جدول جو
جدول جو

معنی چاکرزن - جستجوی لغت در جدول جو

چاکرزن
(کَ / کِ زَ)
یکی از طبقات چهارگانه زنان در عهد ساسانیان که عنوان خدمتگاری داشتند و ظاهراً کنیزان زرخرید و زنان اسیر جزء این طبقه محسوب میشده اند. مؤلف کتاب ’ایران در زمان ساسانیان’ درباره حقوق قانونی این نوع زنان می نویسد: ’... اما زوجه هائی که عنوان ’چاکرزن’ داشته اند فقط اولاد ذکور آنان در خانوادۀ پدری پذیرفته میشده است’ و جای دیگر مینویسد: ’... چون مردی میمرد و فرزندی بالغ نمیگذاشت که جانشین او شود و ریاست خانواده را بعهده گیرد، صغار میت را بقیم میسپردند و اگر میت توانگر بود بایستی شخصی بعنوان ’پسرخوانده’ قائم مقام او شده ترکۀ او را اداره کند. و اگر آن مرد ’زنی ممتاز’ داشت، آن زن بعنوان ’پسرخوانده’ مدیر ماترک او میشد، ولی زوجه ای که ’چاکرزن’ بود نمیتوانست به این سمت نصب شود وبایستی او را مثل صغار دیگر بقیم بسپارند. در اینصورت پدر آن ’چاکرزن’ قیم محسوب میگردید و اگر قیم وفات مییافت، برادر ’چاکرزن’ یا برادری که در میان چند فرزند مقام ارشدیت داشت یا یکی از خویشاوندان نزدیکش قیم او میشد...’ و رجوع به فصل هفتم کتاب ایران در زمان ساسانیان تألیف پرفسور ارتور کریستن سن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاکان
تصویر چاکان
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی لاهیجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پاک زن
تصویر پاک زن
زن پاک، زن پاک دامن، زن عفیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادرزن
تصویر مادرزن
مادر زوجۀ مرد
فرهنگ فارسی عمید
(وَ زَ)
یکی از بخشهای شهرستان سبزوار و در باختر آن واقع و محدودست: از شمال به کوه جغتای و زواک و اندقان. از خاور به بخش حومه. از جنوب به خارتوران و دهستان همائی از بخش ششتمد. و از باختر به بخش عباس آباد از شهرستان شاهرود. این بخش از سه دهستان بنام فرنیان، باشتین و گاه تشکیل شده است و 48 آبادی بزرگ و کوچک دارد مجموع نفوس آن 25687 نفرست. کلیۀ قراء بخش در اطراف مسیر شوسۀ مشهد به تهران واقعند قسمتی از آنها در دامنۀ کوه قرار دارند. هوای قرائی که در جنوب شوسه واقعند هر چه بطرف کال شور نزدیک می شوند گرم تر میشود مخصوصاً بواسطۀ همجوار بودن با خارتوران بادهای سوزان شدیدی در جنوب این بخش در جریان است. آب مزروعی کلیه آبادیها در دامنۀ کوه جغتای و اندقان و زواک، چشمه سار و رودخانه و در جنوب بخش از قنوات تأمین میشود. محصول عمده بخش غلات و پنبه و زیره و کنجد و انواع میوه. شغل مردان زراعت و کسب صنایع دستی زنان بافتن پارچه های نخی وکرباس و شال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قصبۀ مرکز بخش داورزن شهرستان سبزوارست. این قصبه در باختر شهر سبزوار و سر راه شوسۀ عمومی مشهد به تهران واقع و 650 سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و میوه و پنبه و کنجد و زیره و شغل اهالی زراعت و کسب و مالداری و قالیچه بافی و راه آنجا اتومبیل روست. بخشداری، ژاندارمری، نمایندگی آمار و دبستان دارد و آسایشگاهی در زمان رضاشاه ساخته شده است که اینک بخشداری در آن سکنی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، نام محلی کنار راه شاهرود و نیشابور میان کاهک و سودخر در 600800 گزی تهران
لغت نامه دهخدا
بنویاکرین از قبایل بربر غربند از تیره لواته و فراته. (مسالک الممالک ابن حوقل چ لیدن ص 106)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
گشادن. (آنندراج) (غیاث اللغات). گشودن. (ناظم الاطباء). باز کردن. چیز بسته را گشودن:
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن.
