جایی یا ظرفی که در آن چراغ بگذارند، مطلق چراغ، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چِراغ وارِه، چِراغ بَرِه، فانوس، مَردَنگی، قِندیل، چِراغِ بادی، چِراغبانِه، چَروَند، چِراغ پَرهیز
جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغدان، چراغ پرهیز، چراغ بره، فانوس، مردنگی، قندیل، چراغ بادی، چراغبانه، چروند
جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چِراغدان، چِراغ پَرهیز، چِراغ بَرِه، فانوس، مَردَنگی، قِندیل، چِراغِ بادی، چِراغبانِه، چَروَند
مانند چرخ. چرخ مانند. چرخ وش. آنچه همچون چرخ حرکت دوری کند. شبیه به چرخ در حرکت و گردش. دوار مثل چرخ: درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. رودکی (از فرهنگ اسدی). ، آسمان وار. فلک وار. سپهرمانند. رجوع به چرخ و چرخ وش شود
مانند چرخ. چرخ مانند. چرخ وش. آنچه همچون چرخ حرکت دوری کند. شبیه به چرخ در حرکت و گردش. دوار مثل چرخ: درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. رودکی (از فرهنگ اسدی). ، آسمان وار. فلک وار. سپهرمانند. رجوع به چرخ و چرخ وش شود
چیزی که چراغ را بر بالای آن گذارند. چراغپا. پایۀ چراغ. چراغپایه. مناره. (ملخص اللغات حسن خطیب) (محمود بن عمر ربنجنی) (تفلیسی). رجوع به چراغپا و چراغپایه شود، راست شدن اسب بر روی دو پای. برداشتن اسب دو دست خود را و ایستادن بر دو پای. رجوع به چراغپا وچراغپایه شود
چیزی که چراغ را بر بالای آن گذارند. چراغپا. پایۀ چراغ. چراغپایه. مَنارَه. (ملخص اللغات حسن خطیب) (محمود بن عمر ربنجنی) (تفلیسی). رجوع به چراغپا و چراغپایه شود، راست شدن اسب بر روی دو پای. برداشتن اسب دو دست خود را و ایستادن بر دو پای. رجوع به چراغپا وچراغپایه شود
مشعل و عمل چراغدار، پاکیزه و روغن کردن و روشن ساختن چراغها. مواظبت کردن از چراغهای خانه شاه یا امیر یا اداره. رسیدگی کردن بکار پاکیزگی و روغنگیری چراغهای خانه ای یا اداره ای. رجوع به چراغدار شود
مشعل و عمل چراغدار، پاکیزه و روغن کردن و روشن ساختن چراغها. مواظبت کردن از چراغهای خانه شاه یا امیر یا اداره. رسیدگی کردن بکار پاکیزگی و روغنگیری چراغهای خانه ای یا اداره ای. رجوع به چراغدار شود
معروف است. (آنندراج). مشکوه، و هر جائی که در آن چراغ گذارند تا از باد و باران محفوظ ماند. چراغ بره. (ناظم الاطباء). مسرجه. (منتهی الارب) (تفلیسی). مشکاه. (منتهی الارب). جای چراغ: پروانۀ تو خلاص بخشد از دودۀ شب چراغدان را. سیف اسفرنگ. و هر ساعت چراغدان از زیر طشت بیرون گرفتندی. (سندبادنامه ص 96). چراغی میدیدیم افروخته و درآن چراغدان روغن تمام و فتیله میبود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 18). ، چراغ. مطلق چراغ: گل را چه گرد خیزد از ده گلابزن مه را چه ورغ بندد از صد چراغدان. ؟ (از کلیله و دمنه). برخی جانت شوم که شمع فلک را پیش بمیرد چراغدان ثریا. سعدی
معروف است. (آنندراج). مشکوه، و هر جائی که در آن چراغ گذارند تا از باد و باران محفوظ ماند. چراغ بره. (ناظم الاطباء). مسرجه. (منتهی الارب) (تفلیسی). مشکاه. (منتهی الارب). جای چراغ: پروانۀ تو خلاص بخشد از دودۀ شب چراغدان را. سیف اسفرنگ. و هر ساعت چراغدان از زیر طشت بیرون گرفتندی. (سندبادنامه ص 96). چراغی میدیدیم افروخته و درآن چراغدان روغن تمام و فتیله میبود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 18). ، چراغ. مطلق چراغ: گل را چه گرد خیزد از ده گلابزن مه را چه ورغ بندد از صد چراغدان. ؟ (از کلیله و دمنه). برخی جانت شوم که شمع فلک را پیش بمیرد چراغدان ثریا. سعدی
نام محلی بر سر راه غرجستان و میانۀ غرجستان و چقچران. مؤلف حبیب السیر نویسد: ’...و محمدزمان میرزا نوبت دیگر یراق و استعداد بهم رسانیده از غرجستان بچقچران نقل کرد ودر منزل ’چراغدان’ چراغ اقامت برافروخته متردد بود که از آنجا بجانب قندهار نهضت نماید یا بار دیگر بحدود بلخ شتابد’. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 403)
نام محلی بر سر راه غرجستان و میانۀ غرجستان و چقچران. مؤلف حبیب السیر نویسد: ’...و محمدزمان میرزا نوبت دیگر یراق و استعداد بهم رسانیده از غرجستان بچقچران نقل کرد ودر منزل ’چراغدان’ چراغ اقامت برافروخته متردد بود که از آنجا بجانب قندهار نهضت نماید یا بار دیگر بحدود بلخ شتابد’. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 403)
