جدول جو
جدول جو

معنی چاخو - جستجوی لغت در جدول جو

چاخو
مقنّی، آنکه کاریز حفر می کند، چاه کن، آنکه قنات را لای روبی می کند
تصویری از چاخو
تصویر چاخو
فرهنگ فارسی عمید
چاخو
(دَ)
چاه خو، چاه کن، مقنی
لغت نامه دهخدا
چاخو
قریه ای نزدیک بیجار گروس، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چاخو
کسی که پیشه اش کندن چاه یا لاروبی کاریز یا تنقیه مستراح است منی چاهکن. توضیح این کلمه را نباید با (چاهجو) که آن نیزبهمین معنی است خلط کرد. در مشهد مقنی های دوره گرد را (چخو) گویند
فرهنگ لغت هوشیار
چاخو
مقنی، چاه کن، حفار چاه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چالو
تصویر چالو
چاله، گودال کوچک و کم عمق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاو
تصویر چاو
پول کاغذی در دورۀ مغول، اسکناس
بانگ کردن و نالیدن، چاویدن
چاوچاو: سر و صدای پرنده به هنگام خطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارو
تصویر چارو
خمیری که از آهک و خاکستر درست می کردند و در ساختمان ها خصوصاً در حوض ها، آب انبارها و گرمابه ها برای بند کشی به کار می رفته، ساروج، ساخن، صاروج، صهروج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاهخو
تصویر چاهخو
مقنّی، آنکه کاریز حفر می کند، چاه کن، آنکه قنات را لای روبی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاقو
تصویر چاقو
وسیله ای کوچک برای بریدن و تراشیدن که دارای دسته و تیغۀ تیز است و گاهی تیغۀ آن تا می شود و لبه اش در دسته فرو می رود
چاقو انداختن: با چاقو زخمی کردن، چاقو زدن
چاقو خوردن: مورد اصابت چاقو قرار گرفتن
چاقو زدن: با چاقو زخمی کردن
چاقو کشیدن: تهدید کردن با چاقو هنگام نزاع
چاقوی ضامن دار: نوعی چاقو با دکمه یا فنر که با فشار دادن آن تیغۀ چاقو از دسته خارج می شود
فرهنگ فارسی عمید
گوی را گویند که زیاده از دو سه گز عمق نداشته باشد، (برهان) (آنندراج)، گودالی که یک دو گز بیشتر گودی آن نباشد، (ناظم الاطباء)، مصغر چال، یعنی چال کوچک، (ناظم الاطباء)، و رجوع به چال و چاله شود
لغت نامه دهخدا
ایالتی است هم مرز دیار بکر و بتلیس و انتهای شمال غربی آن متصل بموصل است و به انضمام ناحیۀ سلیفاتی مشتمل بر 109 قریه است، (قاموس الاعلام ترکی)، در ملحقات المنجد آرد: ایالتی است در عراق (موصل) بمساحت 420130 گز و مشتمل بر سه ناحیه: سلیفاتی، سندی، کلی
شهری است که مرکز ایالت زاخو است و مساحت آن 75000 گز میباشد، (ملحقات المنجد چ 1956)، مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: قصبۀ مرکزی قضاء زاخو واقع در حدود 100کیلومتری موصل است و یکی از رودهای تابع دجله از کنار آن میگذرد - انتهی
لغت نامه دهخدا
ریسمانی باشد که بدان دزدان را از حلق آویزند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
ساروج، سارو، کلس، کرس، بمعنی سارو باشد، (برهان)، آهک رسیده با چیزها آمیخته است که بر آب انبار و حوض و امثال آن مالند، (برهان) (آنندراج)، آهک است که با چیزهای دیگر یکجا خمیر کنند و در آب بندی بکار برند، (لغت محلی شوشتر خطی)، آهک و خاکستر که با یکدیگر آمیخته در عمارت بکار برند، مخلوط آهک و خاکستر و آب که بر کف و دیوار آب انبار و حمام و حوض برای استحکام و جلوگیری از نفوذ آب میمالند، مخلوطی از آب و آهک و خاکستر و چیزهای دیگر که خمیر آن در پوشش کف حوض و آب انبار و حمام یا برای آب بندی جاهای دیگر بکار میرود، در تداول عامه و در لهجه های محلی ’ساروج’ گویند و ’صاروج’ معرب آن است
لغت نامه دهخدا
از منازل سر راه اهواز به اصفهان، (جغرافی تاریخی غرب ایران نگارش بهمن کریمی ص 310)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 90 هزارگزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار واقع شده، جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 120تن سکنه دارد، آبش از چاه، محصولش غلات، تنباکو و پیاز و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
ده کوچکی است از دهستان سیلوئید بخش زرند شهرستان کرمان که در 20 هزارگزی جنوب زرند و 3 هزارگزی باختر راه مالرو و زرند به رفسنجان واقع شده و 34 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
چقو، (آنندراج)، آلت بریدن چیزها که دارای دسته و تیغه است و تیغه اش تاه شده در میان دسته جا میگیرد، (نظام)، کارد کوچک که غالباًتیغۀ آن به دسته تا می شود، (ناظم الاطباء)، نوعی از کارد و مانند به استره و سرش در شکم میباشد، (آنندراج)، قلم تراش، چاکو، (ناظم الاطباء)، چیقو، (آنندراج)، قسمتی از کارد است، (فرهنگ نظام)،
- امثال:
چاقو دسته خودش را نبرد، در مورد اینکه شخص خویشان و یاران خود را حمایت کند و به آنان آسیب و گزند نرساند،
صد تا چاقو میسازد که یکیش هم دسته ندارد، مثل است در مقام بیان دروغگویی کس، (فرهنگ نظام)،
قول او و چاقوی جیب سگ، در مورد بدقولی و گزافه گویی اشخاص به کار رود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از بخش زرند شهرستان ساوه، سکنه 14 تن، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
چاقو، قلم تراش، کارد کوچک جیبی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری که در 48هزارگزی شمال خاوری کیاسر واقع شده، جنگل و کوهستانی است و هوایش معتدل و مرطوب و دارای 120 تن سکنه میباشد، آبش از چشمه و محصولش غلات و ارزن است، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان، بافتن شال و کرباس و راهش مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی بخش چهار دانگۀ شهرستان ساری که در 13 هزارگزی خاور کیاسر واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 360 تن سکنه دارد، آبش از رودخانه چرگت و چشمه و محصولش غلات و برنج است، شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است در ارزروم مرکب از سه قریه، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
نوعی اسکناس، گونه ای از چرم که نخستین بار در کشور چین معمول گردید، و بانگ و صدای ناله و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخو
تصویر اخو
کاکو برادر ناهمخون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چالو
تصویر چالو
گودالی که بیش از سه گز عمق نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از کارد و مانند آن، آلت بریدن چیزها دارای دسته و تیغه تیز است
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که پیشه اش کندن چاه یا لاروبی کاریز یا تنقیه مستراح است منی چاهکن. توضیح این کلمه را نباید با (چاهجو) که آن نیزبهمین معنی است خلط کرد. در مشهد مقنی های دوره گرد را (چخو) گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاهخو
تصویر چاهخو
چاخو، کسی که پیشه اش کندن چاه یا لاروبی کاریز یا تنقیه مستراح است، مقنی، چاه کن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاقو
تصویر چاقو
آلتی مرکب از تیغه فولادین که به دسته ای وصل است و آن برای بریدن و تراشیدن به کار رود
چاقو بی دسته ساختن: کنایه از کار ناتمام و بی ارزش کردن
فرهنگ فارسی معین
تیغ، خنجر، دشنه، سنان، شفره، شمشیر، کارد، سکین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چشمه ای در روستای یخکش بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
پهلوان مازندرانی که در شاهنامه شرح مبارزه ی او و رستم آمده
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه ی سورتچی ساری و نشتارود، از توابع دهستان چهاردانگه هزارجریب شهرستان ساری، روستایی.، از توابع دهستان نشتای حوزه ی شهر عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
نام چشمه و رودی در شهرستان سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
چادرشب
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی بازی با گردو، وسیله ای مکانیکی که تخم پنبه را از وش جدا می کند
فرهنگ گویش مازندرانی