سعدی.
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد.
حافظ.
گیپاپزان که صبح سر کله واکنند
آیا بود که گوشۀ چشمی بما کنند.
بسحاق.
چون وانمی کنی گرهی خود گره مباش
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست.
صائب.
، سرپوش برداشتن. (ناظم الاطباء). گشودن در دیگ و امثال آن، گستردن. پهن کردن. گسترانیدن فرش و جز آن: اگر کرباسی خشک اندر هوای سرد واکنند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، فارغ نمودن. (غیاث اللغات). فارغ نمودن و واکردن از چیزی. فارغ نمودن چیزی را، و ظاهراً در اصل به معنی جدا کردن است. (آنندراج). جدا کردن. دور کردن:
گویند که خودز عشق واکن
لیلی طلبی ز سر رها کن.
نظامی.
دل غیر تو بر هرچه نظر داشت رها کرد
چون غنچه هوای تو مرا از همه واکرد.
سعیدای مولوی (از آنندراج).
سیر دور چرخ فرزند از پدر وا می کند
آب گردش طفل اشک از چشم تر وا می کند.
شهرت (آنندراج).
، چیدن: قطف، واکردن میوه و انگور. (زوزنی) ، بریدن. چیدن: اقتطاع، پاره ای از چیزی وا کردن. (زوزنی). موی واکردن، بریدن موی. چیدن موی. (یادداشت مؤلف) ، برکندن. کشیدن، برداشتن. برطرف کردن. رفع کردن. (ناظم الاطباء).
- از سر واکردن کسی را، او را دست به سرکردن. شیره به سرش مالیدن. پی نخود سیاه فرستادن. از خود راندن. از خود دور کردن. به ملایمت و به زبان خوش کسی را دفع کردن:
مانند آن ورق که ز سر وا کند کسی
حسنت به چرخ گنجفه داد آفتاب را.
ملاواقف قندهاری.
- از کار واکردن کسی را، او را از کار بازداشتن. توجه او را از کارش به امر بیهوده ای منعطف و منحرف کردن.
- جدا واکردن، جدا نمودن. تفریق کردن. پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نکردن. مقابل کردن. رجوع به کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
مادر زوجه شخص و خس و خسره و خسرو و خش و خشو و خشامن و خشتامن. (ناظم الاطباء). صهره، مادرزن به فارسی خش است. (از منتهی الارب) : یکی را زن صاحب جمال درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه بماند. (گلستان). نادیدن زن بر من چنان دشوار نیست که دیدن مادرزن. (گلستان).
- مادر زن سلام، در تداول، زیارت داماد مادرزن را دو روز پس از عروسی. رسمی که داماد به روز دوم یا سوم عروسی بدیدن مادرزن رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرسوم است که صبح روز بعد از عروسی داماد با هدیه ای بدیدار مادر عروس می رود، در این دیدار داماد دست مادر عروس را می بوسد و از او هدیه ای دریافت می دارد این عمل را مادرزن سلام گویند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان میان دورود است که در بخش مرکزی شهرستان ساری واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ ماکر: و مکروا و مکراﷲ واﷲ خیرالماکرین. (قرآن 54/3). و رجوع به ماکر شود
لغت نامه دهخدا
(کِزِ)
مارشال آلمانی (1849 -1945م.) و فرمانده قوای نظامی آلمان در هلند و رومانی در جنگ بین الملل اول. (از اعلام وبستر)
لغت نامه دهخدا
از قراء و بلوک تورا و تونیان از بلوکات و مضافات هرات است، (مرآت البلدان ج 1 ص 72)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهی است از دهستان ولوبی بخش سوادکوه شهرستان شاهی که در 24هزارگزی باختر پل سفید واقع، زمینش کوهستانی و سردسیر است. در زمستان سکنه ندارد و تابستانها عده ای از اهالی کندیج کلا از بلوک زیر آب برای تعلیف احشام خود به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ)
صیاد. آنکه شکار را با تیر بزند. که نخجیر را بزند:
چون درآمد شکارزن به شکار
اژدها خفته دید بر در غار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
شراب خورنده. باده پیما. می کش. باده نوش. میخوار. باده خوار. پیاله پیما. قدح پیما. باده گسار. میگسار. رجوع به ساغرزدن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
چهار رکن. در مناسک حج عبارت است از مسح و طواف و سعی و حلق، دو دست و دو پای.
