اصطلاحی در بازی ورق که بر یک برگ چار خال یا دو برگ دو خال یا بر دو برگ که یکی سه خال و دیگری تک خال است اطلاق شود، چارخال بازی نرد که چون کعبتین اندازندهر یک دو خال یا یکی سه خال و دیگری یک خال باشد
اصطلاحی در بازی ورق که بر یک برگ چار خال یا دو برگ دو خال یا بر دو برگ که یکی سه خال و دیگری تک خال است اطلاق شود، چارخال بازی نرد که چون کعبتین اندازندهر یک دو خال یا یکی سه خال و دیگری یک خال باشد
دنیا، برای مثال چو در چاربالش ندیدم درنگ / نشستم در این چار دیوار تنگ (نظامی5 - ۷۶۱)، عناصر اربعه، برای مثال سر آنگاه بر چاربالش نهیم / کز این لنگر «چاربالش» رهیم (نظامی۶ - ۱۰۲۷)، چهار بالشی که هنگام نشستن در پشت سر و طرف راست و چپ و زیر پای خود بگذارند و بر آن تکیه بدهند، تخت، مسند
دنیا، برای مِثال چو در چاربالش ندیدم درنگ / نشستم در این چار دیوار تنگ (نظامی5 - ۷۶۱)، عناصر اربعه، برای مِثال سر آنگاه بر چاربالش نهیم / کز این لنگر «چاربالش» رهیم (نظامی۶ - ۱۰۲۷)، چهار بالشی که هنگام نشستن در پشت سر و طرف راست و چپ و زیر پای خود بگذارند و بر آن تکیه بدهند، تخت، مسند
حالت خارش بدن، کنایه از دلواپسی و اضطرابی که از تعلق خاطر، تمایل و هوس به چیزی در انسان پیدا می شود، دغدغه، برای مثال از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها / هر دم شکفته بر رخم زآن خارها گلزارها (جامی - ۸)
حالت خارش بدن، کنایه از دلواپسی و اضطرابی که از تعلق خاطر، تمایل و هوس به چیزی در انسان پیدا می شود، دغدغه، برای مِثال از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها / هر دم شکفته بر رخم زآن خارها گلزارها (جامی - ۸)
اطاقی که در بالای سرایها بر چهار ستون بنا کنند، (حاشیۀ برهان چ معین)، طاقی که بر چهارپایه استوار باشد بی دیوار: ’ ... و چارطاقها بساختند از چوب سخت بلند و آن را به گز بیاکندند ... ’، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه هم هست که آن را در عراق شروانی ودر هند راوئی گویند (برهان)، نوعی از خیمه که از چهارقطعه مرکب سازند، (آنندراج)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه که شروانی نیز گویند، (ناظم الاطباء) : نخواهم چارطاق خیمۀ دهر وگر سازد طنابم طوق گردن، خاقانی، فلک برزمین چارطاق افکنش زمین بر فلک چارنوبت زنش، نظامی، ، خیمۀ مطبخ را نیز گفته اند، (برهان)، قسمی خیمه که برای آشپزخانه میزنند، و کنایه از عناصر اربعه باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، آسمان، (ناظم الاطباء)، افلاک، (ناظم الاطباء)، کنایه است از دنیا: مزن پنج نوبت در این چارطاق که بی ششدره نیست این نه رواق، نظامی، ، ظاهراً قسمی جامه بوده است: تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند، (از ترجمه محاسن اصفهان)، - چارطاق کردن در، هر دو مصراع آن را بالتمام گشادن، - چارطاق گذاشتن در، هر دو مصراع را بالتمام باز گذاشتن، و رجوع به چهارطاق شود
اطاقی که در بالای سرایها بر چهار ستون بنا کنند، (حاشیۀ برهان چ معین)، طاقی که بر چهارپایه استوار باشد بی دیوار: ’ ... و چارطاقها بساختند از چوب سخت بلند و آن را به گز بیاکندند ... ’، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه هم هست که آن را در عراق شروانی ودر هند راوئی گویند (برهان)، نوعی از خیمه که از چهارقطعه مرکب سازند، (آنندراج)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه که شروانی نیز گویند، (ناظم الاطباء) : نخواهم چارطاق خیمۀ دهر وگر سازد طنابم طوق گردن، خاقانی، فلک برزمین چارطاق افکنش زمین بر فلک چارنوبت زنش، نظامی، ، خیمۀ مطبخ را نیز گفته اند، (برهان)، قسمی خیمه که برای آشپزخانه میزنند، و کنایه از عناصر اربعه باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، آسمان، (ناظم الاطباء)، افلاک، (ناظم الاطباء)، کنایه است از دنیا: مزن پنج نوبت در این چارطاق که بی ششدره نیست این نه رواق، نظامی، ، ظاهراً قسمی جامه بوده است: تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند، (از ترجمه محاسن اصفهان)، - چارطاق کردن ِ در، هر دو مصراع آن را بالتمام گشادن، - چارطاق گذاشتن در، هر دو مصراع را بالتمام باز گذاشتن، و رجوع به چهارطاق شود
کنایه از دغدغه و خواهش خواه امر مرغوب باشد و خواه غیر مرغوب چون خارخار غم، و با لفظ در سر داشتن و در سینه داشتن و در دل داشتن مستعمل است، (آنندراج)، کنایه از خلجان و تعلق خاطر هم هست که ابتدای میل و خواهش بچیزی باشد و بقیۀ میل و خواهش را هم گفته اند، (برهان قاطع)، خلجان و تعلق خاطر و اندیشه ای که ضمیر آدمی بر طلب و کنجکاوی دارد، (تعلیقات فیه مافیه چ فروزانفر ص 283 از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، خلجان خاطر که در ایام تعلق و میل و عشق بر عاشق پیدا شود، (انجمن آرای ناصری)، تردد و تفکر و اندیشۀ طبیعت برای امر مرغوب، (بهار عجم) (غیاث اللغات)، خلجان، (شرفنامۀ منیری)، تعلق خاطر که ابتدای میل و خواهش بود، (ناظم الاطباء)، خلجان خاطر، (فرهنگ نظام)، دغدغۀ خاطر و الم دل و خلجان، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361)، وسوسه، وساوس تسویل، تساویل، چون خارخار دیوار: دگر ره باز با هر کوهساری بخار آورد پیدا خارخاری، ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 441)، تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم خلد عدوی ترا خارخار از آتش و آب، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 28)، در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد، (فیه مافیه مولوی 64 از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، خارخار دو فرشته می نهشت تا که تخم خویش بینی را نکشت، (مثنوی)، از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها هر دم شکفته در دلم زان خارها گلزارها، جامی، دل را ز خار خار تمنای وصل خویش خوبان فریب بستر سنجاب داده اند، فیاض لاهیجی (از آنندراج)، خارخار آن پریرو داشته بر مزار هر که گل پاشیده است، کلیم (از آنندراج)، فضای دل خلاص از خارخار غم کجا گردد ز چنگ خاربن دامان صحرا کی رها گردد، واعظ قزوینی (از آنندراج)، ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی است کریم خارخار غم ایام چه خواهد بودن، حضرت شیخ (از آنندراج)، گل اندامی که دارد غنچه در سر خارخار او صبا در رقص طاوس است از رنگ بهار او، میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج)، محمدخان که حرکات او بر طبعش ناگوار و از اطوار او خارخار در دل داشت در آن روز عنان اختیار از دست داده، (تاریخ گلستانه)، یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند، (فرهنگ شعوری)، ، خارش، (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری ص 361) : فکر عصیان ابتدای کار شیطانی بود در بدن چون خارخار افتد علامات گرست، عطار، خواهد رسید زر بکف من ز دست تو چون گل ازان که میکندم خارخار دست، سلمان ساوجی، خارخار دل من گشته غم هجرانش زان سبب کرده تنم محنت دل ویرانش، ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ص 361)، ، حسد و رشک، (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
کنایه از دغدغه و خواهش خواه امر مرغوب باشد و خواه غیر مرغوب چون خارخار غم، و با لفظ در سر داشتن و در سینه داشتن و در دل داشتن مستعمل است، (آنندراج)، کنایه از خلجان و تعلق خاطر هم هست که ابتدای میل و خواهش بچیزی باشد و بقیۀ میل و خواهش را هم گفته اند، (برهان قاطع)، خلجان و تعلق خاطر و اندیشه ای که ضمیر آدمی بر طلب و کنجکاوی دارد، (تعلیقات فیه مافیه چ فروزانفر ص 283 از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، خلجان خاطر که در ایام تعلق و میل و عشق بر عاشق پیدا شود، (انجمن آرای ناصری)، تردد و تفکر و اندیشۀ طبیعت برای امر مرغوب، (بهار عجم) (غیاث اللغات)، خلجان، (شرفنامۀ منیری)، تعلق خاطر که ابتدای میل و خواهش بود، (ناظم الاطباء)، خلجان خاطر، (فرهنگ نظام)، دغدغۀ خاطر و الم دل و خلجان، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361)، وسوسه، وساوس تسویل، تساویل، چون خارخار دیوار: دگر ره باز با هر کوهساری بخار آورد پیدا خارخاری، ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 441)، تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم خلد عدوی ترا خارخار از آتش و آب، مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 28)، در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد، (فیه مافیه مولوی 64 از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، خارخار دو فرشته می نهشت تا که تخم خویش بینی را نکشت، (مثنوی)، از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها هر دم شکفته در دلم زان خارها گلزارها، جامی، دل را ز خار خار تمنای وصل خویش خوبان فریب بستر سنجاب داده اند، فیاض لاهیجی (از آنندراج)، خارخار آن پریرو داشته بر مزار هر که گل پاشیده است، کلیم (از آنندراج)، فضای دل خلاص از خارخار غم کجا گردد ز چنگ خاربن دامان صحرا کی رها گردد، واعظ قزوینی (از آنندراج)، ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی است کریم خارخار غم ایام چه خواهد بودن، حضرت شیخ (از آنندراج)، گل اندامی که دارد غنچه در سر خارخار او صبا در رقص طاوس است از رنگ بهار او، میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج)، محمدخان که حرکات او بر طبعش ناگوار و از اطوار او خارخار در دل داشت در آن روز عنان اختیار از دست داده، (تاریخ گلستانه)، یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند، (فرهنگ شعوری)، ، خارش، (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری ص 361) : فکر عصیان ابتدای کار شیطانی بود در بدن چون خارخار افتد علامات گرست، عطار، خواهد رسید زر بکف من ز دست تو چون گل ازان که میکندم خارخار دست، سلمان ساوجی، خارخار دل من گشته غم هجرانش زان سبب کرده تنم محنت دل ویرانش، ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ص 361)، ، حسد و رشک، (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ واقع در هفت هزارگزی جنوب راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب محلی است کوهستانی، دارای هوای معتدل و سالم، سکنۀ آن 405تن مردم آنجا کرد و مذهبشان تسنن است آب آنجا از چشمه و محصولات غلات و حبوبات و کرچک و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی و جاجیم بافی است و راه مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ واقع در هفت هزارگزی جنوب راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب محلی است کوهستانی، دارای هوای معتدل و سالم، سکنۀ آن 405تن مردم آنجا کرد و مذهبشان تسنن است آب آنجا از چشمه و محصولات غلات و حبوبات و کرچک و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی و جاجیم بافی است و راه مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
ظ. از مغولی اریقون تسایدام، به معنی شیر خالص، موضعی از مغولستان. رجوع بجامعالتواریخ رشیدالدین فضل الله چ بلوشه ج 2 ص 565 متن و 58 تعلیقات فرانسۀ آن شود
ظ. از مغولی اریقون تسایدام، به معنی شیر خالص، موضعی از مغولستان. رجوع بجامعالتواریخ رشیدالدین فضل الله چ بلوشه ج 2 ص 565 متن و 58 تعلیقات فرانسۀ آن شود
یکی از دهات متعلقه ببلوک جهرم فارس است، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)، پنج فرسخ میانۀ شمال و مشرق جهرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 190) اسم مزرعه ای است از مزارع بلوک سیرجان کرمان که رعایای نصرت آباد در آن زراعت میکنند، (مرآت البلدان ج 4 ص 50) چهارفرسخ و نیم میانۀ شمال و مغرب بیرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 288) اسم مزرعه ای است از بلوک اقطاع کرمان، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
یکی از دهات متعلقه ببلوک جهرم فارس است، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)، پنج فرسخ میانۀ شمال و مشرق جهرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 190) اسم مزرعه ای است از مزارع بلوک سیرجان کرمان که رعایای نصرت آباد در آن زراعت میکنند، (مرآت البلدان ج 4 ص 50) چهارفرسخ و نیم میانۀ شمال و مغرب بیرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 288) اسم مزرعه ای است از بلوک اقطاع کرمان، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
مرکب از چهار (عدد اصلی) + خال. در تداول عامه مرادف ’لو’. و خال به هریک از نقش های قراردادی ورق های بازی اطلاق شود. و هر خال نمایندۀ واحدی باشد. چهارلو، برگ یا ورق بازی که چهارلو یا چهار نقش داشته باشد، اصطلاح دیگری است در ورق بازی و آن چهارگونه نقش منقوش بر ورقهای بازی است و آن نقوش: خال سیاه خشت دل گشنیز یا خاج است، اصطلاح دیگری است در ورق بازی و آن چهار مشابه است از چهار نقش چون: چهارآس، چهارشاه، چهاربی بی، چهارسرباز، چهارده لو و غیره..
مرکب از چهار (عدد اصلی) + خال. در تداول عامه مرادف ’لو’. و خال به هریک از نقش های قراردادی ورق های بازی اطلاق شود. و هر خال نمایندۀ واحدی باشد. چهارلو، برگ یا ورق بازی که چهارلو یا چهار نقش داشته باشد، اصطلاح دیگری است در ورق بازی و آن چهارگونه نقش منقوش بر ورقهای بازی است و آن نقوش: خال سیاه خشت دل گشنیز یا خاج است، اصطلاح دیگری است در ورق بازی و آن چهار مشابه است از چهار نقش چون: چهارآس، چهارشاه، چهاربی بی، چهارسرباز، چهارده لو و غیره..