جدول جو
جدول جو

معنی چخماق - جستجوی لغت در جدول جو

چخماق
قطعۀ آهن که به سنگ می زنند تا جرقه تولید شود و با آن آتش روشن کنند، آتش زنه، آلتی در تفنگ که وقتی به ته فشنگ می خورد گلوله محترق می شود
فرهنگ فارسی عمید
چخماق(چَ)
دهی است از دهستان الند بخش حومه شهرستان خوی که در 61هزارگزی شمال باختری خوی و 31هزارگزی راه عمومی کرگش به الند واقع شده کوهستانی و سردسیر است و 188 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
چخماق(چَ)
آتش زنه، و آن را به ترکی ’چقماق’ گویند. (آنندراج). چخماغ. بمعنی آتش زنه. (از ناظم الاطباء). آتش باره. (فرهنگ نعمهاﷲ). چخماخ. سنگ چخماق. سنگ آتشزنه. آتش افروزنه. آتش گیره. چقمق. آتش پرک. زند (بعربی). سنگ یا قطعۀ آهنی که بسنگ دیگر زنند و از آن آتش جهد. وسیله ای برای افروختن آتش. رجوع به چخماخ و چقماق شود، در بعضی فرهنگ ها بمعنی کیسه ای که در آن شانه و سوزن و سنگ چخماق و امثال آن گذارند آمده. (آنندراج). رجوع به چخماخ شود، چخماق تفنگ، و آن یکی از آلات و ادوات تفنگ است که بوسیلۀ ضربۀ آن چاشنی تفنگ میترکد و باروت آتش میگیرد و ساچمه یا گلوله خارج میشود. آلتی آهنین در تفنگ که با کشیدن پاشنه روی پستانک افتد
لغت نامه دهخدا
چخماق
ترکی ژند آتشزنه سنگ آتش زنه سنگ آتش، قطعه آهن یا پولادی منحنی که بسنگ زنند تا جرقه تولید شود، یکی از آلات تفنگ که بوسیله ضربه آن چاشنی تفنگ میترکد و باروت آتش میگیرد و ساچمه یا گلوله خارج میگردد
فرهنگ لغت هوشیار
چخماق((چَ))
سنگ آتشزنه، آلتی در اسلحه که به سوزن چاشنی ضربه می زند و موجب انفجار می شود
تصویری از چخماق
تصویر چخماق
فرهنگ فارسی معین
چخماق
آتش زنه، پازند، چخماغ، قداحه، فروزینه، مرو، تبرزین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چخماق
وسیله ی انفجاری در تفنگ، نوعی سنگ که چوپانان و کوه نشینان با ساییدن دو قطعه ی آن به
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخماق
تصویر تخماق
تکۀ چوب سنگین دسته دار که با آن کلوخ یا چیز دیگر می کوبند، کلوخ کوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چخماخ
تصویر چخماخ
چخماق، کیسۀ کوچکی که در آن نخ و سوزن و انگشتانه می گذارند، تبرزین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چماق
تصویر چماق
چوب دستی بزرگ و کلفت
گرز شش پر، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه
فرهنگ فارسی عمید
(چَ تَپْ پِ)
دهی است جزء دهستان شراء بخش وفس شهرستان اراک که در 34هزارگزی جنوب باختر کمیجان و 6هزارگزی راه خنداب به همدان واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 112 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه شراء، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چُ)
گرز آهنین شش پره را گویند. (برهان) (آنندراج). گرز آهنی شش پهلو. (غیاث). گرز آهنین شش پره. (ناظم الاطباء). شش پر، گرز. عمود. عمود آهنین:
بتیغ و تیر همی کرد میرطغرل فتح
چنانکه میرالب ارسلان به خشت و چماق.
لامعی.
چه گوشمال که از دست او کشید کمان
چه سرزنش که ز انصاف او نیافت چماق.
سلمان ساوجی.
آن چماق چندر و گرز گزر
از برای حرب گندمبا خوش است.
بسحاق اطعمه.
، در این زمان چوبدست سرگره دار را گویند. (برهان). چوب سرکج که در درازی مانند عصا بود و از چوب بادام تلخ باشد که نگه داشتن آن در دست در مذهب امامیه مسنون است. (آنندراج). چوبدستی ستبر که سر آن گره دارباشد. (غیاث). چوبدستی سرگره دار. (ناظم الاطباء). در اصطلاح قلندران، من تشاء. چوب شفت. در اصطلاح عامه، شفت. چوبدستی خشن چوب خشن و سرکنده که چوپانان و دهقانان مسافر دارند. چوبدستی نتراشیده و نخراشیده:
بنده گریزپای است از وحشت خراسان
چون از چماق ترکان اموال خورده عامل.
