عده ای از مردم که برای کاری در یک جا گرد آیند، آمادگی و اجتماع مردم برای کاری، جمع، جمعیت، برای مثال بفرمودشان تا چپیره شدند / هزبر ژیان را پذیره شدند (فردوسی - ۲/۵۰)
عده ای از مردم که برای کاری در یک جا گرد آیند، آمادگی و اجتماع مردم برای کاری، جمع، جمعیت، برای مِثال بفرمودشان تا چپیره شدند / هزبر ژیان را پذیره شدند (فردوسی - ۲/۵۰)
نوعی وضو یا غسل که در آن هرگاه عضوی از بدن زخمی شده و روی آن را بسته باشند و باز کردن آن هنگام وضو یا غسل زیان و صدمه داشته باشد می توان به همان حالت که هست وضو گرفت یا غسل کرد، به طوری که آب به آن نرسد، در پزشکی تخته های نازک و نوارهایی که شکسته بند روی عضوی که استخوانش شکسته باشد می بندد، آتل
نوعی وضو یا غسل که در آن هرگاه عضوی از بدن زخمی شده و روی آن را بسته باشند و باز کردن آن هنگام وضو یا غسل زیان و صدمه داشته باشد می توان به همان حالت که هست وضو گرفت یا غسل کرد، به طوری که آب به آن نرسد، در پزشکی تخته های نازک و نوارهایی که شکسته بند روی عضوی که استخوانش شکسته باشد می بندد، آتل
کبیره. گناه بزرگ و مقابلش صغیره است. (از اقرب الموارد). خطای عظیم. گناه و اثم. (ناظم الاطباء). ج، کبیرات و کبائر. (اقرب الموارد) : چون یکی از دنیا برفتی از یاران وی بر کبیره ما گواهی می دادیم که وی از اهل آتش است. (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین). اقرار کرده بر گنه خود به سرّ و جهر نی شرم از صغیره و نه از کبیره ننگ. سوزنی. به یک صغیره مرارهنمای شیطان بود به صد کبیره کنون رهنمای شیطانم. سوزنی. رجوع به کبیره شود. - گناه (معصیت) کبیره، گناه بزرگ چون قتل و زنا. ج، کبائر (کبایر). (فرهنگ فارسی معین) ، گران، دشوار. (ترجمان علامه جرجانی ص 81)
کبیره. گناه بزرگ و مقابلش صغیره است. (از اقرب الموارد). خطای عظیم. گناه و اثم. (ناظم الاطباء). ج، کبیرات و کبائر. (اقرب الموارد) : چون یکی از دنیا برفتی از یاران وی بر کبیره ما گواهی می دادیم که وی از اهل آتش است. (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین). اقرار کرده بر گنه خود به سِرّ و جهر نی شرم از صغیره و نه از کبیره ننگ. سوزنی. به یک صغیره مرارهنمای شیطان بود به صد کبیره کنون رهنمای شیطانم. سوزنی. رجوع به کبیره شود. - گناه (معصیت) کبیره، گناه بزرگ چون قتل و زنا. ج، کبائر (کبایر). (فرهنگ فارسی معین) ، گران، دشوار. (ترجمان علامه جرجانی ص 81)
جمعگشتن بود قومی را. (فرهنگ اسدی). آماده شدن. (شعوری). چبیره. اجتماع و ازدحام مردم و سپاه: بفرمودشان تا چپیره شدند سپاه و سپهبد پذیره شدند. فردوسی (از فرهنگ اسدی). رجوع به چبیره شود
جمعگشتن بود قومی را. (فرهنگ اسدی). آماده شدن. (شعوری). چبیره. اجتماع و ازدحام مردم و سپاه: بفرمودشان تا چپیره شدند سپاه و سپهبد پذیره شدند. فردوسی (از فرهنگ اسدی). رجوع به چبیره شود
مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از محال سجاس رود زنجان که خالصۀ دیوانی و قدیم النسق است. اراضی آن از چشمه مشروب میشود، هوایش ییلاقی و محصولش غلۀ دیمی و آبی است و ده خانوار سکنه دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 212)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از محال سجاس رود زنجان که خالصۀ دیوانی و قدیم النسق است. اراضی آن از چشمه مشروب میشود، هوایش ییلاقی و محصولش غلۀ دیمی و آبی است و ده خانوار سکنه دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 212)
شهری است از بلاد اندلس و جمعی از فضلا از آن شهر برخاسته اند. (معجم البلدان ج 5 ص 29). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 58، 86، 300 و نفح الطیب ج 1 ص 141 و قاموس الاعلام ترکی شود
