جدول جو
جدول جو

معنی چاشم - جستجوی لغت در جدول جو

چاشم
از توابع دهستان پشتکوه شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هاشم
تصویر هاشم
(پسرانه)
نام جد پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غاشم
تصویر غاشم
غاصب، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاشم
تصویر هاشم
ش کننده، خرد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاشم
تصویر کاشم
گیاهی کوهی شبیه انجدان، با برگ های بریده و گل های زرد که تخم و ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، زیرۀ کوهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشام
تصویر چشام
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاشت
تصویر چاشت
اول روز، ساعتی از آفتاب گذشته، برای مثال از پس هر شامگهی چاشتی ست / آخر برداشت فروداشتی ست (نظامی۱ - ۶۳)، ظلمتی را کآفتابش برنداشت / از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت (مولوی - ۱۱۳) غذایی که قبل از ظهر می خورند، برای مثال صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد / تو غمروار در هوس شام و چاشتی (خاقانی - ۶۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
نعت فاعلی از غشم. ظالم. بیدادگر. ستمگر. ستمکار. رجوع به غشوم شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دانه ای باشد سیاه و لغزنده که آن را در داروهای چشم بکار برند. (برهان). دانه ای باشد سیاه بمقدار عدسی که آنرا چون بپزند و نیک صلایه کرده در چشم کشند که درد میکند، بغایت مفید آید، و چون بر جراحت مادرزاد بپاشند نیک شود. و آنرا چاکسو و چشمک نیز خوانند. (جهانگیری). دانه ای باشد مانند عدس که در دوای چشم بکار میبرند و آنرا چشخام و چشم نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چاکسو. (ناظم الاطباء). چشم. (دراصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). تشمیزج. جاکسو. جاکشو. داروی چشم. دوای درد چشم. چشم دانه. رجوع به جاکشو و چاکشو و چشخام و چشم و چشمک شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
چهارم. رابع. رابعه. و رجوع به چهارم شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دوایی است و آن نوعی از انگدان باشد و آن را انجدان رومی گویند. ضیق النفس را نافع است و بعضی گویند کاشم تخم انجدان رومی است. گرم و خشک است. (برهان). اسم فارسی است و به یونانی لیفطیون و در دیلم زیرۀ کوهی نامند. منبتش کوههای بلند جنگل دار است. ساقش باریک شبیه به ساق شبت و پرگره و برگش مانند برگ اکلیل الملک و از آن نرمتر و خوشبوی، و برگ اعالی ساق باریکتر و پرشکافتر و آخر ساق چتردار و ثمرش سیاه، و از بادیان بالیده تر و تند طعم و با عطریت و بیخش شبیه به بیخ انجدان و خوشبوی و مستعمل تخم و بیخ اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
یک حصه از چهار حصۀ روز باشد که در هندوستان پهر گویند، (برهان)، اول روز، (آنندراج)، بهرۀ نخستین روز، صبح، بامداد، مقابل شام،
، میانۀ روز را گویند، (فرهنگ ناصری)، یک پاس از چهار پاس روز که میانۀ روز باشد، ظهر، نیمه روز، نصف النهار، ضحی، چاشتگاه، ضحاء، چاشت فراخ، وقتی که قریب نصف شدن رسد روز، ضاحاه، آمد او را وقت چاشت، (منتهی الارب) :
گه چاشت چون بود روز دگر
بیامد برهمن ز کازه بدر،
اسدی،
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مر تراست مملکت از چاچ تا بشام،
ناصرخسرو
روز اگر رهزن صبوح شود
چاشت تا شام کن قضای صبوح،
خاقانی،
از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فرو داشتی است،
نظامی،
بدینگونه تا سر برآورد چاشت
بتیره جهان را در آشوب داشت،
نظامی،
هم آنجا امانش بده تابچاشت
نشاید بلا بر دگر کس گماشت،
سعدی،
شنیدم که نابالغی روزه داشت
بصد محنت آورد روزی به چاشت،
سعدی،
و پای سوی قبله از چاشت تا نیمروز، (انیس الطالبین ص 93)، طعامی که در یک حصه از چهار حصۀ روزخورند، (برهان)، غذائی که در میانۀ روز خورند، (فرهنگ ناصری)، ناهار، غذای ظهر، طعام نیمروز، آنچه به هنگام چاشت خورند، در اصطلاح غالب روستائیان خراسان بغذایی اطلاق شود که در وسط روز میان طعام صبح (ناشتا) و طعام شب (شام) خورند، طعامی که اول روز خورند، (آنندراج)، طعام بامداد، (زمخشری)، ناشتا، صبحانه، صبوح، زیر قلیانی، غذا، طعام چاشت خلاف عشا، (منتهی الارب) :
تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت
هریکی کاردی ز خوان برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت،
رودکی،
تو گر چاشت را دست یازی بجام
وگرنه خورند ای پسر بر تو شام،
فردوسی،
از حرص بوقت چاشت چون کرکس
در چاچ و بوقت شام در شامی،
ناصرخسرو
زیرا که هم ترا و هم او را همی بسی
بی شام و چاشت باید خفتن بمقبره،
ناصرخسرو
گفت یک روز با جحی هیزی
کز علی و عمر بگو چیزی،
گفت اندوه شام و محنت چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت،
سنایی،
اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکار بوقت چاشت به مطبخ ملک فرستیم، (کلیله و دمنه)، هر یک از ما گوید امروز چاشت ملک از من سازد، (کلیله و دمنه)،
ز تو شام و سحر خوردیم و برداشت
بنزد آنکه او را چاشتی رو،
سوزنی،
چنان سوخت خاقانی از مرگ او
که با شام برمیزند چاشتش،
خاقانی،
