از آنجا که، زیرا، برای مثال ز تو سام دانم که بد مردتر / بخست این شهی چون نبد بدگهر (فردوسی۲ - ۲۶۱۵) ، مانند، مثل (حرف اضافه)، برای مثال چون برگ لاله بوده ام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی۱ - ۸۸) ، وقتی که (حرف، قید)، برای مثال سخن چون برابر شود با خرد / روان سراینده رامش برد (فردوسی - ۲/۲۰۱) چگونه؟، برای مثال حافظم در محفلی دردی کشم در مجلسی / بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم (حافظ - ۷۰۴) چرا؟ (حرف، قید)، برای مثال گر در کمال فضل بود مرد را خطر / چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟ (ناصرخسرو - ۱۱) چه، چقدر، برای مثال چون خوش بود نبید بر این تیغ آفتاب / خاصه که عکس آن به نبید اندرون فتید (کسائی - پیشاهنگان شعر فارسی - ۱۳۰) اگر (حرف، قید)، قریب به، در حدود (حرف اضافه)، وسیله ای برای خرمن کوبی شامل چند استوانۀ چوبی که بر گرد هر استوانه چند تیغۀ آهنی نصب شده چون و چرا: علت، گفتگو و پرسش دربارۀ سبب و علت امری یا چیزی، بحث، مناظره، اعتراض، برای مثال مزن ز چون و چرا دم که بندۀ مقبل / قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت (حافظ - ۱۹۲)
از آنجا که، زیرا، برای مِثال ز تو سام دانم که بُد مردتر / بخست این شهی چون نبد بدگهر (فردوسی۲ - ۲۶۱۵) ، مانندِ، مثلِ (حرف اضافه)، برای مِثال چون برگ لاله بوده ام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی۱ - ۸۸) ، وقتی که (حرف، قید)، برای مِثال سخن چون برابر شود با خرد / روان سراینده رامش برد (فردوسی - ۲/۲۰۱) چگونه؟، برای مِثال حافظم در محفلی دُردی کشم در مجلسی / بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم (حافظ - ۷۰۴) چرا؟ (حرف، قید)، برای مِثال گر در کمال فضل بُوَد مرد را خطر / چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟ (ناصرخسرو - ۱۱) چه، چقدر، برای مِثال چون خوش بُوَد نبید بر این تیغ آفتاب / خاصه که عکس آن به نبید اندرون فتید (کسائی - پیشاهنگان شعر فارسی - ۱۳۰) اگر (حرف، قید)، قریب به، در حدودِ (حرف اضافه)، وسیله ای برای خرمن کوبی شامل چند استوانۀ چوبی که بر گرد هر استوانه چند تیغۀ آهنی نصب شده چون و چرا: علت، گفتگو و پرسش دربارۀ سبب و علت امری یا چیزی، بحث، مناظره، اعتراض، برای مِثال مزن ز چون و چرا دم که بندۀ مقبل / قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت (حافظ - ۱۹۲)
مخفّف واژه چیدن، برای مثال همی گل چدند از لب رودبار / رخان چون گلستان و گل در کنار (فردوسی - ۱/۱۹۱)، همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود / کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست (قطران - ۴۶)
مخفّفِ واژه چیدن، برای مِثال همی گل چدند از لب رودبار / رخان چون گلستان و گل در کنار (فردوسی - ۱/۱۹۱)، همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود / کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست (قطران - ۴۶)
نوعی زردوزی و بخیه دوزی، پارچۀ زردوزی شده، جامۀ زربفت، برای مثال خروه وار سحرخیز باش تا سر و تن / به تاج لعل و قبای چکن بیارایی (کمال الدین اسماعیل - ۱۳)
نوعی زردوزی و بخیه دوزی، پارچۀ زردوزی شده، جامۀ زربفت، برای مِثال خروه وار سحرخیز باش تا سر و تن / به تاج لعل و قبای چکن بیارایی (کمال الدین اسماعیل - ۱۳)
فلزی مرکب از آهن و زغال که تقریباً پنج درصد کربن دارد چدن الماسه: نوعی چدن سخت و شکننده، چدن سفید چدن سفید: نوعی چدن سخت و شکننده چدن خاکستری: نوعی چدن که در ریخته گری و قالب گیری به کار می رود
فلزی مرکب از آهن و زغال که تقریباً پنج درصد کربن دارد چُدَنِ الماسه: نوعی چدن سخت و شکننده، چدن سفید چُدَن سفید: نوعی چدن سخت و شکننده چُدَن خاکستری: نوعی چدن که در ریخته گری و قالب گیری به کار می رود
تا و شکن در پارچه یا لباس یا پوست بدن یا مو یا پوستۀ زمین یا چیز دیگر، تا، شکن، شکنج، چروک هر چیز نوک تیز که می خلد و به جایی فرو می رود مانند سیخ، خار و سوزن، برای مثال آدمیان را سخنی بس بود / گاو بود کش خله در پس بود (امیرخسرو۱ - ۱۲۵)، بانگ و فریاد، هیاهو، غوغا، سر و صدا، برای مثال برآید یکی باد با زلزله / ز گیتی برآرد خروش و خله (فردوسی - ۱/۲۵۱)، بیخود و هرزه، یاوه، درد ناگهانی چین آوردن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین افتادن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی چین انداختن: به وجود آوردن تا و شکن در چیزی، چین دادن چین برداشتن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین خوردن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین دادن: به وجود آوردن تا و شکن در چیزی
تا و شکن در پارچه یا لباس یا پوست بدن یا مو یا پوستۀ زمین یا چیز دیگر، تا، شکن، شکنج، چروک هر چیز نوک تیز که می خلد و به جایی فرو می رود مانندِ سیخ، خار و سوزن، برای مِثال آدمیان را سخنی بس بُوَد / گاو بود کش خله در پس بُوَد (امیرخسرو۱ - ۱۲۵)، بانگ و فریاد، هیاهو، غوغا، سر و صدا، برای مِثال برآید یکی باد با زلزله / ز گیتی برآرد خروش و خله (فردوسی - ۱/۲۵۱)، بیخود و هرزه، یاوه، درد ناگهانی چین آوردن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین افتادن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی چین انداختن: به وجود آوردن تا و شکن در چیزی، چین دادن چین برداشتن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین خوردن: به وجود آمدن تا و شکن در چیزی، چین افتادن چین دادن: به وجود آوردن تا و شکن در چیزی
شکن و بهم کشیدگی و ترنجیدگی در پوست روی یا پارچه یا چرم و امثال آنها، آژنگ، (از فرهنگ اسدی نخجوانی)، شکنج، (برهان) (آنندراج)، یرا، (ملحقات برهان)، انجوغ که بر اندام از لاغری و پیری پیدا آید، (اوبهی)، گره چنانکه در موی یا ابروی، پیچ، گره، (انجمن آرا)، انجخ، انجوخ، انجوخه، انکماش، پیچ و تاب چنانکه در زلف، تاب، ترنج، ترنجیدگی، چغل، چوروک، خم، درنوردیدگی، ژنگ، ژول، شکن، طی، غر، کلچ، کنج، کنجلک، کوس، کیس، لا و تا و تو و بهم کشیدگی چنانکه در پارچه و جز آن، ماز، مطوی، نورد: اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه، کسائی، باد بهاری به آبگیر برآمد چون رخ من گشت آبگیر پر از چین، عماره، به دل پر ز کین و به رخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین، فردوسی، سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین به روی، فردوسی، پذیره شدندش پر از چین به روی سخنها نرفت ایچ بر آرزوی، فردوسی، ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر گهی همچو چوگان شود گاه چنبر، فرخی، معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین، فرخی، هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین، فرخی، پر از چین زلف و رخ پرنور گویی نبستندی مشاطه چینیانت، ناصرخسرو، برجستن مراد دل ای مسکین چوگانت گشت پشت و رخان پرچین، ناصرخسرو، بدو گشت دینار چین دست سائل وز آن شرم شد روی دینار پرچین، سوزنی، خط مسلسل او هرکه دید پندارد که زلف لعبت چین است کرده چین بر چین، سوزنی، ز آتش دلها صبا سوخته شد سربسر تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین، خاقانی، مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای، خاقانی، همه ترکان چین بادند هندوش مباد از چینیان چینی بر ابروش، نظامی، گره بر گره چین زلفش چو دام همه چینیان چین او را غلام، نظامی، گر سخن گویم ز چین زلف تو از سر کین چین در ابروی افکنی، عطار، چون چین قبا بهم درافتند عشاق، چو کژ نهی کلاهت، عطار، همه عالم صنم چین بحکایت گویند صنم آنست که در هر خم زلفش چین است، سعدی (بدایع)، هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز گر به چین سرزلفت بخطا مینگرم، سعدی (طیبات)، بتی دارم که چین ابروانش حکایت میکند بت خانه چین، سعدی (طیبات)، در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو، حافظ، چین نپسندیدش بچهره اگرچه شاهد غضبان بود ز ننگ مبرا، قاآنی، غضن، چین پیشانی و جامه، (دهار)، صاحب آنندراج گوید: نقش مراد و آیۀ عذاب و مسطر و سطر و مد احسان و مد انعام و لب و جوهر و تیغ و ماه عید و شیرازۀ دل بیدار، کمند غنچه و رگ تلخی از صفات و تشبیهات کلمه چین و شواهد ذیل را بر آن اقامه کند: آن گل چو در عرق شود از آتش عتاب چین جبین او رگ تلخی است درگلاب، حاجی طالب نصیب، گرچه مسطر مانع از جولان نگردد خامه را خشک می گردد نگاه از جبۀ پرچین تو، صائب، تیغ ابروی ترا جوهر چین می بایست رقم ناز بر آن لوح جبین می بایست، صائب، موج لطف از جوهر تیغ عتابش می چکد غنچۀ چین جبینش از تبسم ناز داشت، بیدل، و نیز گوید که این کلمه با لفظ گشادن و شکفاندن و خوردن و بردن و برداشتن و برخاستن و ریختن و رستن و نشستن مستعمل است، رجوع به شواهد کلمه و نیز رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود، - ابرو پرچین گشتن،خشمگین شدن، غضبناک شدن، تند شدن به نشانۀ عدم رضایت: همه زرد گشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی، فردوسی، - با رخ پرچین، با چهرۀ پرشکنج و تاب، انجوخیده، چروکیده، ترنجیده، درهم کشیده، با چهرۀ پرشکنج: زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو تو با رخ چون لاله و او با رخ پرچین، فرخی، - بچین، دارای چین، باآژنگ، چین پیدا کرده: موی سپید و روی سیاه و رخ بچین بر زینت صدف شده و گشته کآینه، شهید، - برو (یا) ابرو پر از چین کردن، خشمگین شدن: برو پر ز چین کرد نوشین روان شگفت آمدش کار هر دو جوان، فردوسی، ز گفتار کسری سرافراز مرد برو پر ز چین کرد و رخسار زرد، فردوسی، -، بقصد صلابت تند شدن و حالت غضب بخود گرفتن: بفرمود تا رخش را زین کنند سواران بروهاپر از چین کنند، فردوسی، - پاچین، نوعی جامۀ زنانه، رجوع به پاچین شود، - پرچین، با چین و خم فراوان، بسیار لا و تا، با شکنج بسیار، چین چین، خم اندر خم: مپرس از من حدیث زلف پرچین مجنبانید زنجیر مجانین، شبستری، - چهره پر از چین، ترشرو: مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای، خاقانی، - چین از ابرو گشودن، بر سر مهر و ملایمت آمدن با فرونشاندن غضب: چین ز ابروی گره گیر تو خط هم نگشود تا قیامت نشود نرم کمانی که تراست، صائب، - چین از پیشانی کسی گشادن، چهرۀ کسی را به خنده گشادن، کسی را خندان روی کردن، خنده به لب کسی آوردن: ز بس خسروی خوان که در چین نهاد ز پیشانی چینیان چین گشاد، نظامی، - چین از چهره گشادن، خندان روی شدن: بانوی چین ز چهره چین بگشاد وز رطب جوی انگبین بگشاد، نظامی، - چین از میان ابروی کسی بیرون بردن، کسی را شاد و خوش دل کردن، افسردگی از کسی دورکردن: خوبگوئی ای پسر بیرون برد از میان ابروی دشمنت چین، ناصرخسرو، - چین بر ابرو انداختن، اخم کردن، پیشانی در هم کشیدن، چین و شکن بر جبین آوردن، رو ترش کردن، خشمناک شدن، خشمگین شدن، - چین بر ابرو اندر آوردن، سخت برآشفتن: دلش پر ز درد و سرش پر ز کین بر ابرو ز خشم اندر آورد چین، فردوسی، - چین بر ابرو برآوردن، ابروان درهم کشیدن، بهم برآمدن، آشفته شدن، غضبناک شدن: مکن ترکی ای ترک چینی نگار بیا ساعتی چین بر ابرو میار، نظامی، - چین بر ابرو زدن، گره بر ابرو آوردن، ابروان درهم کشیدن -، بهم برآمدن، آشفته شدن: دست او را برگرفتم چین بر ابرو زد سپهر گفت ای بیهوده گو از ژاژخائی شرم دار، قاآنی، - چین بر ابرو سرشتن، گره برابرو آوردن، مجازاً خشمگین شدن: سوی چین شد بر ابرو چین سرشته اذا جاء القضا بر سر نوشته، نظامی، - چین بر ابرو فتادن، به خشم آمدن، -، کنایه از تنگدل شدن، غمناک شدن، محزون گشتن، - چین بر ابرو فکندن، روی درهم کشیدن، در غضب شدن، (برهان) (آنندراج)، -، کنایه از پیر شدن، (برهان) (آنندراج)، - چین بر ابرو نیفتادن، افسرده نشدن، تحمل کردن، پایداری و استقامت ورزیدن: هزار سنگ پریشان بی گنه بخورم که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم، سعدی، - چین بر جبین آوردن، اخم کردن، رجوع به اخم کردن شود، - چین بر چهره آوردن، رو ترش کردن، خشمگین شدن، - چین بر چین، مجعد، تابدار، پرتاب، خم اندر خم، چین چین: خط مسلسل او هر که دید پندارد که زلف لعبت چین است کرده چین بر چین، سوزنی، - چین به ابرو زدن از کسی، خشم نمودن به کسی، نمودن که با او بر سر غضب و دشمنی است: بفرمود تا کوس رویین زنند به ابرو در از چینیان چین زنند، نظامی، - چین به ابرو فکندن، رو ترش کردن، اخم کردن، -، کنایه از پیر شدن است، - چین به چهر آوردن، به نشانۀ خشم یا ملال ابرودر هم کشیدن: نباید که جز داد و مهر آوریم وگر چین ز کاری بچهر آوریم، فردوسی، -، روی درهم کشیدن، اخم کردن، کنایه از مخالف شدن باشد، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، تند گشتن، خشمگین شدن، غضبناک شدن: و دیگر بجائی که گردان سپهر شود تند و چین اندر آرد به چهر، فردوسی، - چین به چهره افکندن، رو ترش کردن، روی درهم کشیدن، اخم کردن، رجوع به اخم کردن شود، - چین به چین گذر کردن، گذشتن از لابلای چیزی، خم به خم عبور کردن، از هر چین و شکن گذشتن: زآتش دلها صبا سوخته شد سربسر تا به سر زلف توکرد گذر چین به چین، خاقانی، - چین پیشانی، فرورفتگیها و خطها که در پوست پیشانی به علت بالا رفتن سن و یا اخم کردن و خشمگین شدن پیدا شود، شکنج رخسار، خطوط جبهه از پیری یاخشم: کسی که تشنه لب ناز تست میداند که موج آب حیاتست چین پیشانی، عرفی، - چین چین، پر از چین، جامه و مانند آن که چین بسیار داشته باشد، رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود، - چین جبین و چین پیشانی و چین ابرو، خطوطی که در هنگام بی دماغی و اخم رویی بر پیشانی و ابرو می افتد: کسی که تشنه لب ناز تست می داند که موج آب حیاتست چین پیشانی، عرفی، عتاب و ناز و دشنامش چه خواهد بود حیرانم، پریرویی که باشد چین ابرو مد احسانش، صائب، - چین در ابرو انداختن از کسی، از کسی ناخشنودشدن، خشم گرفتن: ز کس چین در ابرو نینداختی ز بازی به تندی نپرداختی، سعدی، - چین در ابرو فکندن، تند شدن، خشمگین شدن، غضبناک شدن: گر سخن گویم ز چین زلف تو از سرکین چین در ابروی افکنی، عطار، - چین در جبین داشتن، سخت خشمگین بودن، خشم آوردن، به حالت غضب در بودن: شده تند کاووس و چین در جبین شده راست مانند شیر عرین، فردوسی، - چین در چین، شکن در شکن، خم اندر خم: همه گره گره است آن دو زلف چین درچین گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین، فرخی، - چین قبا، شکن و ته جامه: کلاه گوشۀ خصم تو گر بیند چرخ بهم فروشکند طاق در چو چین قبای، سپاهانی، - چین قبا در هم افتادن، با هم دست به گریبان شدن، - خم و چین بر ابرو بودن از کسی، از او متنفر و دل نگران و خشمگین بودن، از او ناخشنود بودن: حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من دوستان راخود بر ابرو بود از او خم و چین، منوچهری، - رخسار پر از چین گشتن، پرچین شدن چهره، -، کنایه از پیر و ناتوان شدن، - روی پرچین کردن، خشم و غضب آوردن، -، انجوخیده و پرشکنج ساختن روی همانند روی پیران، ترنجیده کردن پوست رخسار: هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین، فرخی، - روی و جبین پرچین کردن، روی ترش کردن به علامت عدم رضایت و ناخشنودی: سوی چین دین من راه بیاموزم مر ترا، گر نکنی روی و جبین پرچین، ناصرخسرو، - زلف پرچین، موی پرشکن، زلف خم اندرخم، گیسوی پرتاب، - زلف چین در چین، زلف خم اندر خم، زلف گره در گره: همه گره گره است آن دو زلف چین در چین گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین، فرخی، - کمرچین، نوعی جامۀ زنانه، رجوع به کمرچین شود، ، در گیاه شناسی، فرورفتگی ها و روزنه هائی که به اشکال گوناگون درسطح دانۀ گرده بواسطۀ ضخیم شدن سانتریفوژ پیدا میشود و به این ترتیب غشاء دانۀ گرده یکنواختی خود را از دست میدهد، (گیاه شناسی حبیب اﷲ ثابتی ص 466)، در زمین شناسی، خمی در سنگهای چینه ای (مطبق)، علت مستقیم پیدایش چین ها فشارهای جانبی قشر جامد زمین است، بعضی از چینها کم دامنه اند و میتوان آنها را مستقیماً مشاهده کرد، ولی اغلب آنها بقدری وسیع و سنگهای آشکار آنها بقدری متفرقند که تشخیص چین مستلزم بررسی پهنه های نسبتاً وسیع و تطبیق کردن طبقات سنگهاست، طبقه ای از سنگ را که به صورت تاق (طاق) چین خورده باشد، تاقدیس و آن را که به صورت جام چین خورده باشد، ناودیس میخوانند، تاقدیس شکنجی تاقدیس بزرگی است که پهلوهایش خود مرکب از تاقدیس ها و ناودیسها باشد، تعریف ناودیس شکنجی بهمین قیاس است چین ها غالباً در زیر سطح زمین و از نظر پنهانند ولی فرسایش ممکن است آنها را آشکار سازدمثلاً سر یک تاقدیس ممکن است طوری سائیده شود که فقطپهنۀ همواری باقی بماند، و حتی در نتیجۀ متلاشی شدن سنگهای نزدیک سطح زمین و سایش زمین بواسطۀ عوامل مختلف طبیعی: آفتاب، باد، باران، یخبندان، آبهای جاری، یخهای متحرک و دریا، ممکن است باقیماندۀ یک تاقدیس پایین تر از سطح یک ناودیس قرار گیرد، - چین بادبزنی، با تاها و لاهای موازی و متعدد، - چین برگشته، چینی است که در نتیجۀ زیادتی فشار بر یک پهلو یکی از دو پهلو روی دیگری قرار گرفته باشد، (دایره المعارف فارسی)، - چین پسین، چین خوردگی دوم بیخ حلق، - چین پیشین، یکی از چین خوردگیهای بیخ حلق که به آخر زبان متصل می شود، - چین تک شیب، چینی است که فقط یک پهلو داشته باشد، - چین خوابیده، چین برگشته ای است که پهلوهای آن افقی قرار گرفته باشد، - چین سرین، قسمتی که برآمدگی سرین را از سطح خلفی ران جدا میکند، چین سرین به کنار تحتانی عضلۀ سرینی بزرگ مربوط نیست زیرا کنار تحتانی این عضله مایل است در صورتی که چین سرین افقی میباشد و عبارت از نوار لیفی است که به برجستگی ورکی میچسبد ابتدا به داخل متوجه می شود و کنار عضلۀ سرینی بزرگ را دور میزند و بعد به طور افقی به خارج میرود و الیاف عضلانی را قطع میکند در این محل پوست به نوار لیفی مذکور می چسبد و چین افقی سیرش را میکند، (کالبدشناسی هنری چ کیهانی ص 106)، - چین گسیخته، چین نامنظم و با فواصل درشت، - چین منگل، چینی که به طور قائم در کنار چشم زردپوستان قرار دارد و تکمۀ اشکی را که در زاویۀ داخلی میان دو پلک در دریاچۀ اشکی قرار دارد پوشیده می دارد، (کالبدشناسی هنری چ کیهانی ص 145)، - چین همخواب، چینی است که دو پهلویش همشیب و موازی باشد حاصل چیدن، (یادداشت مؤلف)، یک بار چیدن، یک دفعه بریدن سبزیهائی که چند بار توان چیدن، یک بار درو، حصاد، چین اول تره و یونجه و امثال آن: چین دوم شبدر، تره هشت چین دارد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به درو شود، - شاه چین، آن نوبت از چیدن که به فراوانی و کمال از دیگر نوبتها برتر بود، ، چیده، چیده شده، - ته چین، چیده شده دربن و زیر چیزی، -، نوعی پلو با گوشت و ماست و زعفران، - دارچین، چیده شده از درخت، - دست چین، چیده شده با دست سلامت میوه و دقت را، - سبدچین، چیده شده در سبد، - سنگ چین، به سنگ برآورده، - شب چین، چیده شده به گاه شب، - صبح چین، چیده شده به صبح، از بوته یا شاخه جداشده به وقت صبح
شکن و بهم کشیدگی و ترنجیدگی در پوست روی یا پارچه یا چرم و امثال آنها، آژنگ، (از فرهنگ اسدی نخجوانی)، شکنج، (برهان) (آنندراج)، یرا، (ملحقات برهان)، انجوغ که بر اندام از لاغری و پیری پیدا آید، (اوبهی)، گره چنانکه در موی یا ابروی، پیچ، گره، (انجمن آرا)، انجخ، انجوخ، انجوخه، انکماش، پیچ و تاب چنانکه در زلف، تاب، ترنج، ترنجیدگی، چغل، چوروک، خم، درنوردیدگی، ژنگ، ژول، شکن، طی، غر، کُلچ، کنج، کنجلک، کوس، کیس، لا و تا و تو و بهم کشیدگی چنانکه در پارچه و جز آن، ماز، مطوی، نورد: اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه، کسائی، باد بهاری به آبگیر برآمد چون رخ من گشت آبگیر پر از چین، عماره، به دل پر ز کین و به رخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین، فردوسی، سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین به روی، فردوسی، پذیره شدندش پر از چین به روی سخنها نرفت ایچ بر آرزوی، فردوسی، ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر گهی همچو چوگان شود گاه چنبر، فرخی، معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین، فرخی، هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین، فرخی، پر از چین زلف و رخ پرنور گویی نبستندی مشاطه چینیانت، ناصرخسرو، برجستن مراد دل ای مسکین چوگانت گشت پشت و رخان پرچین، ناصرخسرو، بدو گشت دینار چین دست سائل وز آن شرم شد روی دینار پرچین، سوزنی، خط مسلسل او هرکه دید پندارد که زلف لعبت چین است کرده چین بر چین، سوزنی، ز آتش دلها صبا سوخته شد سربسر تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین، خاقانی، مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای، خاقانی، همه ترکان چین بادند هندوش مباد از چینیان چینی بر ابروش، نظامی، گره بر گره چین زلفش چو دام همه چینیان چین او را غلام، نظامی، گر سخن گویم ز چین زلف تو از سر کین چین در ابروی افکنی، عطار، چون چین قبا بهم درافتند عشاق، چو کژ نهی کلاهت، عطار، همه عالم صنم چین بحکایت گویند صنم آنست که در هر خم زلفش چین است، سعدی (بدایع)، هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز گر به چین سرزلفت بخطا مینگرم، سعدی (طیبات)، بتی دارم که چین ابروانش حکایت میکند بت خانه چین، سعدی (طیبات)، در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو، حافظ، چین نپسندیدش بچهره اگرچه شاهد غضبان بود ز ننگ مبرا، قاآنی، غضن، چین پیشانی و جامه، (دهار)، صاحب آنندراج گوید: نقش مراد و