جدول جو
جدول جو

معنی چارطرف - جستجوی لغت در جدول جو

چارطرف(طَ رَ)
چهارطرف. چارسمت. چارجانب. مشرق و مغرب و شمال و جنوب، فوق و تحت و یمین و یسار
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چارضرب
تصویر چارضرب
چهارضرب، نوعی نواختن ساز، از آیین های قلندران شامل تراشیدن موی سر، صورت (ریش و سبیل) و ابرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارطبع
تصویر چارطبع
چهار طبع، مزاج های چهارگانه که در بدن انسان یا در مواد خوراکی در اثر فعل وانفعال متقابل در بدن ظاهر می شود و عبارتند از گرمی، سردی، خشکی و تری (حرارت، برودت، یبوست، رطوبت)، چهار خلط سودا، صفرا، بلغم و خون که تعادل بدن را بر اساس تعادل آن ها توجیح می کنند، چهار عنصر که معتقد بودند پایه و اساس جهان را تشکیل می دهند شامل آب، خاک، آتش و باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارطاق
تصویر چارطاق
چهارطاق، سقف یا گنبدی که بر روی چهارپایه بنا شده و چهار طرف آن باز باشد، خیمۀ چهار گوشه
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ طَ رَ)
چهار سمت، یعنی مشرق، مغرب، شمال و جنوب: و اگر از چهارطرف جائی پیدا میکرد که کسی ناخنی بند تواند کرد... (مجمل التواریخ گلستانه ص 18). رجوع به چارطرف شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مربع. ذواربعه اضلاع. چارضلعی. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رجوع به چهار رگ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام کوهی است که شعبه ای از آب ’چار سفرود’ از آن برمیخیزد. (نزهه القلوب ص 227)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام شهری است که چاربردی شارح شافیه منسوب بدان است کذا سمع من الاوستاد العلامه شیخ محمد خضرشیرازی. (آنندراج). جاربرد. رجوع به جاربرد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چاربرگ مختلف در بازی آس. چهار ورق مختلف بازی، (تک خال و شاه و بی بی و سرباز)
نام گلی است. (آنندراج) ، لالۀ کوهی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شاخه ای از ایل بختیاری منسوب به طایفۀ ’آسترکی’ که شعبه ای از هفت لنگ بختیاری است. (جغرافی سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قسمی از کلاه چهارگوشه. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح بنایی، نوعی سقف گنبدی شکل را گویند. (درفیض آباد محولات بخش تربت حیدریه اکنون مصطلح است)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کلمه ای که دارای چهار حرف باشد. هرکلمه ای که چارحرف از حروف الفباء در آن باشد. کلمه چارحرفی از قبیل: مادر، بابا، جهان، زانو و غیره
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
چارعنصر. (حاشیۀ لیلی و مجنون چ وحید) :
آنگه شود این گره گشاده
کز چارفرس شوی پیاده.
نظامی (لیلی و مجنون)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از مزارع چارگنبد سیرجان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 51)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اسم عمارت حکومتی بندر بوشهر و آن عمارتی است که در چهار ضلع آن چهار برج ساخته و بهمین مناسبت به این اسم موسوم گردیده است. شیخ نصرخان از طایفۀ آل مذکور که سمت مصاهرت مرحوم حسنعلی میرزای فرمانفرما ولد خاقان خلدآشیان فتحعلی شاه طاب ثراه را داشته و هنوز از خانوادۀ او در بندر بوشهر هستند این عمارت را در عهد خاقان مغفور مبرور بنا نموده است و بعد خرابی بهمرسانیده در عهد ناصرالدین شاه سنگ بستی در کنار مرداب که غاوی مینامندساخته شده و مخارج بسیاری کرده اند و دهنۀ چاربرج گردیده. در زمان حکومت مرحوم مؤیدالدوله طهماسب میرزا ولد مرحوم محمد علی میرزا بالاخانه ای رو به غاوی و دوبری شهر بنا نموده اند که در حقیقت یک ضلع یعنی یک برج از این چهار برج محسوب میشود و تقریباً منزل شخصی حاکم بندر بوشهر همان بالا خانه است: در تاریخ فارس تألیف میرزا جعفرخان خورموجی در ذکر بندر بوشهر مسطور است، ’که در اواخر دولت نادری شیخ ناصرخان ابومهیری که از اعراب نجد و در جهازات نادرشاهی ناخدایی با اعتبار بود شهر را بانی و صاحب اختیار آمد چون سه سمت بحر و یک طرف متصل براست سمت خشکی را حصنی حصین و بروجی رصین برافراشت’ ممکن است بنای چاربرج را نیزهمین شیخ ناصرخان کرده باشد. (مرآت البلدان ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درد زاهو. درد وضع حمل زنان. درد شدید زن هنگام وضع حمل. آخرین و سخت ترین درد بچه زائیدن زنان. سخت ترین درد زه نزدیک به زادن. موقع سخت درد زه. درد شدید زایمان
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اطاقی که چار در داشته باشد. اطاقی دارای چهار در. خانه چاردری:
عیسی ز چاردری با جمله جمع رسل
پیش آمده بادب کرده سلام ادا.
مجیر بیلقانی (در وصف معراج رسول).
، کنایه است از عالم. (از ناظم الاطباء) ، کنایه است از عناصر اربعه. (از مجموعۀ مترادفات ص 251)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
نوعی از نوازش ساز که بهندی چوتالا گویند. (آنندراج). نوعی از نواختن ساز. (ناظم الاطباء). قسمی نواختن ضرب است، نوعی از نواختن ضرب که در زورخانه معمول است، نوعی از اشغال صوفیان. (آنندراج) ، کنایه از تراشیدن موی ریش و بروت و ابرو که بعضی قلندران کنند. (آنندراج). و چهار ضرب ابدال نیز همین است. (آنندراج) :
در چارضرب، ابدال، ابرو تراشد از رو
تا هیچکس نگوید بالای چشمت ابرو.
ابراهیم ادهم (از آنندراج).
مه تازه گدای شرق و غرب است
در زیر تراش چارضرب است.
زلالی (از آنندراج).
- لعن چارضرب، نوعی لعن که شیعیان متعصب کنند.
، حساس هوشیار مانند برده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یکی از دهات متعلقه ببلوک جهرم فارس است، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)، پنج فرسخ میانۀ شمال و مشرق جهرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 190)
اسم مزرعه ای است از مزارع بلوک سیرجان کرمان که رعایای نصرت آباد در آن زراعت میکنند، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
چهارفرسخ و نیم میانۀ شمال و مغرب بیرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 288)
اسم مزرعه ای است از بلوک اقطاع کرمان، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
لغت نامه دهخدا
اطاقی که در بالای سرایها بر چهار ستون بنا کنند، (حاشیۀ برهان چ معین)، طاقی که بر چهارپایه استوار باشد بی دیوار: ’ ... و چارطاقها بساختند از چوب سخت بلند و آن را به گز بیاکندند ... ’، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه هم هست که آن را در عراق شروانی ودر هند راوئی گویند (برهان)، نوعی از خیمه که از چهارقطعه مرکب سازند، (آنندراج)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه که شروانی نیز گویند، (ناظم الاطباء) :
نخواهم چارطاق خیمۀ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن،
خاقانی،
فلک برزمین چارطاق افکنش
زمین بر فلک چارنوبت زنش،
نظامی،
، خیمۀ مطبخ را نیز گفته اند، (برهان)، قسمی خیمه که برای آشپزخانه میزنند، و کنایه از عناصر اربعه باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، آسمان، (ناظم الاطباء)، افلاک، (ناظم الاطباء)، کنایه است از دنیا:
مزن پنج نوبت در این چارطاق
که بی ششدره نیست این نه رواق،
نظامی،
، ظاهراً قسمی جامه بوده است:
تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند
چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند،
(از ترجمه محاسن اصفهان)،
- چارطاق کردن در، هر دو مصراع آن را بالتمام گشادن،
- چارطاق گذاشتن در، هر دو مصراع را بالتمام باز گذاشتن، و رجوع به چهارطاق شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
طبایع اربعه. امزجۀ اربعه. حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. گرمی و سردی و خشکی و تری:
گفتم که مرمرا گهر جسم باز گوی
گفتا که چارطبع بود جسم را گهر.
ناصرخسرو.
رنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی زچارطبع بگشای.
نظامی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چارطبع است مرد.
سعدی.
چارطبع مخالف سرکش
چند روزی بوند با هم خوش
گر یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب.
سعدی.
، آب و آتش و خاک و باد:
در این چارطبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش وخاک و باد.
نظامی.
، بلغم و صفراو سودا و خون
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
طرفه تر. زیباتر: و الجمهور علی ان ذکر ولد الابن بعصبهن کان فی درجتهن او اطرف منه. (بدایه المجتهد ابن رشید)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برطرف
تصویر برطرف
رفته زدوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرطرف
تصویر هرطرف
هرسو هرجانب. یا از (ز) هرطرف. ازهرسو. ازهرجانب: (شهریست پرظریفان وزهرطرف نگاری یاران صلای عشق است گرمیکنیدکاری) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برطرف
تصویر برطرف
((بَ طَ رَ))
از میان رفته، ناپدید شده
فرهنگ فارسی معین
رفع، منتفی، از میان رفته، ناپدید، معدوم، نابود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی