سر تازیانه. در فرهنگ رشیدی ذیل کلمه ’چابک’ چنین آمده: ’چابک به معنی تازیانه در غیر شعر خسرو دیده نشد و ظاهراً هندی است: خشم ستیزنده را چابک تأدیب زن. اما در صراح در لغت عذب گفته که عذبهالسوط، چابق. پس ظاهر شد که لفظ چابق است بقاف و به معنی سرتازیانه و ظاهراً زبان مغولی است نه فارسی’؟ ارباذ، تازیانۀ چابق دار ساختن. (منتهی الارب). ربذه، چابق تازیانه. عذبه، چابق تازیانه. (منتهی الارب). صیله، گره چابق تازیانه. (صراح). و رجوع به چابک در این معنی شود
سر تازیانه. در فرهنگ رشیدی ذیل کلمه ’چابک’ چنین آمده: ’چابک به معنی تازیانه در غیر شعر خسرو دیده نشد و ظاهراً هندی است: خشم ستیزنده را چابک تأدیب زن. اما در صراح در لغت عذب گفته که عذبهالسوط، چابق. پس ظاهر شد که لفظ چابق است بقاف و به معنی سرتازیانه و ظاهراً زبان مغولی است نه فارسی’؟ ارباذ، تازیانۀ چابق دار ساختن. (منتهی الارب). رَبَذَه، چابق تازیانه. عَذَبَه، چابق تازیانه. (منتهی الارب). صیله، گره چابق تازیانه. (صراح). و رجوع به چابک در این معنی شود
چابق. تازیانه. (برهان) (غیاث از بهار عجم و سراج و سروری) : اسپی است مرا ز سایۀ خود به گریز دشت از عرق سستی او طوفان خیز یک گام به گام بسپرد گر به مثل شمشیر بود چابک و خنجر مهمیز. سنجرکاشی (از آنندراج)
چابق. تازیانه. (برهان) (غیاث از بهار عجم و سراج و سروری) : اسپی است مرا ز سایۀ خود به گریز دشت از عرق سستی او طوفان خیز یک گام به گام بسپرد گر به مثل شمشیر بود چابک و خنجر مهمیز. سنجرکاشی (از آنندراج)
چست و چالاک. فرز. تند. سبک. زرنگ. زبر و زرنگ. ظریف. رعنا. قبراق. زود. قچاق. چابوک. چاپوک. چپوک (دهات تربت حیدریه) : جلیت، مرد چابک و چست. جلد، چابک از هر چیزی. جلده، چابک و چالاک گردیدن. جلید، چابک از هر چیزی. جمل خذانیه، یعنی سطبر و چابک. خنوت، مرد چابک شتابزده که بر نهالی نخسبد. دلهمس ؟ مرد چابک سطبر. ذفر، جوان چابک درازبالا تمام بدن. صعتری، مرد چابک و شوخ و دلاور. نیرب، مرد چابک و چست. هذف، مرد شتابرو چابک. (منتهی الارب) : چو آن مرد چابک به اندک سپاه ز جایی بیاید بدرگاه شاه. مر این ترک را ناگهان بشکند همه لشکرش را بهم برزند. فردوسی. همواره این سرای چو باغ بهشت باد از رومیان چابک و ترکان نازنین. فرخی. نزد او آن جوان چابک رفت از غم ره گران و گوش سبک. منطقی. چرخ را انجم بسان دستهای چابکند کز لطافت خاک بی جان را همی باجان کنند. ناصرخسرو. مشو درخط ز خط کانهم ز حسن است دغا چون چابک آید هم ز نرد است. عمادی شهریاری. چابک استاده ام به زیر فلک مگر از چنبرش برون گذرم. خاقانی. استادان حاذق و عملۀ چابک ترتیب دادند. (ترجمه تاریخ یمینی). شگرفی چابکی چستی دلیری به مهر آهو به کینه تندشیری. نظامی. خر خود را چنان چابک نبینم که با تازی سواری برنشینم. نظامی. بازی کن و چابک و طرب ساز