اثیر اخسیکتی.
اعتماد تو بر چماق امیر
بیش بینم که برخدای کبیر.
اوحدی.
ناگاه چماقی برسراو (بر سر قتلغ حاجب عمادالدولۀ دیلمی) آمد و کشته شد. (تجارب السلف هندوشاه چ اقبال ص 224)، به معنی آلت تناسل. (آنندراج). مجازاً به معنی آلت تناسل. (غیاث). نره. (ناظم الاطباء). کنایه از آلت رجلیت:
به دوشی که بر وی بود جای ساق
به شوقی که در دل جهد با چماق.
طاهر نصیرآبادی (از آنندراج).
ذوقی تو که خیل لولیان را پشتی
پیوسته چماق بینی اندر مشتی
گوش تو اگر درخور بینی می بود
از رشک دراز گوش را می کشتی.
حکیم شفائی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
آتش زنه را گویند. (برهان) (جهانگیری). آتشزنه و آنرا بترکی چقماق گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). آتشزنه و سوخته دان. (ناظم الاطباء). آلت فلزی که بسنگ خورده آتش میدهد که نام دیگرش آتشزنه است، و در این معنی مبدل از چقماق ترکی است. (فرهنگ نظام). سنگ چخماق. چخماغ. آتش افروزنه. آتش پرک. فروزینه. آتشگیره. چقماق. چقمق. زند،بعربی. سنگ یا قطعۀ آهنی که بسنگ دیگر زنند و از آن آتش جهد. وسیله ای برای روشن کردن آتش:
پذیره آمد آن دلربای بر در کاخ
سیاه خفتان پوشیده و کلاه بشاخ
بمن بشرم نگه کرد و راه برتافت
غزال هرگز بر یوز کی بود گستاخ
بگفتم او را ای بت متاب روی و مرو
که من بروی تو بینم همی جهان فراخ
وگر خوهی که بدانی مرابجه از جای
برو بتازی، بگریخت گیر با چخماخ.
امیرعلی پورتکین (در لغز فرزند) (از ترجمان البلاغه).
چکچک دندان من چوچکچک چخماخ
برشد و بگذشت از آسمانۀ آتش.
سوزنی.
از آنکه تا بر همسایگان خجل نشود
همی زند زن من سنگ پاره بر چخماخ.
سوزنی.
رجوع به چخماق و چقماق شود.
، کیسه ای گرد باشد که با خویشتن دارند از بهر درم و شانه. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام). کیسه ای دو طبقه را نیز گفته اند که از تیماج دوزند و سپاهیان شانه و سوزن و چیزهای دیگر در آن گذارند. (برهان). در بعضی فرهنگها بمعنی کیسه که در آن شانه و سوزن و سنگ چخماخ و امثال آن گذارند آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). کیسه ای که در آن شانه و سوزن جز آن نهند. (جهانگیری). خریطۀ دو طبقۀ تیماجی که سپاهیان شانه و سوزن و چیزهای دیگر در آن گذارند. (ناظم الاطباء). کیسه ای گرد باشداز ادیم یا از کیمخت که بر میان دارند و ترکان آنرا ’قولق’ خوانند. (از اوبهی). کیسه ای از چرم یا از پارچه که اشخاص مسافر یا افراد مجرد و غیره با خود دارند و نخ و سوزن و شانه و جز اینها در آن گذارند:
برد چخماخ من از جامۀ من جامه نبرد
جامه از مشرعه بردند هم از اول تیر
چهل وپنج درو سوزن و انگشتریی
قلم و کارد ببرده است یکی شوم حقیر.
بوشکور (از فرهنگ اسدی).
بجای شانه و آتشزنه سپاهی او
کنند پر ز یواقیت کیسه و چخماخ.
شمس فخری (از انجمن آرا).