آیۀ عذاب و مسطر و سطر و مد احسان و مد انعام و لب و جوهر و تیغ و ماه عید و شیرازۀ دل بیدار، کمند غنچه و رگ تلخی از صفات و تشبیهات کلمه چین و شواهد ذیل را بر آن اقامه کند: آن گل چو در عرق شود از آتش عتاب چین جبین او رگ تلخی است درگلاب، حاجی طالب نصیب، گرچه مسطر مانع از جولان نگردد خامه را خشک می گردد نگاه از جبۀ پرچین تو، صائب، تیغ ابروی ترا جوهر چین می بایست رقم ناز بر آن لوح جبین می بایست، صائب، موج لطف از جوهر تیغ عتابش می چکد غنچۀ چین جبینش از تبسم ناز داشت، بیدل، و نیز گوید که این کلمه با لفظ گشادن و شکفاندن و خوردن و بردن و برداشتن و برخاستن و ریختن و رستن و نشستن مستعمل است، رجوع به شواهد کلمه و نیز رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود، - ابرو پرچین گشتن،خشمگین شدن، غضبناک شدن، تند شدن به نشانۀ عدم رضایت: همه زرد گشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی، فردوسی، - با رخ پرچین، با چهرۀ پرشکنج و تاب، انجوخیده، چروکیده، ترنجیده، درهم کشیده، با چهرۀ پرشکنج: زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو تو با رخ چون لاله و او با رخ پرچین، فرخی، - بچین، دارای چین، باآژنگ، چین پیدا کرده: موی سپید و روی سیاه و رخ بچین بر زینت صدف شده و گشته کآینه، شهید، - برو (یا) ابرو پر از چین کردن، خشمگین شدن: برو پر ز چین کرد نوشین روان شگفت آمدش کار هر دو جوان، فردوسی، ز گفتار کسری سرافراز مرد برو پر ز چین کرد و رخسار زرد، فردوسی، -، بقصد صلابت تند شدن و حالت غضب بخود گرفتن: بفرمود تا رخش را زین کنند سواران بروهاپر از چین کنند، فردوسی، - پاچین، نوعی جامۀ زنانه، رجوع به پاچین شود، - پُرچین، با چین و خم فراوان، بسیار لا و تا، با شکنج بسیار، چین چین، خم اندر خم: مپرس از من حدیث زلف پرچین مجنبانید زنجیر مجانین، شبستری، - چهره پر از چین، ترشرو: مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای، خاقانی، - چین از ابرو گشودن، بر سر مهر و ملایمت آمدن با فرونشاندن غضب: چین ز ابروی گره گیر تو خط هم نگشود تا قیامت نشود نرم کمانی که تراست، صائب، - چین از پیشانی کسی گشادن، چهرۀ کسی را به خنده گشادن، کسی را خندان روی کردن، خنده به لب کسی آوردن: ز بس خسروی خوان که در چین نهاد ز پیشانی چینیان چین گشاد، نظامی، - چین از چهره گشادن، خندان روی شدن: بانوی چین ز چهره چین بگشاد وز رطب جوی انگبین بگشاد، نظامی، - چین از میان ابروی کسی بیرون بردن، کسی را شاد و خوش دل کردن، افسردگی از کسی دورکردن: خوبگوئی ای پسر بیرون برد از میان ابروی دشمنت چین، ناصرخسرو، - چین بر ابرو انداختن، اخم کردن، پیشانی در هم کشیدن، چین و شکن بر جبین آوردن، رو ترش کردن، خشمناک شدن، خشمگین شدن، - چین بر ابرو اندر آوردن، سخت برآشفتن: دلش پر ز درد و سرش پر ز کین بر ابرو ز خشم اندر آورد چین، فردوسی، - چین بر ابرو برآوردن، ابروان درهم کشیدن، بهم برآمدن، آشفته شدن، غضبناک شدن: مکن ترکی ای ترک چینی نگار بیا ساعتی چین بر ابرو میار، نظامی، - چین بر ابرو زدن، گره بر ابرو آوردن، ابروان درهم کشیدن -، بهم برآمدن، آشفته شدن: دست او را برگرفتم چین بر ابرو زد سپهر گفت ای بیهوده گو از ژاژخائی شرم دار، قاآنی، - چین بر ابرو سرشتن، گره برابرو آوردن، مجازاً خشمگین شدن: سوی چین شد بر ابرو چین سرشته اذا جاء القضا بر سر نوشته، نظامی، - چین بر ابرو فتادن، به خشم آمدن، -، کنایه از تنگدل شدن، غمناک شدن، محزون گشتن، - چین بر ابرو فکندن، روی درهم کشیدن، در غضب شدن، (برهان) (آنندراج)، -، کنایه از پیر شدن، (برهان) (آنندراج)، - چین بر ابرو نیفتادن، افسرده نشدن، تحمل کردن، پایداری و استقامت ورزیدن: هزار سنگ پریشان بی گنه بخورم که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم، سعدی، - چین بر جبین آوردن، اخم کردن، رجوع به اخم کردن شود، - چین بر چهره آوردن، رو ترش کردن، خشمگین شدن، - چین بر چین، مجعد، تابدار، پرتاب، خم اندر خم، چین چین: خط مسلسل او هر که دید پندارد که زلف لعبت چین است کرده چین بر چین، سوزنی، - چین به ابرو زدن از کسی، خشم نمودن به کسی، نمودن که با او بر سر غضب و دشمنی است: بفرمود تا کوس رویین زنند به ابرو در از چینیان چین زنند، نظامی، - چین به ابرو فکندن، رو ترش کردن، اخم کردن، -، کنایه از پیر شدن است، - چین به چهر آوردن، به نشانۀ خشم یا ملال ابرودر هم کشیدن: نباید که جز داد و مهر آوریم وگر چین ز کاری بچهر آوریم، فردوسی، -، روی درهم کشیدن، اخم کردن، کنایه از مخالف شدن باشد، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، تند گشتن، خشمگین شدن، غضبناک شدن: و دیگر بجائی که گردان سپهر شود تند و چین اندر آرد به چهر، فردوسی، - چین به چهره افکندن، رو ترش کردن، روی درهم کشیدن، اخم کردن، رجوع به اخم کردن شود، - چین به چین گذر کردن، گذشتن از لابلای چیزی، خم به خم عبور کردن، از هر چین و شکن گذشتن: زآتش دلها صبا سوخته شد سربسر تا به سر زلف توکرد گذر چین به چین، خاقانی، - چین پیشانی، فرورفتگیها و خطها که در پوست پیشانی به علت بالا رفتن سن و یا اخم کردن و خشمگین شدن پیدا شود، شکنج رخسار، خطوط جبهه از پیری یاخشم: کسی که تشنه لب ناز تست میداند که موج آب حیاتست چین پیشانی، عرفی، - چین چین، پر از چین، جامه و مانند آن که چین بسیار داشته باشد، رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود، - چین جبین و چین پیشانی و چین ابرو، خطوطی که در هنگام بی دماغی و اخم رویی بر پیشانی و ابرو می افتد: کسی که تشنه لب ناز تست می داند که موج آب حیاتست چین پیشانی، عرفی، عتاب و ناز و دشنامش چه خواهد بود حیرانم، پریرویی که باشد چین ابرو مد احسانش، صائب، - چین در ابرو انداختن از کسی، از کسی ناخشنودشدن، خشم گرفتن: ز کس چین در ابرو نینداختی ز بازی به تندی نپرداختی، سعدی، - چین در ابرو فکندن، تند شدن، خشمگین شدن، غضبناک شدن: گر سخن گویم ز چین زلف تو از سرکین چین در ابروی افکنی، عطار، - چین در جبین داشتن، سخت خشمگین بودن، خشم آوردن، به حالت غضب در بودن: شده تند کاووس و چین در جبین شده راست مانند شیر عرین، فردوسی، - چین در چین، شکن در شکن، خم اندر خم: همه گره گره است آن دو زلف چین درچین گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین، فرخی، - چین قبا، شکن و ته جامه: کلاه گوشۀ خصم تو گر بیند چرخ بهم فروشکند طاق در چو چین قبای، سپاهانی، - چین قبا در هم افتادن، با هم دست به گریبان شدن، - خم و چین بر ابرو بودن از کسی، از او متنفر و دل نگران و خشمگین بودن، از او ناخشنود بودن: حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من دوستان راخود بر ابرو بود از او خم و چین، منوچهری، - رخسار پر از چین گشتن، پرچین شدن چهره، -، کنایه از پیر و ناتوان شدن، - روی پرچین کردن، خشم و غضب آوردن، -، انجوخیده و پرشکنج ساختن روی همانند روی پیران، ترنجیده کردن پوست رخسار: هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین، فرخی، - روی و جبین پرچین کردن، روی ترش کردن به علامت عدم رضایت و ناخشنودی: سوی چین دین من راه بیاموزم مر ترا، گر نکنی روی و جبین پرچین، ناصرخسرو، - زلف پرچین، موی پرشکن، زلف خم اندرخم، گیسوی پرتاب، - زلف چین در چین، زلف خم اندر خم، زلف گره در گره: همه گره گره است آن دو زلف چین در چین گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین، فرخی، - کمرچین، نوعی جامۀ زنانه، رجوع به کمرچین شود، ، در گیاه شناسی، فرورفتگی ها و روزنه هائی که به اشکال گوناگون درسطح دانۀ گرده بواسطۀ ضخیم شدن سانتریفوژ پیدا میشود و به این ترتیب غشاء دانۀ گرده یکنواختی خود را از دست میدهد، (گیاه شناسی حبیب اﷲ ثابتی ص 466)، در زمین شناسی، خمی در سنگهای چینه ای (مطبق)، علت مستقیم پیدایش چین ها فشارهای جانبی قشر جامد زمین است، بعضی از چینها کم دامنه اند و میتوان آنها را مستقیماً مشاهده کرد، ولی اغلب آنها بقدری وسیع و سنگهای آشکار آنها بقدری متفرقند که تشخیص چین مستلزم بررسی پهنه های نسبتاً وسیع و تطبیق کردن طبقات سنگهاست، طبقه ای از سنگ را که به صورت تاق (طاق) چین خورده باشد، تاقدیس و آن را که به صورت جام چین خورده باشد، ناودیس میخوانند، تاقدیس شکنجی تاقدیس بزرگی است که پهلوهایش خود مرکب از تاقدیس ها و ناودیسها باشد، تعریف ناودیس شکنجی بهمین قیاس است چین ها غالباً در زیر سطح زمین و از نظر پنهانند ولی فرسایش ممکن است آنها را آشکار سازدمثلاً سر یک تاقدیس ممکن است طوری سائیده شود که فقطپهنۀ همواری باقی بماند، و حتی در نتیجۀ متلاشی شدن سنگهای نزدیک سطح زمین و سایش زمین بواسطۀ عوامل مختلف طبیعی: آفتاب، باد، باران، یخبندان، آبهای جاری، یخهای متحرک و دریا، ممکن است باقیماندۀ یک تاقدیس پایین تر از سطح یک ناودیس قرار گیرد، - چین بادبزنی، با تاها و لاهای موازی و متعدد، - چین برگشته، چینی است که در نتیجۀ زیادتی فشار بر یک پهلو یکی از دو پهلو روی دیگری قرار گرفته باشد، (دایره المعارف فارسی)، - چین پسین، چین خوردگی دوم بیخ حلق، - چین پیشین، یکی از چین خوردگیهای بیخ حلق که به آخر زبان متصل می شود، - چین تک شیب، چینی است که فقط یک پهلو داشته باشد، - چین خوابیده، چین برگشته ای است که پهلوهای آن افقی قرار گرفته باشد، - چین سُرین، قسمتی که برآمدگی سرین را از سطح خلفی ران جدا میکند، چین سرین به کنار تحتانی عضلۀ سرینی بزرگ مربوط نیست زیرا کنار تحتانی این عضله مایل است در صورتی که چین سرین افقی میباشد و عبارت از نوار لیفی است که به برجستگی ورکی میچسبد ابتدا به داخل متوجه می شود و کنار عضلۀ سرینی بزرگ را دور میزند و بعد به طور افقی به خارج میرود و الیاف عضلانی را قطع میکند در این محل پوست به نوار لیفی مذکور می چسبد و چین افقی سیرش را میکند، (کالبدشناسی هنری چ کیهانی ص 106)، - چین گسیخته، چین نامنظم و با فواصل درشت، - چین منگل، چینی که به طور قائم در کنار چشم زردپوستان قرار دارد و تکمۀ اشکی را که در زاویۀ داخلی میان دو پلک در دریاچۀ اشکی قرار دارد پوشیده می دارد، (کالبدشناسی هنری چ کیهانی ص 145)، - چین همخواب، چینی است که دو پهلویش همشیب و موازی باشد حاصل چیدن، (یادداشت مؤلف)، یک بار چیدن، یک دفعه بریدن سبزیهائی که چند بار توان چیدن، یک بار درو، حصاد، چین اول تره و یونجه و امثال آن: چین دوم شبدر، تره هشت چین دارد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به درو شود، - شاه چین، آن نوبت از چیدن که به فراوانی و کمال از دیگر نوبتها برتر بود، ، چیده، چیده شده، - ته چین، چیده شده دربن و زیر چیزی، -، نوعی پلو با گوشت و ماست و زعفران، - دارچین، چیده شده از درخت، - دست چین، چیده شده با دست سلامت میوه و دقت را، - سبدچین، چیده شده در سبد، - سنگ چین، به سنگ برآورده، - شب چین، چیده شده به گاه شب، - صبح چین، چیده شده به صبح، از بوته یا شاخه جداشده به وقت صبح
دهی از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 51 هزارگزی جنوب باختر الیگودرز، کنار راه مالرو پرچل به سربادوش واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 109 تن سکنه لر و فارس دارد، آبش از قنات و چشمه ها و محصولش غلات، لبنیات و پنبه میباشد، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 51 هزارگزی جنوب باختر الیگودرز، کنار راه مالرو پرچل به سربادوش واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 109 تن سکنه لر و فارس دارد، آبش از قنات و چشمه ها و محصولش غلات، لبنیات و پنبه میباشد، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
طایفه ای قفقازی که در شمال قفقاز در ناحیه ای بهمین نام (چچن) سکونت دارند و با چرکس ها همسایه میباشند. جمعیت این طائفه در حدود 420هزار تن میباشد که بیشتر مسلمان و سنی مذهبند و بزبان لزگی تکلم میکنند و تبعۀ اتحاد جماهیر شوروی میباشند. در محل سکونت این طایفه معدن نفتی وجود دارد
طایفه ای قفقازی که در شمال قفقاز در ناحیه ای بهمین نام (چچن) سکونت دارند و با چرکس ها همسایه میباشند. جمعیت این طائفه در حدود 420هزار تن میباشد که بیشتر مسلمان و سنی مذهبند و بزبان لزگی تکلم میکنند و تبعۀ اتحاد جماهیر شوروی میباشند. در محل سکونت این طایفه معدن نفتی وجود دارد
در مازندران گیاهی را گویند که در گندم زارها روید، و دانه ای دارد شبیه دانۀ گندم ولی سیاه رنگ که با گندم مخلوط شود و نان را بدمزه کند و چون سمی است خورندۀ نان را سستی و دوار آرد. نوعی گیاه که در مزرعۀ گندم و جو میروید و محصول غلات را آسیب فراوان میرساند. گرگاس. کال بنگ. گندم دیوانه. دنقه. شیلم. کاکل. خالاون. شلمک. کاکلک. جلیف. طبقا. حثاله. سلمک. زوان. زوانه. چچم. رجوع به سلمک و دنقه و گندم دیوانه و حثاله و چچم شود
در مازندران گیاهی را گویند که در گندم زارها روید، و دانه ای دارد شبیه دانۀ گندم ولی سیاه رنگ که با گندم مخلوط شود و نان را بدمزه کند و چون سمی است خورندۀ نان را سستی و دوار آرد. نوعی گیاه که در مزرعۀ گندم و جو میروید و محصول غلات را آسیب فراوان میرساند. گرگاس. کال بنگ. گندم دیوانه. دنقه. شیلم. کاکل. خالاون. شلمک. کاکلک. جلیف. طبقا. حثاله. سلمک. زوان. زوانه. چچم. رجوع به سلمک و دنقه و گندم دیوانه و حثاله و چچم شود
دهی از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 17هزارگزی شمال خاوری بخش و 17هزارگزی راه شوسۀ میانه به تبریز واقع است. کوهستانی و معتدل است و 502 تن سکنه دارد. آبش از رود ایشلق محصولش غلات، نخود، عدس و بزرک، شغل اهالی زراعت و مالداری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 17هزارگزی شمال خاوری بخش و 17هزارگزی راه شوسۀ میانه به تبریز واقع است. کوهستانی و معتدل است و 502 تن سکنه دارد. آبش از رود ایشلق محصولش غلات، نخود، عدس و بزرک، شغل اهالی زراعت و مالداری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
مخفف چیننده، رجوع به چیننده و نیزرجوع به ترکیبات ذیل در معانی و ردیفهای خود شود، - پاورچین پاورچین رفتن، قدم آهسته و یواش رفتن، با تأنی و طمأنینه رفتن، آهسته و بی صدا گام برداشتن، ، برگزیننده، انتخاب کننده، - دست چین کردن، انتخاب و به گزین کردن، - شاه چین، که انتخاب احسن کننده، به گزین، - گل چین، انتخاب کننده، برگزیننده، -، باغبان، که گل از شاخه بازکند، - گل چین کردن، انتخاب کردن، برگزیدن، - گل چین گل چین، خرامان خرامان، رفتاری به تأنی و ناز، رفتنی به ناز و با خرام، - نکته چین، بیرون کشندۀ دقایق و لطایف کلام، - یکه چین کردن، انتخاب احسن کردن، به گزینی، گزارنده، بیرون کشنده، - خبرچین، خبربر، دو به هم زن، - سخن چین، غماز: سخن چین کند تازه جنگ قدیم به خشم آورد نیکمرد سلیم، سعدی، ، جذب کننده، بخودکشنده، چنانکه پارچۀ پرزدار یا کاغذ آب خشک کن، - آب چین، که آب بر خود گیرد، (کاغذ، پارچه)، - خوی چین، عرق گیر، - عرق چین، عرق گیر، -، نوعی کلاه بی لبه که فرق سر را پوشاند، رجوع به عرق چین شود، ، که چیزها را با نظم و ترتیب روی هم یا در کنار هم گذارد، مرتب، - بادمجان دورقاب چین، کنایه از چاپلوس و متملق است، - حروف چین، در کنار هم قراردهنده حروف برای ساختن کلمات و عبارات در مطابع، - راسته چین، در اصطلاح مطبعه که راسته چینی کند، یعنی سطور صفحات بی حواشی و پاورقی را بچیند، رجوع به راسته چینی شود، - گوهرچین، گوهرآما، آنکه ترصیع کند، که جواهر نشاند، ، جمعکننده، فراهم آورنده، بردارنده از زمین یا جایی، ملتقط، برچیننده، چنانکه مرغ دانه را و تماشائی نثار را، - تپاله چین، تپاله برچین، آزاله چین (در تداول عامۀ قزوین)، که سرگین از کوی ها گرد کند سوخت زمستانی را، - خوشه چین، برچیننده و گردآورنده و جمعکننده خوشه، آنکه پس از درودن غله در کشتزار بگردد و خوشه های بر زمین افتاده را جمع کند: همه خوشه چینند ومن دانه کار همه خانه پرداز و من خانه دار، نظامی، خداوند خرمن زیان میکند که با خوشه چین سرگران میکند، سعدی (بوستان)، ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم باری نگه کن ای که خداوند خرمنی، سعدی (طیبات)، برو خوشه چین باش سعدی صفت که گرد آوری خرمن معرفت، سعدی، - دانه چین، دانه برچین، بردارنده و گردکننده دانه و حبوب از زمین چنانکه مرغ، - دینارچین، گردآورندۀ دینار: به درگشت دینار چین دست سائل وزآن شرم شد روی دینار پرچین، سوزنی، - ریزه چین، که دانه ها یا قطعات خرداز غذا و جز آن بر زمین افتاده باشد بردارد، - شکرچین، جمعکننده دانه های شکر، - کهنه چین، فراهم آورندۀ قطعات کهنه و ژنده از کویها، - لته چین، کهنه چین، - نثارچین، بردارنده و جمعآورندۀنثار از نقل به هنگام شاباش، ، جداکننده، قطعکننده، برنده، بازکننده، - پساچین، پسه چین، جداکننده خوشه های خرد و بجای مانده از انگور و خرما پس از اتمام انگورچینی یا خرماچینی، - خارچین، برندۀ خار، رجوع به این ترکیب در جای خود شود، - رطب چین، چینندۀ خرما، که خرما از شاخه بازکند، -، مجازاً کام گیرنده: رطب چین درآمد ز نوشینه خواب دماغی پرآتش دهانی پرآب، نظامی، -، مجازاً به معنی بوسه گیرنده، ربایندۀ بوسه، - گل چین،قطعکننده گل از بوته، بازکننده گل از شاخه، - موی چین، برنده و قطعکننده موی، -، آلت بریدن موی، ترکیبات دیگر کلمه چین در معانی فاعلی و مفعولی: - انگبین چین، پرچین، پی وپاچین، ترچین، تف چین، جرعه چین، خمارچین، خرچین، مقدمه چین، - پاچین، نوعی جامۀ زنانه، - پنبه چین، نوعی ماشین جدید، - درچین ورچین، درچین ورچین کردن، مرتب و بسامان کردن اثاث خانه، - کف چین، کف چین کردن، - یراق چین، یراق چین کردن
مخفف چیننده، رجوع به چیننده و نیزرجوع به ترکیبات ذیل در معانی و ردیفهای خود شود، - پاورچین پاورچین رفتن، قدم آهسته و یواش رفتن، با تأنی و طمأنینه رفتن، آهسته و بی صدا گام برداشتن، ، برگزیننده، انتخاب کننده، - دست چین کردن، انتخاب و به گزین کردن، - شاه چین، که انتخاب احسن کننده، به گزین، - گل چین، انتخاب کننده، برگزیننده، -، باغبان، که گل از شاخه بازکند، - گل چین کردن، انتخاب کردن، برگزیدن، - گل چین گل چین، خرامان خرامان، رفتاری به تأنی و ناز، رفتنی به ناز و با خرام، - نکته چین، بیرون کشندۀ دقایق و لطایف کلام، - یکه چین کردن، انتخاب احسن کردن، به گزینی، گزارنده، بیرون کشنده، - خبرچین، خبربر، دو به هم زن، - سخن چین، غماز: سخن چین کند تازه جنگ قدیم به خشم آورد نیکمرد سلیم، سعدی، ، جذب کننده، بخودکشنده، چنانکه پارچۀ پرزدار یا کاغذ آب خشک کن، - آب چین، که آب بر خود گیرد، (کاغذ، پارچه)، - خوی چین، عرق گیر، - عرق چین، عرق گیر، -، نوعی کلاه بی لبه که فرق سر را پوشاند، رجوع به عرق چین شود، ، که چیزها را با نظم و ترتیب روی هم یا در کنار هم گذارد، مرتب، - بادمجان دورقاب چین، کنایه از چاپلوس و متملق است، - حروف چین، در کنار هم قراردهنده حروف برای ساختن کلمات و عبارات در مطابع، - راسته چین، در اصطلاح مطبعه که راسته چینی کند، یعنی سطور صفحات بی حواشی و پاورقی را بچیند، رجوع به راسته چینی شود، - گوهرچین، گوهرآما، آنکه ترصیع کند، که جواهر نشاند، ، جمعکننده، فراهم آورنده، بردارنده از زمین یا جایی، ملتقط، برچیننده، چنانکه مرغ دانه را و تماشائی نثار را، - تپاله چین، تپاله برچین، آزاله چین (در تداول عامۀ قزوین)، که سرگین از کوی ها گرد کند سوخت زمستانی را، - خوشه چین، برچیننده و گردآورنده و جمعکننده خوشه، آنکه پس از درودن غله در کشتزار بگردد و خوشه های بر زمین افتاده را جمع کند: همه خوشه چینند ومن دانه کار همه خانه پرداز و من خانه دار، نظامی، خداوند خرمن زیان میکند که با خوشه چین سرگران میکند، سعدی (بوستان)، ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم باری نگه کن ای که خداوند خرمنی، سعدی (طیبات)، برو خوشه چین باش سعدی صفت که گرد آوری خرمن معرفت، سعدی، - دانه چین، دانه برچین، بردارنده و گردکننده دانه و حبوب از زمین چنانکه مرغ، - دینارچین، گردآورندۀ دینار: به درگشت دینار چین دست سائل وزآن شرم شد روی دینار پرچین، سوزنی، - ریزه چین، که دانه ها یا قطعات خرداز غذا و جز آن بر زمین افتاده باشد بردارد، - شکرچین، جمعکننده دانه های شکر، - کهنه چین، فراهم آورندۀ قطعات کهنه و ژنده از کویها، - لته چین، کهنه چین، - نثارچین، بردارنده و جمعآورندۀنثار از نقل به هنگام شاباش، ، جداکننده، قطعکننده، برنده، بازکننده، - پساچین، پسه چین، جداکننده خوشه های خرد و بجای مانده از انگور و خرما پس از اتمام انگورچینی یا خرماچینی، - خارچین، برندۀ خار، رجوع به این ترکیب در جای خود شود، - رطب چین، چینندۀ خرما، که خرما از شاخه بازکند، -، مجازاً کام گیرنده: رطب چین درآمد ز نوشینه خواب دماغی پرآتش دهانی پرآب، نظامی، -، مجازاً به معنی بوسه گیرنده، ربایندۀ بوسه، - گل چین،قطعکننده گل از بوته، بازکننده گل از شاخه، - موی چین، برنده و قطعکننده موی، -، آلت بریدن موی، ترکیبات دیگر کلمه چین در معانی فاعلی و مفعولی: - انگبین چین، پرچین، پی وپاچین، ترچین، تف چین، جرعه چین، خمارچین، خرچین، مقدمه چین، - پاچین، نوعی جامۀ زنانه، - پنبه چین، نوعی ماشین جدید، - درچین ورچین، درچین ورچین کردن، مرتب و بسامان کردن اثاث خانه، - کف چین، کف چین کردن، - یراق چین، یراق چین کردن
دهی است از دهستان بنجک رستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 60هزارگزی جنوب نوشهر واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، ارزن و مختصر حبوبات، شغل اهالی زراعت و بافتن چادر شب، شال و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان بنجک رستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 60هزارگزی جنوب نوشهر واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، ارزن و مختصر حبوبات، شغل اهالی زراعت و بافتن چادر شب، شال و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
فلزی است مرکب مثل برنج که ازآن مجسمه و غیره میسازند. (فرهنگ نظام). آهن تصفیه نشده که از کورۀ ذوب خارج کنند و بدان بخاری و مجسمه و غیره سازند. خشکه. مفرغ. هفت جوش. قسمی فلز مرکب. قسمی فلز سخت. ترکیبی است از بعض فلزات در غایت سختی. آهنی است که سه تا پنج درصد کربن و بدو صورت سفیدو خاکستری وجود دارد. جسمی شکننده است، لذا در قسمتهای ضرب گیر ماشینها بکار میرود و چون در موقع سرد شدن بر حجمش اضافه میشود در قالب گیری استعمال میشود. - مثل چدن، کنایه است از سخت و محکم و تأثرناپذیر: فلان کس مثل چدن است، یعنی سالم و خستگی ناپذیر است. یا از هیچ سخن زشت متأثر نمیشود
فلزی است مرکب مثل برنج که ازآن مجسمه و غیره میسازند. (فرهنگ نظام). آهن تصفیه نشده که از کورۀ ذوب خارج کنند و بدان بخاری و مجسمه و غیره سازند. خشکه. مفرغ. هفت جوش. قسمی فلز مرکب. قسمی فلز سخت. ترکیبی است از بعض فلزات در غایت سختی. آهنی است که سه تا پنج درصد کربن و بدو صورت سفیدو خاکستری وجود دارد. جسمی شکننده است، لذا در قسمتهای ضرب گیر ماشینها بکار میرود و چون در موقع سرد شدن بر حجمش اضافه میشود در قالب گیری استعمال میشود. - مثل چدن، کنایه است از سخت و محکم و تأثرناپذیر: فلان کس مثل چدن است، یعنی سالم و خستگی ناپذیر است. یا از هیچ سخن زشت متأثر نمیشود
در اصطلاح و تداول و کتب نظم و نثر فارسی گاه به جای ترکستان چین بکار رفته است و آن قسمت از آسیای مرکزی که ترکستان شرقی و یا ترکستان چین خوانده می شود فضای محصور بین جبال تیان شان و کوئن لن و نجد پامیر یعنی حوضۀ نهر تاریم و شعب آن مثل ختن دریا و قند دریا وکاشغردریا و آق سوست و پیش مسلمین به نام کاشغر و ختن معروف بوده است، در شواهد ذیل اشاره به کلمه چین شده است گاه چین اصلی و گاه چین اصطلاحی: برفت آن برادر ز روم این ز چین به زهر اندر آمیخته انگبین، فردوسی، نبودش جز از رزم چین آرزو به بازو خم خام و چین در برو، فردوسی، هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ، عسجدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)، شاه را سر سبز باد و تن جوان تا هرزمان شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین، منوچهری، ملکی کو ملکان را سر و مایه شکند لشکر چین و چگل را به طلایه شکند، منوچهری، بفرمود جستن به چین علم دین را محمد شدم من به چین محمد، ناصرخسرو، سوی چین دین من راه بیاموزم مر ترا گر نکنی روی و جبین پرچین، ناصرخسرو، تا همای نام تو بگشاد بال از فضای قیروان تا حد چین، خاقانی، میخش از روم در عرب فکند گردش از چین به بربر اندازد، خاقانی، به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن، خاقانی، برتربتش که تبت چین شد چو بگذری از بوی ناقه عطسۀ مشکین زند مشام، خاقانی، دگرباره پرسید کز چین و زنگ ورقهای صورت چرا شد دورنگ، نظامی، محقق همان بیند اندر ابل که در خوبرویان چین و چگل، سعدی (بوستان)، - آرایش چین، زینت و زیور ساخت و خاص چین، این ترکیب پنج بار در شاهنامه بکار رفته است اما نوع زیور و زینت از آن شواهد برنمی آید، شاید پردۀ نقاشی و آینه بندی مراد باشد، رجوع به کلمه آرایش شود: در ایوان یکی تخت زرین نهاد به آیین و آرایش چین نهاد، فردوسی، - آهوی چین، آهو که در سرزمین چین زیست کند: نشکفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم چون سر به خورد سنبل و بهمن برآورم، خاقانی، - آینۀ چین، آینۀ ساخت کشور چین: خسرو چین از افق آینۀ چین نمود زآینۀ چرخ رفت رنگ شه زنگبار، خاقانی، - بت خانه چین، بتکدۀ سرزمین چین: بتی دارم که چین ابروانش حکایت می کند بت خانه چین، سعدی، - ترکان چین، خوبرویان چینی، زیبارخان چین: همه ترکان چین بادند هندوش مباد از چینیان چینی بر ابروش، نظامی، - ترکستان چین، رجوع به کلمه چین شود، - خاقان چین، نام عمومی فرمانروایان ترکستان شرقی است و گاه در ادبیات و روایات نظم و نثر داستانی، بر فرمانروایان قبایل ترک ماوراءالنهر نیز اطلاق شده است: گریزان و رخسارگان پر ز چین همی رفت تا پیش خاقان چین، فردوسی، - خاقان چینی، خاقان سرزمین چین: ز چین تا به گلزریون لشکرست بر ایشان چو خاقان چینی سرست، فردوسی، - سپهدار چین، سالار و سردار سپاهیان چین، فرمانروای سرزمین چین، سپهدار چین هر دم از چین دیار فرستاد نزلی بر شهریار، نظامی، - صنم چین، زن و خوبروی از مردم چین: همه عالم صنم چین به حکایت گویند صنم آن است که در هر خم زلفش چین است، سعدی، - فغفور چین، نام عموی پادشاهان چین: پادشاه چین را فغفور گویند (مجمل التواریخ والقصص ص 420)، - لعبت چین، زیباروی از مردم چین: گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را، سعدی، - مشک چین، مشک که از چین آرند: چون مشک چین تو داری زآهوی چین مپرس آهو به چین به است که سنبل چرا کند، خاقانی، نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد نه همه بویی بود در نافه های مشک چین، منوچهری، - نقاش چین، چهره پرداز چینی، صورتگر چینی: ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ، منوچهری، فریدون گفت نقاشان چین را که پیرامون خرگاهش بدوزند، سعدی، -، کنایه از بهار است، ، چینیان، مردم چین، اهالی چین: نبودش جز از رزم چین آرزو به بازو خم خام و چین در برو، فردوسی
در اصطلاح و تداول و کتب نظم و نثر فارسی گاه به جای ترکستان چین بکار رفته است و آن قسمت از آسیای مرکزی که ترکستان شرقی و یا ترکستان چین خوانده می شود فضای محصور بین جبال تیان شان و کوئن لن و نجد پامیر یعنی حوضۀ نهر تاریم و شعب آن مثل ختن دریا و قند دریا وکاشغردریا و آق سوست و پیش مسلمین به نام کاشغر و ختن معروف بوده است، در شواهد ذیل اشاره به کلمه چین شده است گاه چین اصلی و گاه چین اصطلاحی: برفت آن برادر ز روم این ز چین به زهر اندر آمیخته انگبین، فردوسی، نبودش جز از رزم چین آرزو به بازو خم خام و چین در برو، فردوسی، هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ، عسجدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)، شاه را سر سبز باد و تن جوان تا هرزمان شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین، منوچهری، ملکی کو ملکان را سر و مایه شکند لشکر چین و چگل را به طلایه شکند، منوچهری، بفرمود جستن به چین علم دین را محمد شدم من به چین محمد، ناصرخسرو، سوی چین دین من راه بیاموزم مر ترا گر نکنی روی و جبین پرچین، ناصرخسرو، تا همای نام تو بگشاد بال از فضای قیروان تا حد چین، خاقانی، میخش از روم در عرب فکند گردش از چین به بربر اندازد، خاقانی، به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن، خاقانی، برتربتش که تبت چین شد چو بگذری از بوی ناقه عطسۀ مشکین زند مشام، خاقانی، دگرباره پرسید کز چین و زنگ ورقهای صورت چرا شد دورنگ، نظامی، محقق همان بیند اندر ابل که در خوبرویان چین و چگل، سعدی (بوستان)، - آرایش چین، زینت و زیور ساخت و خاص چین، این ترکیب پنج بار در شاهنامه بکار رفته است اما نوع زیور و زینت از آن شواهد برنمی آید، شاید پردۀ نقاشی و آینه بندی مراد باشد، رجوع به کلمه آرایش شود: در ایوان یکی تخت زرین نهاد به آیین و آرایش چین نهاد، فردوسی، - آهوی چین، آهو که در سرزمین چین زیست کند: نشکفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم چون سر به خورد سنبل و بهمن برآورم، خاقانی، - آینۀ چین، آینۀ ساخت کشور چین: خسرو چین از افق آینۀ چین نمود زآینۀ چرخ رفت رنگ شه زنگبار، خاقانی، - بت خانه چین، بتکدۀ سرزمین چین: بتی دارم که چین ابروانش حکایت می کند بت خانه چین، سعدی، - ترکان چین، خوبرویان چینی، زیبارخان چین: همه ترکان چین بادند هندوش مباد از چینیان چینی بر ابروش، نظامی، - ترکستان چین، رجوع به کلمه چین شود، - خاقان چین، نام عمومی فرمانروایان ترکستان شرقی است و گاه در ادبیات و روایات نظم و نثر داستانی، بر فرمانروایان قبایل ترک ماوراءالنهر نیز اطلاق شده است: گریزان و رخسارگان پر ز چین همی رفت تا پیش خاقان چین، فردوسی، - خاقان چینی، خاقان سرزمین چین: ز چین تا به گلزریون لشکرست بر ایشان چو خاقان چینی سرست، فردوسی، - سپهدار چین، سالار و سردار سپاهیان چین، فرمانروای سرزمین چین، سپهدار چین هر دم از چین دیار فرستاد نزلی بر شهریار، نظامی، - صنم چین، زن و خوبروی از مردم چین: همه عالم صنم چین به حکایت گویند صنم آن است که در هر خم زلفش چین است، سعدی، - فغفور چین، نام عموی پادشاهان چین: پادشاه چین را فغفور گویند (مجمل التواریخ والقصص ص 420)، - لعبت چین، زیباروی از مردم چین: گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را، سعدی، - مشک چین، مشک که از چین آرند: چون مشک چین تو داری زآهوی چین مپرس آهو به چین به است که سنبل چرا کند، خاقانی، نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد نه همه بویی بود در نافه های مشک چین، منوچهری، - نقاش چین، چهره پرداز چینی، صورتگر چینی: ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ، منوچهری، فریدون گفت نقاشان چین را که پیرامون خرگاهش بدوزند، سعدی، -، کنایه از بهار است، ، چینیان، مردم چین، اهالی چین: نبودش جز از رزم چین آرزو به بازو خم خام و چین در برو، فردوسی
مخفف چیدن باشد. (برهان). مخفف چیدن است. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). چیدن. (ناظم الاطباء). برداشتن و گرد کردن چیزی را، چنانکه مرواریدهای پراکنده یا دانه های تسبیح را. جمع کردن. گل یا میوه را از درخت کندن. برچدن. برکندن: ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه خواهم که بنفشه چنم از باغ تو یک مشت. دقیقی. بر پیلگوش قطرۀ باران نگاه کن چون اشک چشم عاشق گریان غمزده گوئی که پر باز سفید است برگ او منقار بازو لؤلؤ ناسفته برچده. کسائی (از انجمن آرا). چو از کوه خورشید سر برزدی منیژه ز هر در همی نان چدی. فردوسی. گلستان که امروز باشد ببار تو فردا چنی گل نیاید بکار. فردوسی. بگشتند هر سو همی گل چدند سراپرده را چون برابر شدند. فردوسی. بسی گل چدند از لب رودبار رخان چون گلستان و گل در کنار. فردوسی. یاد ناری پدرت را که مدام گه پلنگمش چدی و گه خنجک. معروفی (از فرهنگ اسدی). بتی چون گل تازه کاندر مه دی ز رخسار او گل توان چد کناری. فرخی. جهان همه چو یکی گلبن است و او چون گل چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند خار. فرخی. زآن رخ چنم امروز گل و لالۀ سیراب زآن ساده زنخدان سمن تازه و نسرین. فرخی. خیز تا گل چنیم و لاله چنیم پیش خسرو بریم و توده کنیم. فرخی. در است ناخریده و مشک است رایگان هرچند برفشانی و هرچند برچنی. منوچهری. هر آنگاهی که داری گل چدن کار روا باشد اگر دستت خلد خار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بگلستانی ماند نگاهبانش دو مار رخان او که چنان در جهان گلستان نیست همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست. حکیم قطران (از انجمن آرا). تخم بخت نیک پورا نیست چیزی جز هنر بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن. ناصرخسرو. کرا پیشه نیکی بشاید بدن همیشه روانش ستایش چند. ناصرخسرو. بر طاعت از شاخ عمرت بچن که اکنونش گردون ز بن برکند. ناصرخسرو. گر همی خواهی ترا نخلی کنند شرقی و غربی ز تو میوه چنند. مولوی. ما را که جراحتست خون آید درد تو چنم که فارغ از دردی. سعدی. - برچدن، برچیدن. چیدن: آن کبک مرقعسلب برچده دامن از غالیه غل ساخته از بهر نشان را. سنائی. حدیثی بگو تا شکر برچنم بمان برگذر تا شوی عنبری. (از سندبادنامه). برچده زلفک فراهم او کرد صبر از دلم پراکنده. سوزنی. گل برچنند روز بروز از درخت گل زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند. سعدی. رجوع به چیدن شود
مخفف چیدن باشد. (برهان). مخفف چیدن است. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). چیدن. (ناظم الاطباء). برداشتن و گرد کردن چیزی را، چنانکه مرواریدهای پراکنده یا دانه های تسبیح را. جمع کردن. گل یا میوه را از درخت کندن. برچدن. برکندن: ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه خواهم که بنفشه چنم از باغ تو یک مشت. دقیقی. بر پیلگوش قطرۀ باران نگاه کن چون اشک چشم عاشق گریان غمزده گوئی که پر باز سفید است برگ او منقار بازو لؤلؤ ناسفته برچده. کسائی (از انجمن آرا). چو از کوه خورشید سر برزدی منیژه ز هر در همی نان چدی. فردوسی. گلستان که امروز باشد ببار تو فردا چنی گل نیاید بکار. فردوسی. بگشتند هر سو همی گل چدند سراپرده را چون برابر شدند. فردوسی. بسی گل چدند از لب رودبار رخان چون گلستان و گل در کنار. فردوسی. یاد ناری پدرت را که مدام گه پلنگمش چدی و گه خنجک. معروفی (از فرهنگ اسدی). بتی چون گل تازه کاندر مه دی ز رخسار او گل توان چد کناری. فرخی. جهان همه چو یکی گلبن است و او چون گل چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند خار. فرخی. زآن رخ چنم امروز گل و لالۀ سیراب زآن ساده زنخدان سمن تازه و نسرین. فرخی. خیز تا گل چنیم و لاله چنیم پیش خسرو بریم و توده کنیم. فرخی. در است ناخریده و مشک است رایگان هرچند برفشانی و هرچند برچنی. منوچهری. هر آنگاهی که داری گل چدن کار روا باشد اگر دستت خلد خار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بگلستانی ماند نگاهبانش دو مار رخان او که چنان در جهان گلستان نیست همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست. حکیم قطران (از انجمن آرا). تخم بخت نیک پورا نیست چیزی جز هنر بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن. ناصرخسرو. کرا پیشه نیکی بشاید بدن همیشه روانش ستایش چند. ناصرخسرو. برِ طاعت از شاخ عمرت بچن که اکنونش گردون ز بن برکند. ناصرخسرو. گر همی خواهی ترا نخلی کنند شرقی و غربی ز تو میوه چنند. مولوی. ما را که جراحتست خون آید درد تو چنم که فارغ از دردی. سعدی. - برچدن، برچیدن. چیدن: آن کبک مرقعسلب برچده دامن از غالیه غل ساخته از بهر نشان را. سنائی. حدیثی بگو تا شکر برچنم بمان برگذر تا شوی عنبری. (از سندبادنامه). برچده زلفک فراهم او کرد صبر از دلم پراکنده. سوزنی. گل برچنند روز بروز از درخت گل زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند. سعدی. رجوع به چیدن شود