مالیده سرین و گردن افراز. نظامی. هر نفس این پردۀ چابک رقیب بازیی از پرده برآرد غریب. نظامی. قلم زن چابکی صورتگری چست که بی کلک از خیالش نقش میرست. نظامی. همیشه بر قد دولت قبای حکم تو چابک همیشه بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم. امامی هروی. چو از چابکان در دویدن گرو نبردی، هم افتان و خیزان برو. سعدی (بوستان). باچابکان دلبر و شوخان دلفریب بسیار در فتاده و اندک رمیده اند. سعدی. به چابکتر از خود مینداز تیر چو افتاددامن بدندان بگیر. سعدی. اگر بنده چابک نیاید بکار عزیزش ندارد خداوندگار. سعدی. قبا بست و چابک نوردید دست قبایش دریدند و دستش شکست. سعدی. غلامان و کنیزان دلاویز دارد و شاگردان چابک (گلستان). رجوع به چست، تند، زود، فرز شود
چست و چالاک. فرز. تند. سبک. زرنگ. زبر و زرنگ. ظریف. رعنا. قبراق. زود. قچاق. چابوک. چاپوک. چپوک (دهات تربت حیدریه) : جلیت، مرد چابک و چست. جلد، چابک از هر چیزی. جلده، چابک و چالاک گردیدن. جلید، چابک از هر چیزی. جمل خذانیه، یعنی سطبر و چابک. خنوت، مرد چابک شتابزده که بر نهالی نخسبد. دلهمس ؟ مرد چابک سطبر. ذفر، جوان چابک درازبالا تمام بدن. صعتری، مرد چابک و شوخ و دلاور. نیرب، مرد چابک و چست. هذف، مرد شتابرو چابک. (منتهی الارب) : چو آن مرد چابک به اندک سپاه ز جایی بیاید بدرگاه شاه. مر این ترک را ناگهان بشکند همه لشکرش را بهم برزند. فردوسی. همواره این سرای چو باغ بهشت باد از رومیان چابک و ترکان نازنین. فرخی. نزد او آن جوان چابک رفت از غم ره گران و گوش سبک. منطقی. چرخ را انجم بسان دستهای چابکند کز لطافت خاک بی جان را همی باجان کنند. ناصرخسرو. مشو درخط ز خط کانهم ز حسن است دغا چون چابک آید هم ز نرد است. عمادی شهریاری. چابک استاده ام به زیر فلک مگر از چنبرش برون گذرم. خاقانی. استادان حاذق و عملۀ چابک ترتیب دادند. (ترجمه تاریخ یمینی). شگرفی چابکی چستی دلیری به مهر آهو به کینه تندشیری. نظامی. خر خود را چنان چابک نبینم که با تازی سواری برنشینم. نظامی. بازی کن و چابک و طرب ساز مالیده سرین و گردن افراز. نظامی. هر نفس این پردۀ چابک رقیب بازیی از پرده برآرد غریب. نظامی. قلم زن چابکی صورتگری چست که بی کلک از خیالش نقش میرست. نظامی. همیشه بر قد دولت قبای حکم تو چابک همیشه بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم. امامی هروی. چو از چابکان در دویدن گرو نبردی، هم افتان و خیزان برو. سعدی (بوستان). باچابکان دلبر و شوخان دلفریب بسیار در فتاده و اندک رمیده اند. سعدی. به چابکتر از خود مینداز تیر چو افتاددامن بدندان بگیر. سعدی. اگر بنده چابک نیاید بکار عزیزش ندارد خداوندگار. سعدی. قبا بست و چابک نوردید دست قبایش دریدند و دستش شکست. سعدی. غلامان و کنیزان دلاویز دارد و شاگردان چابک (گلستان). رجوع به چست، تند، زود، فرز شود