سازندۀ چراغ. آنکه چراغ ساختن تواند و داند. لامپاساز. چراغچی. آن کس که در تعمیر و اصلاح انواع چراغها مهارت و استادی دارد. رجوع به چراغچی و چراغ سازی شود
سازندۀ چراغ. آنکه چراغ ساختن تواند و داند. لامپاساز. چراغچی. آن کس که در تعمیر و اصلاح انواع چراغها مهارت و استادی دارد. رجوع به چراغچی و چراغ سازی شود
قندیلی باشد که درآن چراغ روشن کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قندیل بود که در میان آن چراغ روشن کنند. (جهانگیری). چراغواره. (ناظم الاطباء). قندیلی که در میان آن چراغ گذارند. (فرهنگ نظام). بعربی مشکوه خوانند. (برهان) (آنندراج). مشکوه. (ناظم الاطباء) : در شب قدر ماه تو روح امین نظاره کرد این شش و سه قرابه را دید چراخواره ای. سیف اسفرنگ (از جهانگیری). رجوع به چراغ بره و چراغوره شود، شمعدان. (ناظم الاطباء)
قندیلی باشد که درآن چراغ روشن کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قندیل بود که در میان آن چراغ روشن کنند. (جهانگیری). چراغواره. (ناظم الاطباء). قندیلی که در میان آن چراغ گذارند. (فرهنگ نظام). بعربی مشکوه خوانند. (برهان) (آنندراج). مشکوه. (ناظم الاطباء) : در شب قدر ماه تو روح امین نظاره کرد این شش و سه قرابه را دید چراخواره ای. سیف اسفرنگ (از جهانگیری). رجوع به چراغ بره و چراغوره شود، شمعدان. (ناظم الاطباء)
چراغچی. خادمی که نگهداری و روغن کردن و پاکیزه داشتن چراغها با اوست. دارنده و مواظبت کننده چراغ. کسی که مسئولیت پاکیزگی و روغنگیری چراغهای خانه شاهی یا امیری یا اداره ای را عهده دار است. مأمور چراغداری. رجوع به چراغچی شود
چراغچی. خادمی که نگهداری و روغن کردن و پاکیزه داشتن چراغها با اوست. دارنده و مواظبت کننده چراغ. کسی که مسئولیت پاکیزگی و روغنگیری چراغهای خانه شاهی یا امیری یا اداره ای را عهده دار است. مأمور چراغداری. رجوع به چراغچی شود
قندیلی و ظرفی باشد که در آن چراغ روشن کنند تا باد نکشد، و مشکوه همانست. (برهان). قندیل که میانش چراغ روشن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). چراغپایه و مشکوه و قندیلی که در آن چراغ روشن کنند تا باد آنرا نکشد. (ناظم الاطباء). قندیل که چراغ در میان آنست. (فرهنگ نظام). قندیل و چراغدان. (غیاث). چراخواره. چراغ بره. چراغپا. چراغپایه. چراغدان. مردنگی: این آبگینه خانه گردون که روز و شب از شعله های آتش الوان مزین است بادا چراغوارۀ فراش جای تو تا هیچ در فتیلۀ خورشید روغن است. انوری (از انجمن آرا). رجوغ به چراخواره و چراغ بره و چراغپایه شود. ، پروانه. مگس چراغ
قندیلی و ظرفی باشد که در آن چراغ روشن کنند تا باد نکشد، و مشکوه همانست. (برهان). قندیل که میانش چراغ روشن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). چراغپایه و مشکوه و قندیلی که در آن چراغ روشن کنند تا باد آنرا نکشد. (ناظم الاطباء). قندیل که چراغ در میان آنست. (فرهنگ نظام). قندیل و چراغدان. (غیاث). چراخواره. چراغ بره. چراغپا. چراغپایه. چراغدان. مردنگی: این آبگینه خانه گردون که روز و شب از شعله های آتش الوان مزین است بادا چراغوارۀ فراش جای تو تا هیچ در فتیلۀ خورشید روغن است. انوری (از انجمن آرا). رجوغ به چراخواره و چراغ بره و چراغپایه شود. ، پروانه. مگس چراغ
چراغواره. ظرفی که چراغ در آن نهند و برند. ظرفی که چراغ در آن گذارند تا از باد خاموش نشود: تو چراغی را تا چراغوره ای نمیباشد و زیر دامنهاش نمیداری سلامت از در خانه تا بدر مسجد نمیتوانی بردن و از دست باد خلاص نمیتوانی دادن. (کتاب معارف بهاء ولد ص 41). رجوع به چراغواره شود، شمعدان، اسبی که دو دست را بلند کرده بر روی دو پا ایستد. چراغپا، پروانه ای که گرداگرد چراغ گردد. (ناظم الاطباء)
چراغواره. ظرفی که چراغ در آن نهند و برند. ظرفی که چراغ در آن گذارند تا از باد خاموش نشود: تو چراغی را تا چراغوره ای نمیباشد و زیر دامنهاش نمیداری سلامت از در خانه تا بدر مسجد نمیتوانی بردن و از دست باد خلاص نمیتوانی دادن. (کتاب معارف بهاء ولد ص 41). رجوع به چراغواره شود، شمعدان، اسبی که دو دست را بلند کرده بر روی دو پا ایستد. چراغپا، پروانه ای که گرداگرد چراغ گردد. (ناظم الاطباء)
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند