جدول جو
جدول جو

معنی پیچده - جستجوی لغت در جدول جو

پیچده
(دِهْ)
دهی از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل. واقع در 21هزارگزی باختر بلده و 43هزارگزی خاور شوسۀچالوس (حدود کندوان). کوهستانی، سردسیر. دارای 220 تن سکنه. آب آن از چشمه سار محصول آنجا غلات و لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرواست. زمستان عده ای از سکنه برای کارگری بحدود تهران و اطراف آمل میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیچنده
تصویر پیچنده
آنچه یا آنکه گرد خود یا گرد چیزی بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاده
تصویر پیاده
کسی که با پای خود به راهی می رود و سوار بر مرکب نیست،
در ورزش شطرنج هر یک از شانزده مهره که هشت مهرۀ سیاه در یک طرف و هشت مهرۀ سفید در طرف دیگر است،
بیدق، برای مثال کس با رخ تو نباخت دستی / تا جان چو پیاده درنینداخت (سعدی۲ - ۶۲۴)
پیاده شدن: پایین آمدن از وسیلۀ نقلیه، حیوان، آسانسور و مانند آن ها
پیاده کردن: پایین آوردن از وسیلۀ نقلیه، حیوان، آسانسور و مانند آن ها، از هم باز کردن و بر زمین گذاشتن اجزای ماشین یا دستگاهی برای اصلاح و تعمیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
پیچ خورده، تابیده، درهم رفته
فرهنگ فارسی عمید
(چَ دَ / دِ)
که پیچد. که بپیچد. که گرد چیزی یا خود برآید. گرد چیزی یاگرد خود حلقه زننده. گردبرگرد خود یا چیزی برآینده. که خمد. که تابد. پیچان. تابنده. خمنده:
چو دست کمندافکنان روزگار
همه شاخها پر ز پیچنده مار.
اسدی (گرشاسب نامه).
دلیران شمشیرزن بیشمار
بمردم گزایی چو پیچنده مار.
نظامی.
، با خم و شکن. ناهموار. ناراست. کج: و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جور است برآید و هموار، دلیل کنند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه) ، گرداننده. چرخاننده:
سخنگوی هرچار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر.
اسدی (گرشاسب نامه).
، پیچان از دردی و رنجی:
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن.
فرخی.
- پیچنده اسپ. چابک سوار. فارس. در کار سواری ماهر:
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسپ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
درنوشته. لوله کرده. درنوردیده. نوشته. هر چیز که پیچیده باشد. (برهان) ، ملفوف. ملتوی. ملتوی به. لوی. رجوع به لوی شود. لفیف. (دهار). مطوی:
بلیف خرما پیچیده خواهمت همه تن.
منجیک.
آنم که ضعیف و خسته تن می آیم
جان بسته بتار پیرهن می آیم
مانند غباری که بپیچد بر باد
پیچیده به آه خویشتن می آیم.
ای زلف تابدار تو پیچیده بر قمر
وی لعل آبدار تو خندیده بر قمر.
بهاءالدین مرغینانی.
اجنان، در کفن پیچیده مرده را دفن کردن. (منتهی الارب) ، خمیده گشته. گردخود برآمده و در هم شده. خجل، دراز و پیچیده گشتن گیاه. (منتهی الارب). واد خجل، وادی بسیار گیاه و پیچیده گیاه. دخل، درخت درهم پیچیده. اخجال، دراز و پیچیده گردیدن حمض. اغبی، غبیاء، شاخ بهم پیچیده. (منتهی الارب) ، روی برتافته. بگشته. بگردانیده. از جهت اصلی بسوی دیگر متمایل شده. منحرف:
مگر نامور شنگل هندوان
که از داد پیچیده دارد روان.
فردوسی.
- چشمهای پیچیده، کمی کج، که سیاهی آن اندکی از جای اصلی بسویی مایل باشد.
- کار پیچیده، درهم. مشکل. نه راست. سردرگم: ناچار نسخت کردم او را که پیچیده کاری است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194). سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد. (تاریخ بیهقی ص 451). کار ری و جبال نیز که پیچیده است راست شود. (تاریخ بیهقی ص 531). روا میدارند که پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم. (تاریخ بیهقی ص 593).