، بمعنی تبرزین هم آمده است. (برهان). تبرزین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چخماق. بمعنی آتشزنه. (ناظم الاطباء). رجوع به چخماق شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بمعنی چخماق است که آتشزنه باشد. (برهان). آهنی که بر سنگ زده آتش برآورند. (آنندراج) (غیاث). آتشزنه و چخماق. (ناظم الاطباء). چخماق. سنگ چخماق. چقمق. و رجوع به چخماخ و چخماق و آتشزنه شود، طعنه و سرزنش. (آنندراج). و رجوع به چقماچی و چقماقی شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
میخ کوب و آن چوبی باشد که بدان میخهای خیمه کوبند. این لفظ ترکی است. (غیاث اللغات از مصطلحات و لغات ترکی). صحیح بهر دو قاف (تقماق) ، افزار چوبی که بر سر میخ زنند تا میخ در زمین خوب فرورود و استوار باشد. (آنندراج از بهار عجم). مأخوذ از ترکی، میخکوب و کرتک. (ناظم الاطباء). اصل کلمه دقماق ترکی است. چوبی یا سنگی بر دستۀ چوبین استوار کرده که بدان گچ کوبند. کلوخ کوب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان کسبایر بخش حومه شهرستان بجنورد که در 36هزارگزی شمال باختری بجنورد و 3هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بجنورد به شقاق واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 1241 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، بنشن و باغات انگور، شغل اهالی زراعت، مال داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از قرای تربت حیدریه است که در سرحد واقع شده، چهل خانوار سکنه دارد و زراعتش از آب قنات مشروب می شود. ساکنین این آبادی بعضی بلوچ اند و در ملک قریه شریک میباشند’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 251)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
منسوب به چخماق. منسوب به سنگ چخماق. سنگ چخماق.
- سبیل چخماقی. سبیل های چخماقی، سبیل تاب داده و از دو سوی بجانب بالاگرائیده. سبیلی که نوک تافته و برگشته بسوی بالا دارد. بروتی که دنبال آن از دو سوی ببالا برگشته باشد. سبیل نوک برگشته. سبیلی که دو نوک باریک و تابدادۀ آن بطرف بالا برگشته. رجوع به سبیل چخماقی شود.
- کاف چخماقی، صورتی از نوشتن حرف کاف. شکلی از حرف ’ک’ در رسم الخط
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان گچلرات بخش بلدشت شهرستان ماکو که در 36هزارگزی جنوب گچلرات و 6هزارگزی شمال ارابه رو نازیک واقع شده. دامنه، معتدل و مالاریائی است و 125 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. دو آبادی نزدیک هم بنام چخماقلوی بالا و پائین مشهورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ گُ تَ)
چخماخ زدن. چقماق زدن. سنگ چخماق زدن. آتشپرک زدن. دو پاره سنگ یاپارۀ سنگ و آهنی را بیکدیگر زدن، افروختن آتش را. بکار بردن سنگ چخماق. از سنگ چخماق برای روشن کردن آتش استفاده نمودن. اقتداح. رجوع به چخماخ زدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ رِ)
دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج که در 28هزارگزی شمال خاوری سنندج و 3هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج به همدان واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 480 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت وگله داری، صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان زاوه بخش حومه شهرستان تربت حیدریه که در 48هزارگزی خاور تربت حیدریه بر سر راه شوسۀ عمومی باخرز واقع شده. جلگه و معتدل است و 648 تن سکنه دارد. آبش ازقنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
رجوع به چماق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چماق
تصویر چماق
گرز آهنین شش پره را گویند، عمود آهنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخماق
تصویر تخماق
میخ کوب و آن چوبی باشد که بدان میخهای خیمه را کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چقماق
تصویر چقماق
آهنی که بر سنگ زده آتش برآورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوماق
تصویر چوماق
گرز آهنی شش پر عمود، چوبدست سر گره دار، آلت تناسل مرد نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چخماخ
تصویر چخماخ
کسیه کوچکی که در آن نخ و سوزن و غیره گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاخماق
تصویر چاخماق
چخماق
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به چخماق. از سنگ چخماق، آنکه سنگ چخماق دارد یا سنگ چخماق میزند. یا سبیل چخماقی. تاب داده که از دو سوی بطرف بالا گراییده. (شبیه به چخماق پولاد منحنی شکل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چماق
تصویر چماق
((چُ))
گرز آهنی شش پر، چوبدستی که نوک آن گره داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چخماقی
تصویر چخماقی
منسوب به چخماق، از سنگ چخماق، آن که سنگ چخماق دارد یا سنگ چخماق می زند، سبیل، سبیل تاب داده که از دو سوی به طرف بالا گراییده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخماق
تصویر تخماق
((تُ))
قطعه چوب سنگین دسته دار که با آن کلوخ یا چیز دیگر را می کوبند، افزار چوبی که بر سر میخ زنند تا میخ در زمین خوب فرو رود و استوار باشد
فرهنگ فارسی معین
چوب دست، چوب دستی، تاباق، شش پر، عمود، گرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد