جدول جو
جدول جو

معنی چاکسر - جستجوی لغت در جدول جو

چاکسر
(سَ)
دهی است از دهستان شیرگاه بخش سواد کوه شهرستان شاهی. در 9 هزارگزی شمال شیرگاه بین دو رودخانه تیجون و تالار نزدیک راه شوسه واقع است. زمینش دشت، هوایش معتدل و مرطوب و مالاریایی است 1800 تن سکنه دارد. آب از رودخانه تیجون و تالار میگیرد، محصولش برنج و غلات و نیشکر و شغل مردمش زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاکر
تصویر چاکر
نوکر، بنده، فرمان بردار، گماشته، خدمتگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاکسی
تصویر چاکسی
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو
فرهنگ فارسی عمید
دانه ای ریز و سیاه به اندازۀ دانۀ به که در طب قدیم جزء داروهای چشم به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
تخلص ’غازی مازندرانی’ که از شعرای عصر قاجاریه بوده است. و رجوع به غازی مازندرانی در همین لغت نامه و در مجمع الفصحاء ج 2 ص 367 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان کند گلی بخش سرخس شهرستان مشهد که در 12 هزارگزی جنوب باختری سرخس واقع شده، گرمسیر است و 650 تن سکنه دارد. زمینش جلگه است و از آب رودخانه و قنات مشروب میشود. غلات و تریاک و منداب در آنجا بعمل می آید. شغل مردمش زراعت و مالداری و قالیچه بافی و شالبافی است. راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کلمه ای که هندیان قدیم در هیئت و نجوم بکار میبرده اند. رجوع بکتاب ’تحقیق ماللهند’ ص 133 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
نوکر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ملازم. (آنندراج). خادم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). خدمتکار. (ناظم الاطباء). مستخدم. گماشته. مزدور. اجیر. کسی که با گرفتن حقوق خدمت بدیگری کند. (فرهنگ نظام) :
کون چو دفنوک پاره پاره شده
چاکرت بر کتف نهد دفنوک.
منجیک ترمذی.
تو دانی که از دانش آگاه نیست
بچشمش همان شاه و چاکر یکی است.
فردوسی.
یکی چاکری نیک باشد ترا
فرستد ترا باژ اندر خورا.
فردوسی.
مرا با پری راست کردی بخوبی
پری مرمرا پیشکار است و چاکر.
فرخی.
تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان
نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شوند.
فرخی.
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه با تو توشۀ راه و نه چاکر و نه غلام.
فرخی.
سرایی مر سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.
منوچهری.
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران.
منوچهری.
بداور گاه او بر شاه و چاکر
یکی بودی و درویش و توانگر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. (تاریخ بیهقی). چاکری از خاص خواجه پیش آمدشان سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی). بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان... بسیار دارد. (تاریخ بیهقی).
تو چاکر مرد بادوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم.
ناصرخسرو.
کمترین چاکرش چو اسکندر
کمترین بنده اش چو نوشروان.
ناصرخسرو.
چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو
اینت والله بزرگ و زشت یکی عار.
ناصرخسرو.
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن بمراد و سپس چاکر عار است.
ناصرخسرو.
گردون بامر و نهی کهین بندۀ تو شد
گیتی بحل و عقد کمین چاکر تو باد.
مسعودسعد.
چاکرت گر بد است وگر بد نیست
بد و نیکش ز تست از خود نیست.
سنایی.
خنک آنکس، که عقل رهبر اوست
هر دو عالم بطوع چاکر اوست.
سنایی.
جز خداوندی که بر وی نام معبودی رواست
هر خداوندی که باشد مر وراچاکر سزد.
سوزنی.
بیش از عدد ذره فشاندی وفشانی
دینار و درم بر سر هر خادم و چاکر.
سوزنی.
شمس تابندۀ فلک را نیست
ذره بیش از شمار چاکر تو.
سوزنی.
سخرۀ او آفتاب سغبۀ او مشتری
بندۀ او آسمان چاکر او روزگار.
خاقانی.
بسرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت.
نظامی.
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را بدست او بسپرد.
نظامی.
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست.
حافظ.
، رهی. بنده. فدوی. فدایی. جان نثار. برخی. کلمه ای که در مورد احترام و بزرگداشت کهن سالان یا دولتمندان یا صاحبان جاه و مقام بکار برند:
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسایی مروزی.
پذیرد ز چاکر فرستد بگنج
بدان شاد باشم نباشم برنج.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من چاکرم
اگر چاکری را خود اندر خورم.
فردوسی.
بگفتند ما بنده و چاکریم
زمین جز بفرمان تو نسپریم.
فردوسی.
شنگینه بر مدار ز چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.
لبیبی.
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر.
فرخی.
دولت او را چاکر است و روزگار او را رهی
بخت نیک او را نصیر و کردگار او را معین.
فرخی.
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
منوچهری.
از دل او را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است.
ناصرخسرو.
خاقانی ار خود سنجراست در پیش زلفش چاکر است
ور صبر او صد لشکر است الا بمژگان نشکند.
خاقانی.
چاکر به ثنا زبان کند موی
تا موی بامتحان شکافد.
خاقانی.
سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار.
نظامی.
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و چاکر نوشت.
سعدی (بوستان).
من از جان بندۀ سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان دابو، بخش مرکزی شهرستان آمل که در 21 هزارگزی شمال آمل کنار شوسه کناره واقع است. زمینش دشت و آب و هوایش معتدل و مرطوب و مالاریایی است. 1300 تن سکنه دارد. آب ازرودخانه هراز میگیرد. محصولش برنج و کنف و صیفی و شغل مردمش زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ)
دهی جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرا شهرستان فومن که در 14000 گزی باختر صومعه سرا واقع شده. دامنه و مرطوب است. 233 تن سکنه دارد. آبش از نهر ملک رود و محصولش برنج و توتون و سیگار و ابریشم و چای میباشد. شغل اهالی زراعت و مکاری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
چاکشو، تشمیزج، بهندی دانه ای باشد سیاه و لغزنده بمقدار عدس و آن را در داروهای چشم بکار برند، (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء)، دوای چشم، داروی مخصوص چشم، دارویی که در چشم ریزند تا چرک آن را پاک کند و چشم را شست و شو دهد، و رجوع بچاکشو شود
لغت نامه دهخدا
دانه ای ریز و سیاه باندازه بهدانه که در قدیم با کافور برای مداوا در چشم میکشیدند بزرالخمخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
نوکر، خادم، مستخدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
((کِ))
نوکر، بنده، خدمتگزار
فرهنگ فارسی معین
دانه ای ریز و سیاه به اندازه دانه به که در طب قدیم برای مداوای چشم به کار می رفته است
فرهنگ فارسی معین
بنده، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، غلام، گماشته، مستخدم، نوکر
متضاد: ارباب، آقا، بنده، این جانب، ارادتمند، مخلص
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مکان چاه، پیرامون چاه، چاهسار، مکان تعبیه ی تلم که وسیله
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
محله ای در شهرستان آمل، کنار دریا، مدخل ورود رودخانه به دریا، مکان یا محلی که در
فرهنگ گویش مازندرانی