یکی مشت زن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت،
سعدی (بوستان)،
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان چاشت،
سعدی (بوستان)،
به خاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان،
سلمان ساوجی،
ابودردا را چاشت و شام بهم مرسان ... هرگه که چاشت بخوردمی شامم نبودی و هرگه که شامم بود چاشتم نبودی، (جامع الستین)،
- امثال:
گوسفند امام رضا را تا چاشت نمی چراند، در مورد کسی که ناسپاس و حق ناشناس است،
، چاشت یک بنگی، کنایه از خوردنی کم یا پول اندک، چاشت یک بنگی بودن یا چاشت یک بنگی نبودن، اشاره به ثروت ناچیزیا حقوق ناقابل یا غذای اندک
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نعت فاعلی از وشم به معنی اندام را بسوزن آژدن و نیله پاشیدن برآن. (منتهی الارب). خال کوبنده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ شُ)
دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان که در 12هزارگزی جنوب باختر سیاهکل واقع شده جلگه و معتدل ومرطوب است و 211 تن سکنه دارد. آبش از نهر ملک رود ومحصولش برنج، لبنیات و عسل است و شغل اهالی زراعت وگله داری میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
آنکه نان در اشکنه خرد میکند. (ناظم الاطباء). هشم الترید لقومه، فهو هاشم. (اقرب الموارد) ، کوه نرم. (یادداشت مؤلف) ، دوشندۀ شیر. (یادداشت مؤلف). ج، هشم
لغت نامه دهخدا
(شِ)
ابن اخی الابرد. جاحظ از قول احمد بن عبدالرحمان الحرانی، داستانی درباره مجلس ضیافت امیر اسحاق بن ابراهیم حاکم بغداد در زمان مأمون و معتصم و الواثق آورده و در آن ذکری از هاشم که یکی از مهمانان آن مجلس بوده کرده است. رجوع به کتاب التاج چ مصر ص 13 شود
ابن مغیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم، ملقب به ذوالرحمین. عم ابوجهل است. و بنابه روایتی وی پدر مادر عمر بن خطاب دومین خلیفه از خلفای راشدین بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 465 و عقدالفرید ج 5 ص 24 و ج 6 ص 108 و ج 8 ص 163 شود
ابن حسان. صاحب عیون الاخبار، داستانی از قول وی که او نیز از قول مردی از قبیله بنی تمیم نقل کرده، در کتاب خود آورده است. برای اطلاع بیشتر رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 130 شود
ابن القاسم. از رواه است. عبدالرحمن بن جوزی، داستانی از قول وی درباره عمر بن عبدالعزیز آورده است. رجوع به سیره عمر بن عبدالعزیز ص 288 شود
پدر برخی از سی نفر شجاعان داود بود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
ازرواه است. ابوالفرج عبدالرحمن بن جوزی، داستانی از قول وی درباره مرگ عمر بن عبدالعزیز خلیفۀ اموی نقل کرده است. رجوع به سیره عمر بن عبدالعزیز ص 280 شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نام رودی و شهری. (ناظم الاطباء). در معجم البلدان دیده نشد
لغت نامه دهخدا
بینی دراز، خودبین، مهتر بزرگ تیره مرد بلندبینی، مرد خودپسند خود بین. گیاهی است از تیره چلیپائیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چام
تصویر چام
ناز و عشوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاشم
تصویر هاشم
شکننده، خرد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کاشم به زبان دیلمی زیره موهی را گویند نوعی انگدان که معطر است و در مناطق کوهستانی اروپای مرکزی میروید. گیاهی است دایمی که بارتفاع 2 متر هم میرسد و شاخ و برگش کم و برگهایش سبز بریده بریده میباشد. گلهایش زرد مایل بسبز و میوه اش تخم مرغی است. ریشه اش خاکستری رنگ و نرم و خوشبو و تلخ مزه است و چون اندامهای این گیاه طعم ادویه یی دارند برای چاشنی اغذیه بکار میروند و در طب نیز برای زیاد کردن ادرار مصرف میشوند انجدان رومی انگدان رومی انگژد رومی لیفسطیقون. یا کاشن رومی. گیاهی است از تیره چتریان که دو ساله است و برخی گونه های پایا نیز دارد. برگهایش دارای بریدگیهای زیاد و رنگ گلهایش سفید یا قرمز است. این گیاه در اماکن خشک اروپای جنوبی میروید. ریشه اش در طب قدیم بعنوان دوای صرع تجویز میشده است حرای رومی سیسالیوس ساسالیوس سسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاشم
تصویر غاشم
ستم پیشه، زورستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاشت
تصویر چاشت
یک حصه از چهار حصه روز، غذایی که بهنگام چاشت خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشام
تصویر چشام
چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاشم
تصویر هاشم
((ش ِ))
دوشنده شیر، شکننده، آن که نان در اشکنه خرد کند، نامی است از نام های مردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاشت
تصویر چاشت
اول صبح، بخش نخست روز، غذایی که به هنگام چاشت خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاشت
تصویر چاشت
صبحانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چاشش
تصویر چاشش
موعظه
فرهنگ واژه فارسی سره
ناهار، ناهاری
متضاد: شام، طعام چاشت، صبح هنگام، چاشتگاه، میانه روز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهارم
فرهنگ گویش مازندرانی
چاوشی
فرهنگ گویش مازندرانی
چادرشب
فرهنگ گویش مازندرانی
غذای بین صبح و ظهر در تنکابن و عباس آباد به معنی: ناهار
فرهنگ گویش مازندرانی
کپک روی نان، خزه ای که روی درخت می روید
فرهنگ گویش مازندرانی