- گوشتی پیچیده، سخت زفت. عضلانی. محکم: کثیف، کوتاه انگشت پیچیده ساق بزرگ پایشنه. (التفهیم بیرونی).
- مطلب (کلام یا گفتار یا نوشته یا عبارت) پیچیده، مغلق. معضل. مشکل. غامض. نامفهوم. معقّد. بغرنج.
- موی پیچیده، مجعد. جعد. مرغول. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
، بیجیذق. (تاج العروس). جساد. (تاج العروس). دردی در شکم. بیجیذج. وجع یأخذ فی البطن. گمان میکنم این کلمه بمعنی ایلاوس یا قولنج ایلاوس باشد. رجوع به کلمه پیچیدک شود، دست برنجنی که آنرا چهارگوشه بافته باشند. (برهان) ، کج. نه راست. نه مستقیم. نه بر یک راستا: چهارستاره اند روشن پیچیده نهاده از شمال سوی جنوب. (التفهیم بیرونی) ، مستأصل ساخته. بر کسی سخت گرفته تحت فشار قرارداده: چون بیکدیگر رسیدند بونصر را گفت عبدوس: عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده، و عقابین حاضر آوردند و کار بجان رسید و پیغام سلطان بر آن جمله رسید کاغذی بدست وی داد بخواند این نقش بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370، چ فیاض ص 364)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت، واقع در 5 هزارگزی خاور لشت نشاء و 8هزارگزی شمال پل سفیدرود، جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 260 تن سکنه، آب آن از توشاجوب از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیاده
تصویر پیاده
کسی که با پای خود راه میرود و بر مرکب سوار نیست، مقابل سوار
فرهنگ لغت هوشیار
خمیده خم گشته پیچ یافته، در نوشته در نوردیده، ملفوف ملتوی مطوی: چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو، که چون غنچه پیچیده ای پا بدامان ک (وحشی)، مشکل معقد (مطلب کلام سخن شعر) : هر عقده که در معنی ابیات مشکله و خیالات دقیق پیچیده شعرا پیش می آمدبه آسا
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بپیچد آنکه گرد چیزی یا گرد خود برآید پیچان: چو دست کمند افکنان روزگار همه شاخها پرز پیچنده مار. (گرشا. لغ)، ناهموار ناراست کج: چون جور است بر آید و هموار دلیل پیچنده و ناهموار بر آید تنگسال بود. (نوروز نامه 31)، گرداننده چرخاننده: سخنگوی هر چا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاده
تصویر پیاده
((دِ))
کسی که با پای راه می رود و سواره نیست، بخشی از ارتش که سواره نیستند، ضعیف، مسکین، یکی از مهره های شطرنج، عامی، بی سواد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
((دِ))
تابیده، درنوشته، نامفهوم، دیریاب، دشوار، بغرنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
مشکل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
معقّدٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
Complex, Complicated, Convoluted, Intricate, Spiraled, Twisted
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
complexe, compliqué, en spirale, tordu
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
מורכב , מסובך , מסובך , מורכב , ספירלי , מעוות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
پیچیدہ , پیچیدہ , پیچیدہ , گھومنے والا , مڑاہوا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
জটিল , জটিল , সर्पিল , বাঁকা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
changamano, tata, mzunguko
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
karmaşık, spiral, bükülmüş
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
복잡한 , 나선형의 , 비틀어진
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
複雑な , 螺旋の , ねじれた
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
ซับซ้อน , ซับซ้อน , เกลียว , บิดเบี้ยว
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
जटिल , घुमावदार , मुड़ा हुआ
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
rumit, spiral, terpelintir
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
complex, ingewikkeld, spiraal, verwrongen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
complejo, complicado, enrevesado, intrincado, en espiral, retorcido
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
complexo, complicado, intrincado, em espiral, retorcido
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
复杂的 , 螺旋形的 , 扭曲的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
złożony, skomplikowany, spiralny, skręcony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
складний , заплутаний , спіральний , закручений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
komplex, kompliziert, spiralförmig, verdreht
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
сложный , запутанный , спиральный , извилистый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
complesso, complicato, intricato, a spirale, contorto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی