کسی که احسان و نیکویی و خدمتی را که دربارۀ او می کنند منظور نداشته باشد و قدر نداند، حق نشناس، برای مثال گر انصاف خواهی سگ حق شناس / به سیرت به از مردم ناسپاس (سعدی۱ - ۱۲۵)
کسی که احسان و نیکویی و خدمتی را که دربارۀ او می کنند منظور نداشته باشد و قدر نداند، حق نشناس، برای مِثال گر انصاف خواهی سگ حق شناس / به سیرت بِه از مردم ناسپاس (سعدی۱ - ۱۲۵)
فوقاس (فوکاس)، نام یکی از سرداران دولت بیزانس است که با سردار دیگر موسوم به بارداس اسقلروس همدست بوده و در زمان واسیل دوم و قسطنطین نهم بکرات و مرات عصیان و طغیان ورزیده و موقتاًبحکومت رسید ولی تاب مقاومت نیاوردند و سرانجام توطئه ای علیه قسطنطین نهم چیدند و چون دست بکار شدند بارداس فوقاس در جنگ مسموم شده درگذشت و دیگری تسلیم شدو بمقامات عالیه رسید، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2) نام برادر ملکۀ تئودوره زوجه اتئوقل (؟) امپراطورقسطنطنیه است، تئوفیل وی را بسال 442 میلادی نایب السلطنه گردانید، پسرش میخال در نتیجه حکومت را ضبط و خواهرش تئودوره را از حرم بیرون کرد و 24 سال فرمانفرمایی داشت و سرانجام میخال وی را بقتل رسانید، وی بعلوم و معارف خدماتی نمود، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
فوقاس (فوکاس)، نام یکی از سرداران دولت بیزانس است که با سردار دیگر موسوم به بارداس اسقلروس همدست بوده و در زمان واسیل دوم و قسطنطین نهم بکرات و مرات عصیان و طغیان ورزیده و موقتاًبحکومت رسید ولی تاب مقاومت نیاوردند و سرانجام توطئه ای علیه قسطنطین نهم چیدند و چون دست بکار شدند بارداس فوقاس در جنگ مسموم شده درگذشت و دیگری تسلیم شدو بمقامات عالیه رسید، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2) نام برادر ملکۀ تئودوره زوجه اتئوقل (؟) امپراطورقسطنطنیه است، تئوفیل وی را بسال 442 میلادی نایب السلطنه گردانید، پسرش میخال در نتیجه حکومت را ضبط و خواهرش تئودوره را از حرم بیرون کرد و 24 سال فرمانفرمایی داشت و سرانجام میخال وی را بقتل رسانید، وی بعلوم و معارف خدماتی نمود، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
از حکام تولی خان داروغۀ مرو: چون مغولان خاطر از کشتن ساکنان مرو فارغ ساختند بتخریب مساکن ایشان پرداختند. بعد از آن تولی خان فرمان داد... و بارماس بداروغگی آن دیار بی دیار (مرو) قیام نماید... (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 39). و رجوع به صفحۀ 40 همین کتاب شود
از حکام تولی خان داروغۀ مرو: چون مغولان خاطر از کشتن ساکنان مرو فارغ ساختند بتخریب مساکن ایشان پرداختند. بعد از آن تولی خان فرمان داد... و بارماس بداروغگی آن دیار بی دیار (مرو) قیام نماید... (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 39). و رجوع به صفحۀ 40 همین کتاب شود
از کلمه روسی است، کشتی های خرد ساحلی که با محرکۀ بخار رود، و بعضی اسب پالانی بارکش را گفته اند، (برهان) (دمزن) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، اسب قوی بارکش، (ناظم الاطباء: بارکی)، اسب قوی و نیکو، (ناظم الاطباء)، اسب قوی، (دمزن)، و بعضی گویند نوعی از اسب باشد، (برهان) (دمزن)، و در این شعر ظاهراً رسم و عادت و طریقه است: ای آنکه تویی چارۀ بیچارگیم از تو صله خواستن بود بارگیم گیرم ندهی جامگی و بارگیم آخر بدهی سیم غلا بارگیم، سوزنی، ، قدرت و توانایی، (برهان) (آنندراج) (دمزن) (ناظم الاطباء)، روسپیی و قحبگی، (دمزن)، زن سیه روزگار، (دمزن)، روسپی و قحبه، (دمزن) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، همگی و جمعاً، و یکبارگی، یک مرتبه و ناگاه، (ناظم الاطباء: بارکی)
از کلمه روسی است، کشتی های خرد ساحلی که با محرکۀ بخار رود، و بعضی اسب پالانی بارکش را گفته اند، (برهان) (دِمزن) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، اسب قوی بارکش، (ناظم الاطباء: بارکی)، اسب قوی و نیکو، (ناظم الاطباء)، اسب قوی، (دِمزن)، و بعضی گویند نوعی از اسب باشد، (برهان) (دِمزن)، و در این شعر ظاهراً رسم و عادت و طریقه است: ای آنکه تویی چارۀ بیچارگیم از تو صله خواستن بود بارگیم گیرم ندهی جامگی و بارگیم آخر بدهی سیم غلا بارگیم، سوزنی، ، قدرت و توانایی، (برهان) (آنندراج) (دِمزن) (ناظم الاطباء)، روسپیی و قحبگی، (دِمزن)، زن سیه روزگار، (دِمزن)، روسپی و قحبه، (دِمزن) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، همگی و جمعاً، و یکبارگی، یک مرتبه و ناگاه، (ناظم الاطباء: بارکی)
پل (ویکنت دو) (1755- 1829 میلادی). سیاستمدار فرانسوی، متولد به فوکس آمفو. وی عضو مجلس مؤسسان بود و سپس بعضویت هیئت مدیره درآمد. اثر مشهورش ’خاطرات’ مفید است
پل (ویکنت دو) (1755- 1829 میلادی). سیاستمدار فرانسوی، متولد به فوکس آمفو. وی عضو مجلس مؤسسان بود و سپس بعضویت هیئت مدیره درآمد. اثر مشهورش ’خاطرات’ مفید است
اطاقی که در بالای سرایها بر چهار ستون بنا کنند، (حاشیۀ برهان چ معین)، طاقی که بر چهارپایه استوار باشد بی دیوار: ’ ... و چارطاقها بساختند از چوب سخت بلند و آن را به گز بیاکندند ... ’، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه هم هست که آن را در عراق شروانی ودر هند راوئی گویند (برهان)، نوعی از خیمه که از چهارقطعه مرکب سازند، (آنندراج)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه که شروانی نیز گویند، (ناظم الاطباء) : نخواهم چارطاق خیمۀ دهر وگر سازد طنابم طوق گردن، خاقانی، فلک برزمین چارطاق افکنش زمین بر فلک چارنوبت زنش، نظامی، ، خیمۀ مطبخ را نیز گفته اند، (برهان)، قسمی خیمه که برای آشپزخانه میزنند، و کنایه از عناصر اربعه باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، آسمان، (ناظم الاطباء)، افلاک، (ناظم الاطباء)، کنایه است از دنیا: مزن پنج نوبت در این چارطاق که بی ششدره نیست این نه رواق، نظامی، ، ظاهراً قسمی جامه بوده است: تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند، (از ترجمه محاسن اصفهان)، - چارطاق کردن در، هر دو مصراع آن را بالتمام گشادن، - چارطاق گذاشتن در، هر دو مصراع را بالتمام باز گذاشتن، و رجوع به چهارطاق شود
اطاقی که در بالای سرایها بر چهار ستون بنا کنند، (حاشیۀ برهان چ معین)، طاقی که بر چهارپایه استوار باشد بی دیوار: ’ ... و چارطاقها بساختند از چوب سخت بلند و آن را به گز بیاکندند ... ’، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه هم هست که آن را در عراق شروانی ودر هند راوئی گویند (برهان)، نوعی از خیمه که از چهارقطعه مرکب سازند، (آنندراج)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه که شروانی نیز گویند، (ناظم الاطباء) : نخواهم چارطاق خیمۀ دهر وگر سازد طنابم طوق گردن، خاقانی، فلک برزمین چارطاق افکنش زمین بر فلک چارنوبت زنش، نظامی، ، خیمۀ مطبخ را نیز گفته اند، (برهان)، قسمی خیمه که برای آشپزخانه میزنند، و کنایه از عناصر اربعه باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، آسمان، (ناظم الاطباء)، افلاک، (ناظم الاطباء)، کنایه است از دنیا: مزن پنج نوبت در این چارطاق که بی ششدره نیست این نه رواق، نظامی، ، ظاهراً قسمی جامه بوده است: تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند، (از ترجمه محاسن اصفهان)، - چارطاق کردن ِ در، هر دو مصراع آن را بالتمام گشادن، - چارطاق گذاشتن در، هر دو مصراع را بالتمام باز گذاشتن، و رجوع به چهارطاق شود
طبق نوشتۀ ژوستن مورخ (کتاب 1، بند 10) چون کبوجیه خواست بمصر رود، مغی را پرک ساس پس نام نگهبان قصر خود کرد. این مغ، وقتی که شنید کبوجیه درگذشته سمردیس پسر کوروش را کشت و برادرش را که ارپاست نام داشت و به سمردیس شبیه بود، بتخت نشاند. (ایران باستان ص 531)
طبق نوشتۀ ژوستن مورخ (کتاب 1، بند 10) چون کبوجیه خواست بمصر رود، مغی را پرک ساس پس نام نگهبان قصر خود کرد. این مُغ، وقتی که شنید کبوجیه درگذشته سمردیس پسر کوروش را کشت و برادرش را که اُرُپاست نام داشت و به سمردیس شبیه بود، بتخت نشاند. (ایران باستان ص 531)
نوعی از تعذیب، (آنندراج) (لطائف اللغات) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)، آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهند تا دانه از کاه جدا گردد، (ناظم الاطباء)، در بیشتر شهرها و روستاهای خراسان اسم آلتی است که سر آن بشکل پنجۀ دست یا دارای چهار شاخ و بیشتر است که بوسیلۀ آن خرمن کوفتۀ جو یا گندم را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود، منشار، چوب پنجه دار که بدان گندم و جز آن را بر باد دهند، (منتهی الارب)، سکو که بدان گندم و جز آن برباد دهند، (منتهی الارب)
نوعی از تعذیب، (آنندراج) (لطائف اللغات) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)، آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهند تا دانه از کاه جدا گردد، (ناظم الاطباء)، در بیشتر شهرها و روستاهای خراسان اسم آلتی است که سر آن بشکل پنجۀ دست یا دارای چهار شاخ و بیشتر است که بوسیلۀ آن خرمن کوفتۀ جو یا گندم را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود، مِنشار، چوب پنجه دار که بدان گندم و جز آن را بر باد دهند، (منتهی الارب)، سکو که بدان گندم و جز آن برباد دهند، (منتهی الارب)
چاروا، (برهان) (آنندراج)، مرکب سواری، (برهان) (آنندراج)، اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، (برهان) (آنندراج)، هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، (ناظم الاطباء)، ستور بارکش و سواری، (ناظم الاطباء)، الاغ، حمار، درازگوش، نعم، (نصاب الصبیان)، ماشیه، مال: همه خارسانها کنم چون بهشت پر از مردم و چارپایان و کشت، فردوسی، همه شهر و ده گر براندازی الا علف خانه چارپایی نیابی، خاقانی، که هر چارپایی که آرد شتاب بپای اندر آرد کسی را ز خواب، نظامی، بسی برداشت از دیبا و دینار ز جنس چارپایان نیز بسیار، نظامی، وز آنجا سوی قصر آمد بتعجیل پس او چارپایان میل در میل، نظامی، نه محقق بود نه دانشمند چارپائی بر او کتابی چند، سعدی، چارپائی برآورد آواز و آن تلذذ بر او حرام کند، سعدی، دوکس ، عدد بسیار از چارپایان و گوسپندان، دعثور، بسیار از چارپایان، (منتهی الارب)، و رجوع به چاروا و چارپای شود
چاروا، (برهان) (آنندراج)، مرکب سواری، (برهان) (آنندراج)، اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، (برهان) (آنندراج)، هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، (ناظم الاطباء)، ستور بارکش و سواری، (ناظم الاطباء)، الاغ، حمار، درازگوش، نعم، (نصاب الصبیان)، ماشیه، مال: همه خارسانها کنم چون بهشت پر از مردم و چارپایان و کشت، فردوسی، همه شهر و ده گر براندازی الا علف خانه چارپایی نیابی، خاقانی، که هر چارپایی که آرد شتاب بپای اندر آرد کسی را ز خواب، نظامی، بسی برداشت از دیبا و دینار ز جنس چارپایان نیز بسیار، نظامی، وز آنجا سوی قصر آمد بتعجیل پس او چارپایان میل در میل، نظامی، نه محقق بود نه دانشمند چارپائی بر او کتابی چند، سعدی، چارپائی برآورد آواز و آن تلذذ بر او حرام کند، سعدی، دَوْکَس ْ، عدد بسیار از چارپایان و گوسپندان، دعثور، بسیار از چارپایان، (منتهی الارب)، و رجوع به چاروا و چارپای شود
هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، چارپا، چاروا، ذوات الاربع، مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، ستور، نعم، بهیمه، ماشیه، مال: سکندر بدو گفت تاریک جای بدو اندرون چون رود چارپای، فردوسی، تبه شد بسی مردم و چارپای یکی را نبد خنگ جنگی به جای، فردوسی، ز بس مردن مردم و چارپای پیی را نبد بر زمین نیز جای، فردوسی، بدادی ز گنج آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای، فردوسی، به ره بر یکی نامور دید جای بسی اندرو مردم و چارپای، فردوسی، درختان شده خشک و ویران سرای همه مرز بی مردم و چارپای، فردوسی، کسی را کجا تخم یا چارپای بهنگام ورزش نبودی بجای، فردوسی، مرا تخت و گنج است و هم چارپای بدینسان بمانم سزاوار جای، فردوسی، همه هر چه دید اندرو چارپای بیفکند و ز یشان بپرداخت جای، فردوسی، به ایران نمانم بر و بوم و جای نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای، فردوسی، ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای، فردوسی، ستایش گرفتند بر رهنمای فزایش گرفت از گیا چارپای، فردوسی، در و دشت گل بود و بام و سرای جهان گشت پر سبزه و چارپای، فردوسی، ز ایوان و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای، فردوسی، با چنین چارپای لنگ بود سوی هفت آسمان شدن دشوار، سنائی، در این چارسو چند سازیم جای شکم چارسو کرده چون چارپای، نظامی، ، گوسپند و گاو: مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای، فردوسی، ز هر گونه از مرغ و از چارپای خورش کرد و آورد یک یک بجای، فردوسی، ، چارپایۀ تخت: کعبه است حضرت او کز چارپای تختش بیرون ز چارارکان، ارکان تازه بینی، خاقانی
هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، چارپا، چاروا، ذوات الاربع، مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، ستور، نعم، بهیمه، ماشیه، مال: سکندر بدو گفت تاریک جای بدو اندرون چون رود چارپای، فردوسی، تبه شد بسی مردم و چارپای یکی را نبد خنگ جنگی به جای، فردوسی، ز بس مردن مردم و چارپای پیی را نبد بر زمین نیز جای، فردوسی، بدادی ز گنج آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای، فردوسی، به ره بر یکی نامور دید جای بسی اندرو مردم و چارپای، فردوسی، درختان شده خشک و ویران سرای همه مرز بی مردم و چارپای، فردوسی، کسی را کجا تخم یا چارپای بهنگام ورزش نبودی بجای، فردوسی، مرا تخت و گنج است و هم چارپای بدینسان بمانم سزاوار جای، فردوسی، همه هر چه دید اندرو چارپای بیفکند و ز یشان بپرداخت جای، فردوسی، به ایران نمانم بر و بوم و جای نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای، فردوسی، ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای، فردوسی، ستایش گرفتند بر رهنمای فزایش گرفت از گیا چارپای، فردوسی، در و دشت گل بود و بام و سرای جهان گشت پر سبزه و چارپای، فردوسی، ز ایوان و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای، فردوسی، با چنین چارپای لنگ بود سوی هفت آسمان شدن دشوار، سنائی، در این چارسو چند سازیم جای شکم چارسو کرده چون چارپای، نظامی، ، گوسپند و گاو: مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای، فردوسی، ز هر گونه از مرغ و از چارپای خورش کرد و آورد یک یک بجای، فردوسی، ، چارپایۀ تخت: کعبه است حضرت او کز چارپای تختش بیرون ز چارارکان، ارکان تازه بینی، خاقانی
یکی از دهات متعلقه ببلوک جهرم فارس است، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)، پنج فرسخ میانۀ شمال و مشرق جهرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 190) اسم مزرعه ای است از مزارع بلوک سیرجان کرمان که رعایای نصرت آباد در آن زراعت میکنند، (مرآت البلدان ج 4 ص 50) چهارفرسخ و نیم میانۀ شمال و مغرب بیرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 288) اسم مزرعه ای است از بلوک اقطاع کرمان، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
یکی از دهات متعلقه ببلوک جهرم فارس است، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)، پنج فرسخ میانۀ شمال و مشرق جهرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 190) اسم مزرعه ای است از مزارع بلوک سیرجان کرمان که رعایای نصرت آباد در آن زراعت میکنند، (مرآت البلدان ج 4 ص 50) چهارفرسخ و نیم میانۀ شمال و مغرب بیرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 288) اسم مزرعه ای است از بلوک اقطاع کرمان، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
هر چیز که بچهار قطعه تقسیم شده باشد، هر بیتی که بچهار بخش موزون تقسیم شده باشد و سه بخش اول آن مقفی بود و بخش چهارم تابع قافیه قصیده و غزل است، چهار پاره
هر چیز که بچهار قطعه تقسیم شده باشد، هر بیتی که بچهار بخش موزون تقسیم شده باشد و سه بخش اول آن مقفی بود و بخش چهارم تابع قافیه قصیده و غزل است، چهار پاره