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِزَ)
کنایه از چهارعنصر است:
ننگری کاین چهارزن هموار
همی از هفت شوی چون زاید.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کنایه است از فرج. (آنندراج) (غیاث). فرج. (ناظم الاطباء) :
شکر گوئید ای سپاه و چاکران
رسته اید از شهوت و از چاک ران.
مولوی.
، کنایه است از دبر. (آنندراج) (غیاث). دبر. (ناظم الاطبا)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ مَ شُ دَ)
دریدن. پاره کردن. شکافتن:
ره جیب جانها رفو میزند
بنازم به چاکی که او میزند.
ظهوری (از آنندراج).
، دریدن گریبان یا جامه در ماتمی از شدت اندوه و المی. دریدن لباس به نشانۀغم و اندوه عظیم یا ترس یا تظلم:
نیکعهدی در زمین شد جامه از غم چاک زن
کز زمان زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن.
خاقانی.
پس بدست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را.
خاقانی.
گل روی تو دیده چاک زد جامۀ خویش.
ظهیری (سندبادنامه ص 180).
برفور جامه چاک زد و موی برکند. (سندبادنامه ص 73). جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند. (مجالس سعدی).
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
عبارت از کان آتشی که گوگرد و نوشادر کانی از آن برآید، (آنندراج)، کنایه از کان لعل و یاقوت، دوم کان آبی که مروارید و مرجان ازوست، سوم کان بادی که نباتاب قیمتی از آن خیزد و چهارم کان خاکی که الماس و زر و نقره از آن پیدا شود، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گنجاندن مقام دادن، یا خود را جا کردن خود رادر ردیف کسانی مهم در آوردن، در اداره ای یا موسسه ای وارد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک زن
تصویر پاک زن
زن پاک زن پاکدامن عفیفه کریمه محصنه طاهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاکری
تصویر چاکری
نوکری بندگی خدمتگزاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماکرین
تصویر ماکرین
جمع ماکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادرزن
تصویر مادرزن
مادر زوجه شخص، مادر همسر (زن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واکردن
تصویر واکردن
باز کردن گشودن: (در خواهش بروی او واکن، قدرت ایزدی تماشا کن خ)، سر پوش برداشتن از دیگ و امثال آن، گستردن (فرش و جز آن) پهن کردن: (اگر کرباسی خشک اندر هوای سرد وا کنند)، جدا کردن دور کردن، فارغ کردن (بدو معنی اخیرا) : (گویند که خود ز عشق واکن، لیلی طلبی ز سر رها کن خ) (نظامی)، چیدن: (قطف وا کردن میوه و انگور)، بریدن چیدن: (اقتطاع پاره ای از چیزی وا کردن) یا موی وا کردن، بریدن موی چیدن موی. یا از سر خود وا کردن، شخص مراجعه کننده را بنحوی طرد کردن و مقصود او را بر نیاوردن دست بسر کردن، از خود راندن: مانندآن ورق که زسرواکندکسی حسنت به چرخ گنجفه داد آفتاب را) (ملا واقف قند هاری) یا از کار وا کردن کسی را. او را از کارش باز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکران
تصویر اکران
پردهی نمایش، نمابار
فرهنگ واژه فارسی سره
قید بنده وار، چاکروار
متضاد: ارباب وار، ارباب منشانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آن که از خستگی در جایی توقف و استراحت کند
فرهنگ گویش مازندرانی
دروغگو، گزافه گو
فرهنگ گویش مازندرانی
کفگیر بی سوراخ فلزی برای جا به جا کردن آتش
فرهنگ گویش مازندرانی
اتراق گاه، محل بازی، از روستاهای بلوک آنند واقع در ولوپی شهرستان سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع میان دورود ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
کردن، انجام دادن، ساختن، درست کردن
فرهنگ گویش مازندرانی