شهری است از بلاد اندلس و جمعی از فضلا از آن شهر برخاسته اند. (معجم البلدان ج 5 ص 29). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 58، 86، 300 و نفح الطیب ج 1 ص 141 و قاموس الاعلام ترکی شود
طایفه ای از عرب ساکن قریۀ شیخ عثمان و فیوش از قریه های لحج در جنوب شبه جزیره عربستان. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ لحج عبدلی ص 12و 15)
طایفه ای از عرب ساکن قریۀ شیخ عثمان و فیوش از قریه های لحج در جنوب شبه جزیره عربستان. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ لحج عبدلی ص 12و 15)
دهل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 439). تبیر. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بمعنی تبیر است که دهل و کوس و طبل و نقاره باشد. (برهان). طبل و کوس و دهل. (غیاث اللغات). دهل را نیز گویند. (فرهنگ اوبهی). طبل و دمامه که آن را کوس نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). دهل و نقاره. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) : تبیره ببردند و پیل از درش ببستند آذین همه کشورش. فردوسی. برآمد خروش از در پهلوان ز کوس و تبیره زمین شد نوان. فردوسی. بفرمود اسکندر فیلفوس تبیره بزخم آوریدند و کوس. فردوسی. ز ره گرد برخاست وز شهر جوش ز صحرا فغان وز تبیره خروش. اسدی. ز خون پشت صندوق پیلان بنفش شکسته تبیره دریده درفش. اسدی. همچو شمشیر باش جمله هنر چون تبیره مشو همه آواز. سنایی. خروه غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. تبیره بغرید چون تندشیر درآمد برقص اژدهای دلیر. نظامی. ایا شاهی که بر درگاه جاهت ز طاس مهر و مه باشد تبیره. شمس فخری. رجوع به تبیر شود، بعضی گویند تبیره دهلی است که میان آن باریک و هر دو سرش پهن میباشد. (برهان). رجوع به تبیر در همین لغت نامه شود، مجازاً بمعنی صدا و آواز تبیره هم آمده است: تبیره برآمد ز پرده سرای همان نالۀ کوس با کرنای. فردوسی. چو شب روز شد بامدادان پگاه تبیره برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. تبیره برآمد ز درگاه طوس همان نالۀ بوق و آوای کوس. فردوسی. ، خانه ایکه در آن پلیدیها ریزند. (برهان). خانه ای باشد که در آنجا سرگین و پلیدی باشد. (فرهنگ اوبهی). رجوع به تبیر شود
دهل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 439). تبیر. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بمعنی تبیر است که دهل و کوس و طبل و نقاره باشد. (برهان). طبل و کوس و دهل. (غیاث اللغات). دهل را نیز گویند. (فرهنگ اوبهی). طبل و دمامه که آن را کوس نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). دهل و نقاره. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) : تبیره ببردند و پیل از درش ببستند آذین همه کشورش. فردوسی. برآمد خروش از در پهلوان ز کوس و تبیره زمین شد نوان. فردوسی. بفرمود اسکندر فیلفوس تبیره بزخم آوریدند و کوس. فردوسی. ز ره گرد برخاست وز شهر جوش ز صحرا فغان وز تبیره خروش. اسدی. ز خون پشت صندوق پیلان بنفش شکسته تبیره دریده درفش. اسدی. همچو شمشیر باش جمله هنر چون تبیره مشو همه آواز. سنایی. خروه غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. تبیره بغرید چون تندشیر درآمد برقص اژدهای دلیر. نظامی. ایا شاهی که بر درگاه جاهت ز طاس مهر و مه باشد تبیره. شمس فخری. رجوع به تبیر شود، بعضی گویند تبیره دهلی است که میان آن باریک و هر دو سرش پهن میباشد. (برهان). رجوع به تبیر در همین لغت نامه شود، مجازاً بمعنی صدا و آواز تبیره هم آمده است: تبیره برآمد ز پرده سرای همان نالۀ کوس با کرنای. فردوسی. چو شب روز شد بامدادان پگاه تبیره برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. تبیره برآمد ز درگاه طوس همان نالۀ بوق و آوای کوس. فردوسی. ، خانه ایکه در آن پلیدیها ریزند. (برهان). خانه ای باشد که در آنجا سرگین و پلیدی باشد. (فرهنگ اوبهی). رجوع به تبیر شود