جدول جو
جدول جو

معنی چارخال - جستجوی لغت در جدول جو

چارخال
اصطلاحی در بازی ورق که بر یک برگ چار خال یا دو برگ دو خال یا بر دو برگ که یکی سه خال و دیگری تک خال است اطلاق شود، چارخال بازی نرد که چون کعبتین اندازندهر یک دو خال یا یکی سه خال و دیگری یک خال باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مارشال
تصویر مارشال
بالاترین مقام نظامی در ارتش بعضی از کشورها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارسال
تصویر پارسال
سال گذشته، سال پیش، در سال گذشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارخال
تصویر دارخال
درخت میوه داری که هنوز آن را پیوند نکرده باشند، میوه ای که از درخت پیوندنشده به دست آید، قلمۀ درخت و نهال نونشانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاربالش
تصویر چاربالش
دنیا، برای مثال چو در چاربالش ندیدم درنگ / نشستم در این چار دیوار تنگ (نظامی5 - ۷۶۱)، عناصر اربعه، برای مثال سر آنگاه بر چاربالش نهیم / کز این لنگر «چاربالش» رهیم (نظامی۶ - ۱۰۲۷)، چهار بالشی که هنگام نشستن در پشت سر و طرف راست و چپ و زیر پای خود بگذارند و بر آن تکیه بدهند، تخت، مسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارشاخ
تصویر چارشاخ
چهارشاخ، وسیله ای با دستۀ بلند و چنگال فلزی برای باد دادن خرمن کوبیده شده، غله بر افشان، انگشته، هسک، چک، چج، هید، افشون، بواشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارطاق
تصویر چارطاق
چهارطاق، سقف یا گنبدی که بر روی چهارپایه بنا شده و چهار طرف آن باز باشد، خیمۀ چهار گوشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارخار
تصویر خارخار
حالت خارش بدن، کنایه از دلواپسی و اضطرابی که از تعلق خاطر، تمایل و هوس به چیزی در انسان پیدا می شود، دغدغه، برای مثال از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها / هر دم شکفته بر رخم زآن خارها گلزارها (جامی - ۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارخالق
تصویر ارخالق
لباس کوتاه آستردار از جنس ترمه، مخمل یا زری
فرهنگ فارسی عمید
اطاقی که در بالای سرایها بر چهار ستون بنا کنند، (حاشیۀ برهان چ معین)، طاقی که بر چهارپایه استوار باشد بی دیوار: ’ ... و چارطاقها بساختند از چوب سخت بلند و آن را به گز بیاکندند ... ’، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه هم هست که آن را در عراق شروانی ودر هند راوئی گویند (برهان)، نوعی از خیمه که از چهارقطعه مرکب سازند، (آنندراج)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه که شروانی نیز گویند، (ناظم الاطباء) :
نخواهم چارطاق خیمۀ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن،
خاقانی،
فلک برزمین چارطاق افکنش
زمین بر فلک چارنوبت زنش،
نظامی،
، خیمۀ مطبخ را نیز گفته اند، (برهان)، قسمی خیمه که برای آشپزخانه میزنند، و کنایه از عناصر اربعه باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، آسمان، (ناظم الاطباء)، افلاک، (ناظم الاطباء)، کنایه است از دنیا:
مزن پنج نوبت در این چارطاق
که بی ششدره نیست این نه رواق،
نظامی،
، ظاهراً قسمی جامه بوده است:
تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند
چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند،
(از ترجمه محاسن اصفهان)،
- چارطاق کردن در، هر دو مصراع آن را بالتمام گشادن،
- چارطاق گذاشتن در، هر دو مصراع را بالتمام باز گذاشتن، و رجوع به چهارطاق شود
لغت نامه دهخدا
کنایه از دغدغه و خواهش خواه امر مرغوب باشد و خواه غیر مرغوب چون خارخار غم، و با لفظ در سر داشتن و در سینه داشتن و در دل داشتن مستعمل است، (آنندراج)، کنایه از خلجان و تعلق خاطر هم هست که ابتدای میل و خواهش بچیزی باشد و بقیۀ میل و خواهش را هم گفته اند، (برهان قاطع)، خلجان و تعلق خاطر و اندیشه ای که ضمیر آدمی بر طلب و کنجکاوی دارد، (تعلیقات فیه مافیه چ فروزانفر ص 283 از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، خلجان خاطر که در ایام تعلق و میل و عشق بر عاشق پیدا شود، (انجمن آرای ناصری)، تردد و تفکر و اندیشۀ طبیعت برای امر مرغوب، (بهار عجم) (غیاث اللغات)، خلجان، (شرفنامۀ منیری)، تعلق خاطر که ابتدای میل و خواهش بود، (ناظم الاطباء)، خلجان خاطر، (فرهنگ نظام)، دغدغۀ خاطر و الم دل و خلجان، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361)، وسوسه، وساوس تسویل، تساویل، چون خارخار دیوار:
دگر ره باز با هر کوهساری
بخار آورد پیدا خارخاری،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 441)،
تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم
خلد عدوی ترا خارخار از آتش و آب،
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 28)،
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد، (فیه مافیه مولوی 64 از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)،
خارخار دو فرشته می نهشت
تا که تخم خویش بینی را نکشت،
(مثنوی)،
از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته در دلم زان خارها گلزارها،
جامی،
دل را ز خار خار تمنای وصل خویش
خوبان فریب بستر سنجاب داده اند،
فیاض لاهیجی (از آنندراج)،
خارخار آن پریرو داشته
بر مزار هر که گل پاشیده است،
کلیم (از آنندراج)،
فضای دل خلاص از خارخار غم کجا گردد
ز چنگ خاربن دامان صحرا کی رها گردد،
واعظ قزوینی (از آنندراج)،
ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی است کریم
خارخار غم ایام چه خواهد بودن،
حضرت شیخ (از آنندراج)،
گل اندامی که دارد غنچه در سر خارخار او
صبا در رقص طاوس است از رنگ بهار او،
میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج)،
محمدخان که حرکات او بر طبعش ناگوار و از اطوار او خارخار در دل داشت در آن روز عنان اختیار از دست داده، (تاریخ گلستانه)،
یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند
بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند،
(فرهنگ شعوری)،
، خارش، (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری ص 361) :
فکر عصیان ابتدای کار شیطانی بود
در بدن چون خارخار افتد علامات گرست،
عطار،
خواهد رسید زر بکف من ز دست تو
چون گل ازان که میکندم خارخار دست،
سلمان ساوجی،
خارخار دل من گشته غم هجرانش
زان سبب کرده تنم محنت دل ویرانش،
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ص 361)،
، حسد و رشک، (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ واقع در هفت هزارگزی جنوب راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب محلی است کوهستانی، دارای هوای معتدل و سالم، سکنۀ آن 405تن مردم آنجا کرد و مذهبشان تسنن است آب آنجا از چشمه و محصولات غلات و حبوبات و کرچک و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی و جاجیم بافی است و راه مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ / لُ)
ظ. از مغولی اریقون تسایدام، به معنی شیر خالص، موضعی از مغولستان. رجوع بجامعالتواریخ رشیدالدین فضل الله چ بلوشه ج 2 ص 565 متن و 58 تعلیقات فرانسۀ آن شود
لغت نامه دهخدا
یکی از دهات متعلقه ببلوک جهرم فارس است، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)، پنج فرسخ میانۀ شمال و مشرق جهرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 190)
اسم مزرعه ای است از مزارع بلوک سیرجان کرمان که رعایای نصرت آباد در آن زراعت میکنند، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
چهارفرسخ و نیم میانۀ شمال و مغرب بیرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 288)
اسم مزرعه ای است از بلوک اقطاع کرمان، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مرکب از چهار (عدد اصلی) + خال. در تداول عامه مرادف ’لو’. و خال به هریک از نقش های قراردادی ورق های بازی اطلاق شود. و هر خال نمایندۀ واحدی باشد. چهارلو، برگ یا ورق بازی که چهارلو یا چهار نقش داشته باشد، اصطلاح دیگری است در ورق بازی و آن چهارگونه نقش منقوش بر ورقهای بازی است و آن نقوش: خال سیاه خشت دل گشنیز یا خاج است، اصطلاح دیگری است در ورق بازی و آن چهار مشابه است از چهار نقش چون: چهارآس، چهارشاه، چهاربی بی، چهارسرباز، چهارده لو و غیره..
لغت نامه دهخدا
مدت چهار سال، (ناظم الاطباء)، چهارساله
لغت نامه دهخدا
خانه چهارم نرد، اصطلاحی در بازی نرد، خانه چهارم از نرد در زیر خانه افشار
لغت نامه دهخدا
نهال نونشانده و نهال پیوندناکرده، قلمۀ درخت، (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رخل
لغت نامه دهخدا
تصویری از چارتار
تصویر چارتار
ربایی که دارای چهار سیم است طنبوری که چهار تار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارباغ
تصویر چارباغ
چهار پاره چار پاره چالپاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناروال
تصویر ناروال
فرانسوی نیزه ناهی نیزه ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارشال
تصویر مارشال
سپهبد، سردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارخالق
تصویر ارخالق
جامه ای که طلبه علوم دینی و کسبه زیر قبا میپوشند، نوعی قماش نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارخال
تصویر دارخال
درختی که آنرا پیوند نکرده باشند، شاخه نو نشانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسال
تصویر پارسال
سال گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشخال
تصویر داشخال
چرک آهن ریم آهن خبث الحدید
فرهنگ لغت هوشیار
((اَ لِ یا لُ))
نیم تنه ای که مردان و زنان می پوشیدند و لای رویه و آستر آن پنبه قرار می دادند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارسال
تصویر پارسال
سال گذشته، پار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مارشال
تصویر مارشال
سردار، سپهبد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دارخال
تصویر دارخال
درختی که آن را پیوند نکرده باشند، درخت تازه نشانده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارخار
تصویر خارخار
خارش بدن، دلواپسی، اضطراب
فرهنگ فارسی معین
دارخال
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که بر روی دیوار خانه گذارند و شاه تیرها بر آن جای گیرند
فرهنگ گویش مازندرانی
چهارخانه، تکبیر
دیکشنری اردو به فارسی